تهیه از نوشین خورسندیان
اندوه های سانی
از سری بهترین داستان های کوتاه آمریکا
نویسنده: جیمز بالدوین
مترجم: آرش هوشنگی فر
انتشارات آزرمیدخت 1۱۳۹۸
ملاقات
(داستان موسیقی بلوز سانی)
نویسنده: جیمز بالدوین
مترجم: ستاره نعمت اللهی
نشر مرکز ۱۳۹۸
بهار است و آقا معلم در حال رفتن به مدرسه روزنامه ای خریده و خبری را می خواند که نمی تواند آن را باور کند. خبر دستگیری پسری سیاه به نام سانی در آپارتمانش به جرم فروش و مصرف هروئین توسط پلیس. اندکی بعد مشخص می شود که سانی برادر کوچک تر آقا معلم است، برادری هفت سال کوچک تر، پسری بسیار نرمخو و سر به تو، پسری که شیفته و شوریده است اما دیوانه نیست، پسر خوبی که هیچ وقت آن را مثل بچه های هارلم خشن، شرور و بی نزاکت نبوده و نیست. آقا معلم برای برادرش سانی نگران است. نگرانی همچون قالب بزرگ یخ در شکمش جا خوش می کند و کم کم آب می شود.«قالب یخ همچنان ذوب می شد و قطره های آب یخ را به بالا و پایین تمام رگ های من می فرستاد؛ ولی اصلا از حجم آن کاسته نمی شد. گاهی به نظر می رسید که سخت تر می شود و گسترش پیدا می کند، تا این که حس می کردم دل و روده هایم از دهانم بیرون می ریزند یا ممکن است خفه شوم یا جیغ بکشم.» معلم دلواپس برادری است که ناگهان سرش محکم با سقف کوتاه امکانات زندگی برخورد کرده است. سانی نیز همانند دوستان هم سن و سالش با پوست تیره ای که دارند، کل چیزی که می شناسند شامل دو تاریکی است: «تاریکی زندگی های خودشان که حالا در حال نزدیک شدن به روح آنها بود، و تاریکی فیلم های سینمایی که چشم آنها را به روی تاریکی دیگر بسته بود و آنها حالا در آن تاریکی با حس انتقام جویی در این رویا به سر می بردند که یک بار دیگر بیشتر از هر زمان دیگری با هم باشند ولی بیشتر تنها می ماندند.» معلم در طنین خنده های بچه های سیاه، خودش و برادرش سانی را می بیند. وقتی که بچه ای سیاه هستی، حتی خنده هایت هم با بچه های دیگر فرق دارد. خنده هایت عادی و شادمانه نیست، اغلب تمسخرآمیز و انزواجویانه است.
معلم در راه خانه، با یکی از دوستان قدیم سانی روبه رو می شود، شخصی که معتاد است و هر بار برادر سانی را می بیند به بهانه های مختلف از او پول می گیرد. معلم هر بار از دیدار این دوست خوشحال نمی شده اما این بار نه تنها پول بیشتری به او می دهد بلکه از او کمک می خواهد تا بداند سرنوشت برادرش چه خواهد شد. خیلی زود می فهمد که برادرش را در زندان نگه می دارند و او را مجبور به ترک اعتیاد خواهند کرد اما هیچ تضمینی برای ترک دائم نیست. هر دو از کنار باری رد می شوند، دختری سیاه متصدی بار است که در خنده و حرکاتش می توان همزمان کودکی معصوم و زنی تا حدی بدکاره را دید.
