تهیه از نوشین خورسندیان
بهار برایم کاموا بیاور
رمان
نوشته مریم حسینیان
نشر چشمه
«ما را آورده بودی وسط برهوت. حتا نمی توانستیم آدرس خانه مان را به کسی بدهیم؛ بگوییم کوچه ی چندم؟ خیابان چی؟ پلاک چند؟ گفتی این جا شبیه همان جایی است که شب ها می نویسی اش. این جاست که درخت هایش از دور تیره اند. گفتی صدای کبک می شنوی وسط زمستان. قبول کردم و دست دو تا بچه را گرفتم و آمدم توی خانه ای که دلم هُری پایین می ریخت وقتی بنیامین از پله های لق و نرده های چوبی یکی در میانش شلنگ تخته می انداخت و می رفت تا در را باز کند یا وسط حیاط بازی کند… نسترن خانم عجیب نگاهم می کرد. انگار صد سال بود مرا می شناخت. تو هم نمی دانستی که چرا او هم آمده وسط این برهوت و خانه ی کناری ما را خریده است. هم خوشحال بودم که همسایه داریم وهم دلم شور می زد وقتی چشم های سیاه و براق نسترن خانم را می دیدم.»
رمانِ بهار برایم کاموا بیاور برای نخستین بار در سال 1389 چاپ شد، نخستین رمانِ مریم حسینیان که نامزد جایزه ی بنیاد هوشنگِ گلشیری هم شد. این رمان نمونه ای برجسته از گونه ی «گوتیک» در ادبیات ایران است، رمانی که در قالبِ نامه نوشته شده و خبر از درونِ آشفته ی زنی می دهد در میانه ی فصلی سرد. رمان قصه ی زنی است رمان نویس که همراهِ همسر و دو فرزندش از هیاهوی شهر خارج می شود و به منطقه ی دورافتاده ی می رود تا آرامش و فرصت بهتری داشته باشد برای نوشتن. ترکیبی از فضای مرددِ پُراضطراب و درونیاتِ متناقض یک زنِ هول زده، داستان را پیش می برد و احساس های چندگانه ای برای مخاطبِ خود می سازد. غافلگیری های متعدد و صحنه های تکان دهنده خواننده را جذب می کند و آماده اش می سازد تا به سپیدیِ برف مشکوکی چشم بدوزد که انگار نمی خواهد آب شود.
زمان ظاهری داستان از بیست و چهارم دی ماه است تا بیست و هشتم اردیبهشت. مکان داستان در شهر مشهد و در حوالی آن است. راوی، داستان را به صورت نامه و خطاب به همسرش می نویسد.
این رمان شامل بیست و سه فصل است. راوی در انتهای هر فصل نام خودش، مریم را به عنوان امضا آورده است اما فصل آخر با نام نگار امضا شده است. دقیقا در انتهای همین فصل است که ابهامی که از آغاز رمان برای خواننده به وجود آمده از بین می رود.
نویسنده با تبحر لایه به لایه شخصیت های داستانی را می سازد. مریم را با سردردها و ترس هایش، شوهرش را با یادداشت هایش، پسرش بنیامین را با سی دی بَتمن دو، دختر شیرخوارش نگار را با حسادت به برادرش بنیامین، و نسترن زن همسایه را با بافتنی هایش، مهتاب دخترعمه همیشه عاشق را با مهربانی هایش، و سعید نادرپور را با رنوی قراضه اش. مریم صدایِ خش خش و سنگین موجودی را درخانه حس می کند، پیرمردی با موهای سپید که ساکن طبقه پایین خانه است و می تواند از در و دیوار بسته عبور کند و معجزاتی داشته باشد. مریم نام او را «سلام» گذاشته است، پیرمردی که نامش با «کلمه» عجین شده است و در طبقه اول خانه زندگی می کند و از روی دفتر یادداشت های شوهر مریم، کلماتی را بر دیوارهای طبقه اول حکاکی کرده است. وقایع عجیبی در داستان رخ می دهد که کشش لازم را برای خواننده فراهم می کند تا داستان را دنبال کند. گم شدن بنیامین در برف ها و پیدا شدنش یکی از این وقایع عجیب است. نسترن خانم و خانه اش از عجایب دیگر داستان هستند.
