از نوشین خورسندیان ـــــــــــــ
هر دو کنار هم روی صندلی نشسته ایم. گرمای تنش از درز آستین می گذرد و پوست دستم را نوازش می دهد. این گرما به تمام وجودم پخش می شود. کمی به سمت من خم شده و با حرکات دستش سعی می کند مرا متوجه اشتیاقش کند. چشم به پرده دوخته ام و وانمود می کنم نسبت به این تماس بی تفاوتم. لبخند به لب زیرچشمی او را می پایم.
از ورودی ساختمان که وارد سالن شدیم، آفتاب تندی که چشم را می زد، جای خود را به سایه ای خنک داد. همهمه سالن جایگزین سکوت بیرون شد. سالن پر بود از پیر و جوان. سقف بلند ساختمان ابهتی خاص به محیط می داد. بر روی تابلوی الکترونیکی در سمت راست نوشته شده بود Showtimes و نام هجده فیلم و زمان دقیق پخش شان در زیر آن عیان بود. سمت چپ فقط تابلوهای تبلیغاتی فیلم ها، به ردیف و با زاویه پشت سرهم دیده می شد. روبرو، کانتری طویل با ویترین های تمیز جلب توجه می کرد. پشت شیشه ی ویترین ها پر بود از انواع چیپس و شکلات و شیرینی. دخترها و پسرهای جوان همه کشیده و خوش اندام با بلوزهای سفید و شلوارهای چسبان سیاه، از پشت کانتر، تند و تند به درخواست مشتریان جواب می دادند. بوی پاپ کورن اشتهایم را تحریک می کرد. دستگاه پاپ کورن دانه های ذرت پف کرده را به بیرون پرتاب می کرد. پریتسل های خوشرنگ قهوه ای در ویترینی کوچک نمایان بودند و بر روی تسمه ای می چرخیدند. موکت نقش دار قرمز و مشکی با نورهای سفید و قرمزی که از سقف در محیط پخش می شد هماهنگی داشت. بر روی نیمکت سمت راست پدری با بچه هایش نشسته بود و با اشتها پریتسل و نوشابه می خورد. تا غرق تماشای شلوغی و زیبایی محیط بودم، نفهمیدم کی بلیط هایمان خریداری شد. دختر جوان زیبایی با تعداد زیادی مهره بر گوش، بینی، گوشه لب و ابرو، بلیط ها را از پشت باجه شیشه ای به سمت ما دراز کرد. روی بلیط ها نوشته شده بود «سالن سیزده».
تابلوهایی با چراغ های پرنور نئون در سمت چپ و راست، شماره سالن ها را نشان می دادند، ده سالن در هر سمت، سالن سیزده سمت راست. تابلوهای راهنما را دوست دارم، چه در جاده ها و چه در ساختمان ها. می دانی کدام مسیر را بروی؛ کجا تندتر بروی و کجا کندتر؛ کی باید توقف کنی و کجا باید دور بزنی؛ وارد چه محلی بشوی و کجاها عبور ممنوع است. هوس می کنم مغزم را جاده بکشم و تابلوهایی از این دست در آن بکارم. چند پاپ کورن روی موکت افتاده بود. احتمالا کسی با ظرف پر و با عجله رد شده و چند دانه پاپ کورن را به زمین ریخته و بی تفاوت گذشته بود، و یا گرسنه ای با اشتها مشتی از آنها را به دهان برده و از لابلای انگشتانش چند تایی سر خورده بود. سالن ده را رد کردیم. از کنار دستشویی که رد شدیم، زنی با بازوهای سفید تتو شده، موهای بلند فرفری اش را مرتب کرد و بیرون آمد. سالن نمایش شماره یازده و دوازده را ندیدم اما تابلو سیزده نمایان بود. با هم وارد سالن نمایش شدیم. او به خاطر قد کشیده و قدم های بلندش کمی جلو افتاد. شلوار خاکستری خوش فرم برازنده هیکلش بود. بلوز طوسی اش با رگه های مشکی با کفش مشکی اش هماهنگی داشت. سالنِ کم نور، پیش رو دیده شد. نیازی نبود آهسته راه برویم، صدای پاشنه کفش ها منعکس نمی شد. چراغ های ریز کناری، مسیر را نشان می دادند. در زیر نور یکی از آنها یک پنی براق خودنمایی می کرد، «پنی شانس!» کپسول آتش نشانی در سمت چپ احتمال خطر را به رخ می کشید، تصویر آتش سوزی سینما رکس لحظه ای آمد و بعد محو شد. با عجله و سراسیمه دنبال درهای خروجی گشتم. در سمت چپ و راست پایین پرده، چراغ های قرمز Exit روشن بودند و دو خروجی را نشان می دادند. وقتی سینما رکس آتش گرفت، چقدر طول کشید تا کسی از وجود آتش باخبر شود؟ اگر کسی از وجود آتش باخبر شد، فریاد زد و به همه گفت «آتش»؟ مردم فرصت کردند راه های خروج را پیدا کنند؟ اگر پیدا کردند فرصت این را داشتند که به سمت آن حرکت کنند؟ وقتی به هر دری زدند با زنجیر بسته روبرو شدند، فرصت فکر کردن داشتند؟ دود و آتش امکان دید به آنها می داد؟ فضا تاریک بود یا روشن؟ کسی به داد بچه ها و زن های حامله رسید یا هر کسی به دنبال نجات جان خود بود؟ وقتی مستاصل شدند چه کردند؟ از هم خداحافظی کردند؟ همدیگر را بغل گرفتند؟ هر کسی در آن لحظات آخر به چه چیزی فکر می کرد؟ کسی که سینما را آتش زد در حین آتش سوزی ماند و شاهد سوختن زن و بچه های مردم بود یا محل را ترک کرد و در جایی قایم شد؟ چرا این شهر، این سینما و این فیلم را انتخاب کرده بود؟ چه بر سر آن کسی آمد که در اتاق پشت نشسته بود و «گوزن ها» را پخش می کرد؟ آیا او آتش سوزی، فرار و ترس مردم را از آن بالا دید یا خود زودتر مرده بود؟ به سمت راست پیچیدیم و پله ها را بالا رفتیم. در اتاقک بالا، سایه هایی در رفت و آمد دیده می شد. تک و توک دختران و پسران جوان در سالن نشسته بودند. جایی را وسط سالن انتخاب کردیم. خنکای صندلی های چرمی زرشکی به دل نشست. پشت صندلی های جادار ردیف اول آرم Handicap را دیدم.
باز هم دستش را روی پوستم می کشد. دختر و پسری جوان جلوی ما نشسته اند. پسر دست انداخته دور گردن دختر. دختر لب هایش را جمع کرده و زل زده به چشم های پسر. روی پرده، تبلیغات شروع می شود. اپرای Lion King، M&M، زنی زیبا با لباس قرمز در میان دنیایی از شکوفه های صورتی و قرمز در حال تبلیغ شامپو. این شامپو را قبلا استفاده کرده ام، به موهای من نمی سازد.
«پاپ کورن می خوری برم بگیرم؟»
لبخند می زنم:«باشه، با نوشابه!»
تبلیغات ادامه دارد. قرار است پنجم اگوست در ریودوژانیرو المپیک شروع شود. کاش یک بار حرف دوست همکلاسی ام سیدا را قبول کرده و به ریودوژانیرو رفته بودم. سالن نمایش شلوغ تر شده است. اکثرا زوج های جوان را می بینم و تک و توک کله های سفید پیرمردها و پیرزن ها را. روی پرده مردی اصرار دارد برای جلب توجه زن ها ماشین Infiniti را تبلیغ کند. روی پل خلوت سانفرانسیسکو سرسام آور می راند. اما این پل که همیشه شلوغ است! بازویم را حایل صورتم می کنم و عطسه ای می زنم، چند نفری از اطراف می گویند: «!Bless You» و من آهسته جواب می دهم: «!Thanks» تا سرم را بالا می کنم او را می بینم که از دور می آید، با پاکت پاپ کورن فشرده زیر بغل و دو نوشابه در دست ها. نگاهش به نوشابه ها است تا در بالا آمدن از پله ها نریزند. یکی دو تا از پاپ کورن ها از بالای ظرف بیرون می افتند. نزدیکم که می شود نوشابه و پاپ کورن را از دستش می گیرم. کنارم می نشیند. یک قلپ نوشابه می خورد. نور سلفون ها تند و مزاحم است. دستم را در پاکت پاپ کورن فرو می کنم و چند تایی به دهان می گذارم، کره ای هستند و نمکین. قلپی نوشابه فرو می دهم، خنک است و شیرین. سلفونم را از کیفم در می آورم و خاموشش می کنم. حالا همه صندلی ها پر شده اند. چراغ ها خاموش می شوند. به خودم می گویم: «در آغاز فقط تاریکی بود و روشنایی از میان تاریکی پدید آمد.» و فیلم شروع می شود، فیلم اکشن. بر روی پرده نوشته می شود «Jason Bourne». باز هم عبور گرمای تنش از درز آستین. طبل می زنند، طبل جنگ. صدای کوبش قلبم را در گوشم می شنوم. در همان صحنه های نخست مشتی محکم به صورتی می خورد. خون به همه جا پاشیده می شود. دلم پاپ کورن نمی خواهد. نوشابه ام را تا ته سر می کشم. مشت، خون، ضربه، ضربه، صدای بلند.