معلم هیچ تلاشی نمی کند تا با برادرش ارتباط برقرار کند. تابستان می آید و در فصل پاییز معلم، دختر دو سال و نیمه اش را در اثر فلج اطفال از دست می دهد. نامه ای برای سانی می نویسد. سانی با خوشحالی به برادرش جواب می دهد که به محض آزادی او را در نیویورک خواهد دید. وقتی آزاد می شود معلم به دنبالش می رود. سانی پیرتر،لاغرتر و ساکت تر شده است. آقا معلم، دنیا آمدن، حرف زدن، راه رفتن و زمین خوردن و بلند شدن سانی را به یاد دارد. حالا باز هم سانی زمین خورده و باید از جا بلند شود. در راه رسیدن به خانه از طرف سنترال پارک رد می شوند و محله هارلم. محله عوض شده، خیلی ها از آنجا رفته اند اما چیزی از خود را در محله به جا گذاشته اند: «آنها که از آنجا بیرون می رفتند همیشه چیزی را در پشت سر خودشان به جا می گذاشتند؛ مانند حیوانی که با یک دست یا پای قطع شده از یک دام بیرون می رود.» چمن های اطراف خانه ها نمی تواند زندگی شان را سبز نگه دارد. حصارها هرگز نمی توانند خیابان ها را از ساختمان ها دور نگه دارند. پنجره ها آن قدر بزرگ نیستند که بتوانند فضاهای کوچک را بزرگ کنند. زمین های بازی هستند اما فقط بعد از تاریکی بچه ها را در آنها می شد دید. ایزابل، همسر معلم و دو پسرشان، سانی را با روی باز می پذیرند.
معلم فوت پدرش را به یاد می آورد و صحبت های مادر را که از او می خواهد مواظب برادرش باشد. مادر، داستان برادر کوچک تر پدر، یعنی عمویشان را برای اولین بار نقل می کند. برادر سیاهی که گیتار می زده و سفیدپوستان مست برای تفریح او و گیتارش را با ماشین زیر میگیرند. ماشینی که تا امروز متوقف نشده و عمویی که صدای جیغش و صدای چوب و سیم های گیتار شکسته اش هنوز به گوش می رسد.
سانی اهل درس نبوده، مدرسه را رها کرده و به نواختن پیانو مشغول شده است. سال ها بین او و برادر معلمش فاصله افتاده. این دو برادر زبان هم را نمی فهمند تا این که بعد از آزادی سانی، به پیشنهاد او به باری می روند تا در آنجا سانی پیانو بنوازد. نوازنده های زیادی آنجا هستند که سانی را نوازنده ای واقعی می دانند. سانی ساز می زند و همراه سازش صدای هم نسلان خود را فریاد می کند. معلم وقتی سانی پیانو می نوازد، پدر، مادر، عمو و حتی دخترش را به یاد می آورد و بالاخره می تواند صدای سانی و هم نسلانش را بشنود. این دو برادر زبان مشترکی بین خود پیدا می کنند، زبان موسیقی.
«تنها چیزی که من از موسیقی می دانم این است که آدم های زیادی نیستند که واقعا موسیقی را می شنوند. حتی در این صورت هم، در مواقع نادری که دریچه ای درون آدم باز می شود و موسیقی وارد آن می شود یا چیزی که عمدتا می شنویم، یا شنیدنش را تایید می کنیم، خاطره های شخصی و خصوصی و رو به فراموشی را احضار می کنند. اما شخصی که آن را خلق می کند چیز دیگری می شنود، او با غرشی سر و کار دارد که از خلاء برمی آید، و وقتی به هوا می رسد نظم را بر آن تحمیل میکند. پس چیزی که در ذهن او احضار می شود از نوع دیگری ست، هولناک تر است، زیرا کلمه ای در اختیار ندارد و به همین دلیل پیروزمندانه تر هم هست. و وقتی پیروز می شود پیروزی او پیروزی ماست.»
[از متن داستان موسیقی بلوز سانی، ملاقات، جیمز بادوین، ترجمه ستاره نعمت اللهی]
در پایان اجرای موسیقی بلوز، معلم اسکاچ و شیر برای سانی سفارش می دهد؛ اسکاچی که نماد بلوغ است و شیری که نماد کودکی و معصومیت است. همانطور که مدتی پیش در خنده دختر سیاهپوست متصدی بار همزمان کودکی معصوم و زنی تا حدی بدکاره را دیده بود.