مریم و شوهرش پیش از ازدواج در دانشکده ادبیات همکلاس بوده اند. «همیشه از خدا می خواستم که وقتی بچه ها می خوابند با هم بنشینیم و از هر دری بگوییم. معمولا حرف های مان از یک جمله ی ساده شروع می شد و به این می رسیدیم که گور پدر دنیا و بازی هایش. اینها را می گفتیم تا یادمان نماند آن همه چیز توی زندگی مان نداشتیم و شاید هیچ وقت هم به دست نمی آوردیم.» شوهر مریم هر آنچه به ذهنش رسیده در دفتری یاداشت کرده و نام آنها را جرقه ها گذاشته است. دو بار این دفترچه را از دست می دهد و یک بار نسترن خانم آن را پیدا می کند. خواننده این رمان تا قبل از آخرین فصل رمان نمی داند وجود نسترن خانم و پیرمردی به نام «سلام» را باور کند یا این که اینها ساخته ذهن مریم هستند. اما در فصل آخر مشخص می شود که مریم به خاطر داستان نویسی شوهرش پا به برهوت نگذاشته بلکه داستان نویس واقعی خود اوست. اوست که مجرد است و نام واقعی اش نگار است. او به برهوت آمده تا با نام مستعار مریم داستانی از مرگ بچه های فرضی خود بنویسد تا انتقام خواهرزاده هایی را که باعث مرگ شان شده از خودش بگیرد، بچه های خواهرش نغمه را. مریم داستان بنیامین و نگار را نوشته است که همچون گنجشکان و پرندگان بی دفاع در سرمای زمستان روی درخت و زیر برف خشک شده اند. با داستانش لباسی از کاموا برای آنها می بافد تا سردشان نشود. اما گنجشکک های داستان پیش از این که لباسی از کاموا تن شان را گرم کند، پرواز کرده اند و رفته اند. همان گونه که فرزندان نغمه در تصادف جان باخته اند. مریم داستان آدم ها را می گوید، داستان نگار و نغمه و نیما، خواهرها و برادرهایی که همچون درخت سبز شده بودند ولی تنهایی شان مملو از زخم بوده است. درختانی که زمستان و سرما و زخم ها را پشت سر می گذارند، بدون آن که لباسی گرم بر تن داشته باشند.
نام گرگ و حمله دسته جمعی گرگ ها در برف بارها در داستان تکرار می شود و بی اراده خواننده را به یاد داستان «گرگ» هوشنگ گلشیری می اندازد؛ چه بسا که نویسنده خود متاثر از این داستان باشد.
یکی از نقطه های قوت این داستان زبان و منطق بچگانه بنیامین است. نویسنده از این مهم سربلند بیرون آمده است. به عنوان مثال در صفحه 78 آمده:
بنیامین چشم هایش را گرد کرد و جیغ زد، «من اگر شغلم بخورم مثل مامان افتسراخ می کنم خاله.»
یا در صفحه 95:
بنیامین ذوق زده شده بود. لذت می برد از تلق تولوق قطار. جیغ زد، «مامان ما داریم از این طرف می ریم، درخت ها از اون طرف.»
یا در صفحه 97:
بنیامین دنباله ی نگاه خیره اش را کشید و دستش را گذاشت روی دهانش و گفت «مامان، این خانمه گنج داره توی دهنش!» خنده ام را قورت دادم و آهسته زمزمه کردم، «دندون شون از طلاست پسرم. قدیمی ها این کار رو می کردند که خوشگل بشن.»
یا در صفحه 121:
گنبد طلا را که از دور دیدم، سلام دادم و ایستادم. یک لحظه فراموش کردم بنیامین همراهم است. پسرکم چادرم را کشید و گفت:«مامان، این قصرِ کیه؟»
یکی دیگر از نقطه های قوت داستان عنصر تکرار است. اسم دختر شیرخوار مریم، نگار است و در ضمن راوی فصل آخر نامش نگار است. اسم همسایه نسترن و اسم زن درون کوپه قطار و دختری در کوپه کناری، نیز نسترن است. «زل زده ام به دیوار سفید» در فصل اول دوازده بار و در فصل بیست و یکم ده بار پشت سر هم تکرار شده است. یازده قاب عکس در منزل نسترن خانم بر دیوار است و همین یازده تا قاب بر دیوار زیر زمین خانه مریم نیز هست.
همانند داستان های هوشنگ گلشیری این نوشته از عدم قطعیت استفاده کرده است. استفاده از واژه «شاید» به کرار عدم قطعیت را ثابت می کند. پس از این حیث، رمان مذبور رمانی نو محسوب می شود. حذف شدن روند منطقی داستان، توقف زمانی، کش آمدن زمان و حتی دَوَران زمانی خود گواه این مدعا هستند.
در ابتدای داستان مریم می گوید که شوهرش در جایی خوانده که هر کس باید سنگی برای خودش داشته باشد، سنگی که باید صدایت کند تا او را برای خودت نگه داری. در انتهای رمان، سنگی از سینه مریم جدا می شود و «سلام» آن سنگ را بر می دارد. انگار غمی که از واقعه ی بریدنِ ترمز اتومبیل بر سینه سنگینی کرده به سبب مرگ بنیامین و نگار بیرون می افتد، و داستانش نوشته می شود. «سلام» می داند که گنج همیشه زیر سنگ هاست و باید قصه گنج نوشته شود.