… مرد مشت هایش را پر کرده بود و زن را می زد. بچه بیسکویت مادر و عروسکش را پرت کرده و دو دست کوچکش را روی گوش ها گذاشته بود تا صدایی نشنود و چشم ها را بسته بود تا نبیند. اما هم می شنید و هم می دید و هم حس می کرد. صدای ضربه ها بم و خفه بود اما صدای جیغ های زن تیز و بلند. از درد به خود می پیچید. باز برمی خواست و حرفش را می زد. صورتش خونین بود اما حرفش را قطع نمی کرد. با دست راستش دست چپش را گرفته و فریاد می زد. انگشت کوچک دست چپش آویزان بود. اشک و خون با هم چکه می کردند. بچه دست هایش را محکم تر به گوشش فشرد. باقی مانده بیسکویت در حلقومش خشک شده بود. دیگر صدایی نبود. عین فیلم های بدون حرف چارلی چاپلین. اما خنده دار نبود…
ماشینی پر سر و صدا از سمت راست به سرعت به دنبال ماشینی دیگر به سمت چپ تصویر می رود. بی توجه از پیاده رو رد می شود. عابران را زیر می گیرد. گاری میوه فروشی را واژگون می کند.
با آرنجش به من می زند: « همه چیز خوبه؟» به علامت مثبت، سر تکان می دهم.
… هشت نفر توی پیکان همسایه نشسته بودیم و از خانه فرار می کردیم. گربه ها بی هدف و با عجله دور پایه چراغ برق می چرخیدند. تا به حال جنگ ندیده بودم. مادر دیده بود، جنگ جهانی دوم؛ قحطی، مریضی، در به دری. مادر در درون اتاقک تنگ پیکان دست های من و خواهرم را گرفته بود. نمی خواست از ما جدا بیفتد. کیفی روی پایش بود که دیده بودم پول، طلا، رادیو ترانزیستوری کوچک، چراغ قوه و آلبوم عکس را در آن انداخته بود. داشتیم از خانه جدا می شدیم. جایی نداشتیم برویم. از پس پرده اشک، درخت های خانه را رد کردیم. شمشادهای سبز خوش رنگ صف کشیده و ما را تماشا می کردند. زن باردار همسایه با شکم قلنبه گریه می کرد، هر بار صدایش بلند می شد شکمش بالا و پایین می رفت. همه رنگ شان را باخته بودند و نمی دانستند لحظه ای دیگر زنده هستند یا نه. از لابلای دیوار گوشتی درون ماشین، آتش را دیدم. چشم ها را بستم تا قیامت حاضر را نبینم. وقتی چشم ها را باز کردم آتش بیشتر و گرمایش به گرمای شهر اضافه تر شده بود. بوی کباب می آمد و دلم آشوب بود. نفس در سینه هایمان حبس شده بود. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. در محاصره آتش بودیم. ماشین با سرعت حلقه آتش را شکافت. نجات پیدا کردیم و دیگر آبادان را ندیدم…
بر روی پرده، انفجاری مهیب رخ می دهد. یکه می خورم. دست و پاها به هوا پرتاب می شوند، انگار دست و پای عروسک ها. همه جا غرق دود و گرد و غبار می شود. همه جا خاکی رنگ و خاکستری است.
… گزارشگر خط مقدم که لحظاتی قبل همراه دوربین جنازه ها و وسایل باقیمانده افراد را نشان می داد بالای سر نوجوانی رسید. سنش را پرسید. شاید سیزده ساله بود. هنوز سبیل درنیاورده بود. قیافه اش خاکی بود وهیچ چیزی را نشان نمی داد. لب های داغمه بسته اش گاهی تکانی می خورد. دو پایش را لحظاتی قبل از دست داده و در حال احتضار بود. به جای پاها تریشه های گوشت غرق در خون دیده می شد. گزارشگر از او پرسید: «در آخرین دقایق زندگی ات حرفی برای گفتن داری که دوست داری مردم بشنوند؟» جوان که رنگ به رو نداشت و بی حال بود، نگاه سردش به دوربین خیره ماند و ناله ای خفه بلند شد :«مادر…!» و سرش بر سینه افتاد. پاهایش غرقه در خون جلوتر از خودش، گتر شده در چکمه های رو سیاه از حرکت باز مانده بودند…
در دلم شروه می خوانند: اگر دردم یکی بودی چه بودی، اگر غم اندکی بودی چه بودی؟
اشکی گرم راه خود را از گونه باز می کند و به پایین می چکد.
سر کلاس زبان انگلیسی نشسته ام. معلم از ما می خواهد تا خودمان را معرفی کنیم. من از ایرانم و فعلا بیکار. بغل دستی ام خلبانی میانسال از عراق. لبخند می زنم و می گویم نگو که در جنگ هم بوده ای. قهقهه ای عصبی می زند و می گوید بوده ام، از همان روز اول جنگ.
دوباره با آرنجش به من می زند:« خوبی؟ از فیلم خوشت می آد؟»
برمی گردم و با چشم های پر از اشک می پرسم: «از کدوم یکی؟»
سن دیگو, جولای 2016