(رمان)، عطیه عطارزاده ، نشر چشمه،—– ۱۳۹۶
مرگ آن است که نَفس، اعضا و جوارح را رها کند و به حال خود بگذارد. همان طور که یک صنعتگر هنگام استراحت ابزارِ کارِ خود را رها می کند؛ و این حقیقت آن زمان برای شما روشن می شود که نفس و چگونگی وجودش را بشناسی. انسان ترکیبی است از یک نظام تجردی و یک نظام مادی؛ نظام تجردی انسان روح و نظام مادی انسان بدن نامیده می شود. آن گاه که روح متعلق به بدن است و بدن در جهت خواسته های خود از آن بهره می برد، به آن نفس گفته می شود. پس روح و نفس یک حقیقت واحدند و به دو اعتبارِ متفاوت نام ـ گذاری شده اند. نظام مادی انسان نیز دارای دو اعتبار است: آن زمان که با نفس در ارتباط است به آن بدن می گویند و هنگامی که این ارتباط قطع شد دیگر به آن بدن گفته نمی شود، بلکه از لفظ جسد استفاده می کنند. «شیخ الرئیس ابوعلی سینا»
«اولین رمان عطیه عطارزاده یک کار تجربی و نو است. راهنمای مردن با گیاهان دارویی هم داستانی خاص دارد و و هم ساختاری قابل تأمل. رمان روایتی است از یک دختر جوان که چشمانش نمی بیند و در خانه ای همراه مادرش در کارِ خشک کردن، ترکیب و آماده سازی گیاهانِ دارویی برای فروش در بازار است. او در تاریکی چشمانش توانسته با استفاده از قوای دیگر به درکِ جذابِ اشیا و ابزاری برسد که با آنها کار می کند. همه چیز برایش در ساختار و وجوه گوناگون این گیاهان و البته رابطه با مادرش خلاصه شده، تا این که روزی برای یک مراسمِ خانوادگی از خانه پا بیرون می گذارد و باز که می گردد خیلی چیزها درونش عوض شده است… عطیه عطارزاده با استفاده از موقعیتِ خاصِ شخصیتش و فضای گوتیکی که برای او طراحی کرده، به لایه های پُرآشوبِ ذهنی نزدیک می شود که میل به خشونت و عشق در آن توأمان وجود دارد. این دوگانگی بزرگ و محوری رمان را به سمتی می برد که برای کمتر مخاطبی پیش بینی شدنی است و می توان گفت او را با امرِ غریبِ ذهنِ راوی و رابطه اش با امور بیرونی تنها می گذارد.»
نویسنده در انتخاب نام کتاب موفق است چرا که نامی است خاص و گیرا. در ابتدای هر فصل تصویری ساده همراه متنی توصیفی نمایان است که معنایی در خود نهفته دارد. از همان ابتدا مشخص است که خواننده با داستانی معمولی و متعارف روبرو نیست. این کتاب در بیست و سه پرده، در باب های متفاوت با نام های عجیب و گاه جذاب به رشته تحریر درآمده است. مثلا در پرده دوم، در باب خانه، آمده: «تنهایی چیزِ پُری است و همزمان خالی» و یا در پرده ی چهارم، در باب زندگی، آمده: «من بورخسم». و یادمان باشد که بورخس در اواخر عمرش نابینا شد، همان طوری که این دختربچه در کودکی. به غیر از راوی، و پدر و مادرش، تمام شخصیت ها اسم دارند. دختر در پنج سالگی با فرو رفتن شاخه عاقرقرحا در چشمش کور شده است. هیچ پدری دختر کور نمی خواهد. مادر دست دختر نابینایش را گرفته و به خانه مادری اش در دروازه دولت می برد. هفده سال از آن زمان گذشته و دختر در بیست و دو سالگی خاطراتش را مرور می کند.