بن مایه این داستان کوتاه رنج و ظلم است، رنج و ظلم بر سیاهان. موتیف این روایت مجموعه ای از سکوت، تاریکی و تیرگی است. داستان دو روایت درونی و بیرونی دارد، هر دو متاثر از یکدیگر. راوی در طول داستان احساس درونی خود را از وقایع بیرونی جدا نگه می دارد تا خواننده علاوه بر آگاهی به مسائل و مصائب جامعه ای که راوی در آن قرار دارد، حالات روحی و درونی راوی را همراه او تجربه کند. این وجه درونی و وجه بیرونی در صحنه آخر داستان در بار و با اجرای موسیقی بلوز به اوج می رسند و ناگهان هر دو یکی می شوند و خواننده را در خود غرق می کنند:
«آزادی دزدانه در اطراف ما می گشت و من بالاخره درک کردم که اگر گوش کنیم، او می تواند کمک مان کند تا آزاد شویم؛ که او هرگز آزاد نمی شود تا ما آزاد نشده ایم.» ]ازمتن داستان موسیقی بلوز سانی، ملاقات، جیمز بادوین، ترجمه ستاره نعمت اللهی]
جیمز بالدوین (1924 تا 1987) فرزندخوانده یک کشیش بود و در محله هارلم نیویورک بزرگ شد. او به عنوان یک نوجوان به شغل های کوچکی در محله گرینویچ ویلج مشغول بود که نویسندگی را آغاز کرد. نخستین رمان بالدوین به نام «برو این را در کوه فریاد بزن» موجب شد بسیار مورد تحسین قرار بگیرد. رمان های بعدی او به نام های «اتاق جیووانی»، «یک کشور دیگر»، «به من بگو چند وقت است که قطار رفته»، «اگر بیل استریت زبان داشت»، و «درست بالای سرم» بودند. «ملاقات» یا Going To Meet The Man مجموعه داستان های کوتاه این نویسنده است. نمایشنامه «کنج استجابت»، ترانه ی «بلوز برای آقای چارلی»، تک نگاری «بدون غرض شخصی»، مجموعه شعر «ترانه های بلوز جیمی»، فیلمنامه «یک روز که گم شده بودم»، کتاب های غیرداستانی «یاداشت های یک پسر بومی»، «هیچ کس نامم را نمی داند»، «آتش بعدی»، «بی نام در خیابان»، «شیطان در کمین»، «مدرک چیزهای نادیده»، «بهای بلیط»، «تقه ای بر نژاد» از دیگر آثار وی هستند. احساس فرسودگی و ناکامی او را در بیست و چهار سالگی به مهاجرت سوق داد، هر چند دغدغه هایش تا پایان عمر به قوت خود باقی ماند. او بخش اعظم سال های زندگی و نوشتن خود را در فرانسه گذراند. داستان های بالدوین شخصیت هایی را نشان می دهند که به خاطر نژاد یا گرایش های جنسی خود و همچنین خیزش های اجتماعی سال های دهه 60 میلادی با تبعیض روبه رو هستند. مارتا فالی، ویراستار داستان های کوتاه او را «مهم ترین نویسنده سیاه پوست آمریکایی پس از ریچارد وایت» خوانده است. در میان جوایزی که دریافت کرده می توان از جایزه بنیاد یوجین ساکسون، بورس روزنوالد، بورس گوگنهایم، بورس مجله ی پارتیزان ریویو و بورس بنیاد فورد نام برد. بالدوین نشان شوالیه را در سال 1986 از دولت فرانسه دریافت کرد. او در سن شصت و سه سالگی در سنت پاول دِوِنس فرانسه درگذشت.
کتاب «اندوه های سانی» از متنی دو زبانه، فارسی و انگلیسی، برخوردار است. این داستان کوتاه با نام «موسیقی بلوز سانی» با ترجمه خوب ستاره نعمت اللهی نیز درمجموعه داستان های کوتاه «ملاقات» انتشارات مرکز به چاپ رسیده است.