نویسنده با توضیح و تعریف از گیاهان دارویی نشان می دهد که به اصول طب سنتی آشناست. «در این جهان میان سردی، گرمی و بدن انسان رابطه ای هست. همان قدر که گرما خون را به جوش می آورد و منشا همه ی اضطراب هاست، سرما بدن را آرام می کند و فرصت فکر کردن به چیزهای عمیق می دهد.» «بوعلی می گوید بدن هر موجود زنده ی دوپا یا چهارپا ترکیبی است از اخلاط چهارگانه ی سودا، صفرا، بلغم و خون. اگر این چهار خلط در بدن در حد تعادل باشند بدن سالم است، اما کمبود یا ازدیادشان علت به وجود آمدن بسیاری از بیماری هاست.» «بوعلی در کتاب قانون دستگاه تولید مثل را چهارمین رکن اساسی بدن انسان می نامد و این طوری در کنار مغز، کبد، و قلب مربع ابن سینا یا همان کوادرانگولا اویسینا ساخته شده است.»
استعاره را در جای جای داستان می توان حس کرد. این دختر جوان بیست و دو ساله، که در پنج سالگی با گیاه عاقرقرحا یا داوودی وحشی بینایی اش را از دست داده، حاصل ازدواج زن و مردی است که با نارضایتی و عاق والدین به هم رسیده اند. «زیرزمین ما انباری است برای نگهداری گیاهان دارویی و مانند قلب انسان دو بطن دارد که بین شان دری چوبی است. در یکی شان داروهای آماده را نگه می داریم و در دیگری مواد اولیه و وسایل ساخت داروها را. «نجات همیشه از سمت چپ اتفاق می افتد.» « بیدار شدن عجیب ترین کار جهان است.» «مادر به جزئیات اهمیتی ابدی می دهد چرا که تنها در صورتِ فهم آنهاست که می توان با کلیات و سر آخر با جهان هماهنگ شد. می گوید که حرف زدن در باره ی خوانده ها از خواندن شان مهم تر است. تازه آن وقت است که می توانیم رابطه مان را با کتاب ها بفهمیم و خودمان را در آنها پیدا کنیم.» «مادر می گوید در جهان ما همه چیز حافظه دارد، نه این که فقط ما آدم ها این طور باشیم، نه، حتا گیاهی که کنده ایم و خُردش کرده ایم هم خاطره ی دشت ها و صحراها را با خودش دارد. خاطره ی کسانی را که به دستش گرفته اند و این طرف و آن طرف برده اندش.» «مادر می گوید آدم های آن بیرون آن قدر می دوند تا سرشان به سنگ بخورد و وقتی به خودشان می آیند که دیر است. تازه می فهمند خانه، لباس، عشق، زندگی بهتر، آدم ها، کار، نجات و همه چیز و همه چیز دروغی بیش نیست. می فهمند باید دنبال چیزی توی خودشان باشند. چیزی که فانی نیست. آن بیرون وقتی چیزی را از دست می دهی واقعا از دستش می دهی. دیگر نمی توانی به دستش بیاوری، چون در واقع چیزی برای در دست گرفتن نیست. همه چیز مثل حباب است. آنجا هیچ چیز مال ما نیست.» «مادر می گوید جهان با همه ی بزرگی اش کوچک است. از مادر متنفرم. جهان با همه ی بزرگی اش کوچک نیست. کوچک جهانِ ماست. جهان من و مادر که در خانه مانده ایم. مادر توی خودش است و با من کاری ندارد. برای اولین بار با همه ی وجودم حس می کنم که در خانه حبس شده ام. مادر، خانه، گیاهان دارویی، کتابخانه و سکوت، دیوارهای آهنی زندانی اند که من آن را جهان خودم می دانستم.» «مادر مهربان ترین شبحی است که می تواند از کنار آدم بگذرد و به یادش بیاورد که در جهان هیچ چیزی برای ترسیدن نیست.»
نویسنده با مهارت در حینِ داستانِ مادام بُواری، سورئال را تعریف می کند. «سورئال به چیزی می گویند که در جهان واقعی نیست، یعنی بخشی از آن هست و بخشی اش نیست. در واقع چیزی که در جهان دیگری اتفاق می افتد که همان جهان خیال است. به این ترتیب من هم از جهاتی سورئالم.» هم چنین جهان خیال را در حین تعریف زندگی بوعلی مطرح می کند: «بوعلی ازاولین فلاسفه ای است که عالم نفس یا همان جهان خیال را باور کرده و توانسته است از سطح یک انسان عادی فراتر برود.» مرز بین خواب و بیداری، واقعیت و خیال، در این روایت مشخص نیست و این خود گواه سورئال بودن رمان است.
نویسنده در خلال داستان از آناکارنینا، دانش نامه علائی، در جست و جوی زمان گمشده، صد سال تنهایی، کتابخانه ی بابل بورخس، زوربای یونانی، نان و شراب، جان شیفته، مسخ کافکا، اشعار شاملو، داستانی از گلی ترقی و تولستوی حرف می زند. گوته با این جمله وارد داستان می شود: «اگر می خواهید انسان آزادی باشید باید هر روز آزادی خود را فتح کنید.» بوعلی با علم کالبدشناسی و با کتاب قانون و شفا وارد رمان می شود و تا انتهای داستان پا به پای راوی پیش می رود. «شیخ می گوید هر انسان دور خودش جهانی دارد؛ جهانی که رنگ ، بو و حتا کلمات خاص خودش را دارد و هر فرد آن را با خودش این طرف و آن طرف می برد.
هنگامی که آدم ها از کنار یکدیگر عبور می کنند یا با هم فکر می کنند و یا با یکدیگر حرف می زنند، این جهان ها در هم فرو می روند و مشترکاتی پیدا می شوند. دلیل تفاوت جملات و افکار آدم ها، تفاوت همین جهان هاست. من اما فکر می کنم همه ی ما در جهان مشترکی زندگی می کنیم و هر کدام مان بر حسب قدرت درونی مان صورتی از همین جهان واحد را درک می کنیم.» «شیخ همیشه می گوید همه چیز در این جهان به همه چیز مربوط است.» آنچه این داستان را زیباتر می کند روایت های حاشیه ای است، مثلا آنچه از سردار حسین ـ جد مادری شخصیت اصلی رمان ـ و مهدعلیا به میان می آید، زندگی توخالی درباری، دریافتن فساد جامعه و پی بردن به مبارزات سیاسی و آشنایی با افکار سید جمال الدین اسدآبادی. این روایت ها در کتاب آمده و مادر دخترنابینایش را از طریق خواندن کتاب با دنیا آشنا می کند.
مادر را می توان مادرِزمین یا حتا مادرِ وطن نامید. مادر عزیز است و احترامش واجب، خصوصا که انسانی آگاه و فرهیخته باشد. دختر نیاز به اتصالی محکم با مادر و زمین دارد تا بتواند قدم بردارد. دختر از طرفی مدیون محبت ها و آموزش های مادر است و از طرفی در زندان مادر اسیر گشته است. مادری که فرزند نابینایش را درس می دهد اما در عین حال او را از فضای بیرون از خانه دور نگه می دارد چرا که خود تجارب اجتماعی و سیاسی تلخی داشته است. همین دوگانگی باعث عصیان دختر می شود، با مادرش درگیر شده و گیاهان و اثاثیه را به هم می ریزد. مادر تسلیم می شود و چمدان دختر را دم در می گذارد تا هر زمان که مایل بود برود اما شرطی سنگین برایش می گذارد که در صورت رفتن دیگر هرگز برنگردد. دختر که دست پرورده ی همین مادر است، این آزادی را می فهمد اما تن به آن نمی دهد. مادر به سل دچار می شود و دختر که راه درمان مادر را می داند، به جای مداوای او، جوشانده را همراه تریاک به او می خوراند تا درد کمتر شود اما مرگ نزدیک تر. در انتها پس از مرگ مادر، امعا و احشا او را درآورده و جسد را با پاچه کتان و عسل؛ که هر دو اثر جاودانه دارند؛ مومیایی می کند. انگار دِین خود را به مادر ادا می کند اما همزمان انتقام خود را نیز از او می گیرد. پدر نقش ناجی دختر را در خیال او بازی می کند، کسی که می آید و او را برای مداوا به فرنگ می برد.
عطیه عطارزاده در اولین رمان خود، خوش درخشیده است چرا که صاحب سبک و صاحب سلیقه است.