فریدون مشیری شاعر معاصر در شهریور سال ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد و در آبان سال) ۱۳۷۹ اکتبر سال (۲۰۰۰ در تهران درگذشت. شعر مشیری از زبان عبدالحسین زرینکوب این گونه به رشته وصف درمیآید:
«در طی سالها شاعری، فریدون از میان هزاران فراز و نشیب روز، از میان هزاران شور و هیجان و رنج و درد هرروزینه آنچه را به روز تعلق دارد، به دست روزگاران میسپارد و به قلمرو افسانههای قرون روانه میکند. چهل سالی – بیش و کم – هست که او با همین زبان بیپیرایه خویش، واژه واژه با همزبانان خویش همدلی دارد… زبانی خوشآهنگ، گرم و دلنواز، خالی از پیچ و خمهای بیان ادیبانه شاعران دانشگاهپرورد و در همان حال خالی از تأثیر ترجمههای شتابآمیز شعرهای آزمایشی نو راهان غرب.»
[نقل از ویکیپدیا، منبع «به نرمی باران»، ص[۱۱۱
برای بزرگداشت سالگرد سفر ابدی این شاعر، در این شماره دو شعر او را آوردهایم.
ستوه
در کجای این فضای تنگ بیآواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
•
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است.
شاخسار لحظهها را برگی از برگی نمیجنبد.
آسمان در چاردیوار ملال خویش زندانی است.
روی این مرداب، یک جنبنده پیدا نیست!
آفتاب از اینهمه دلمردگیها رویگردان است.
بال پرواز از زمان بسته است.
هر صدایی را زبان بسته است.
زندگی سردرگریبان است!
•
ای قناریهای شیرینکار،
آسمان شعرتان از نغمهها سرشار!
ای خروشان موجهای مست،
آفتاب قصههاتان گرم!
چشمۀ آوازتان تا جاودان جوشان!
شهر من میمیرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را – در چنین آلودگیها – زاد و برگش نیست
•
ای تپشهای دل بیتاب من،
ای سرود بیگناهیها،
ای تمناهای سرکش،
ای غریو تشنگیها،
در کجای این ملالآباد
من سرودم را کنم فریاد؟
در کجای این فضای تنگ بیآواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
«فریدون مشیری – بهار را باور کن، مجموعه اشعار، انتشارات نیل»
کوچه
بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم!
•
در نهانخانۀ جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید.
•
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشۀ ماه فرو ریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ…
•
یادم آید: تو به من گفتی:
«ازین عشق حذر کن!
لحظهای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینۀ عشق گذران است
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی ازین شهر سفر کن!»
•
با تو گفتم:
«حذر از عشق؟
ندانم
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم»
باز گفتم که: «تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم…!»
•
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالۀ تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید،
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم،
پای در دامن اندوه کشیدم،
نگسستم، نرمیدم.
•
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم،
بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
«فریدون مشیری – پرواز با خورشید، برگزیده اشعار»
علی صالحی شاعر و نویسنده معاصر ایرانی در سال ۱۳۳۴ در ایذه در استان خوزستان به دنیا آمده است.
من اهل دنیایم
روزی میآید که آدمی را
با نیمی از سبزی ستاره و نیمی از طهارت آبها میبینیم
آنجا همه با هم از یک زبان، زبان سادگی میآموزیم
گلها با زبان تو میخندند
و تو در دایره المعارف مهربانی به جستجوی راز نیلوفران میگردی
خورشید هم پیش از غروب هزار هزار ستاره برای تو میچیند
تا مبادا شب از تنهایی دستهایت پریشان شوی
روزی میآید که جهان، کودکستان بی در و دروازهای خواهد شد
آن جا هر کسی وظیفه ی خود را از الف تا ی به نیکی و راستی آموخته است
یکی مهربانی را نقاشی میکند
دیگری گلها را به خانه ی نور میخواند
و سومی مشغول سرودن ستاره میشود
آنجا از نام و نشان و قبیله خبری نیست
و نه هم همه را
همه هم را
عزیزم عزیزم صدا میزنند
روزی میآید که کودکان برای تماشای کلکسیون کینه به موزه میروند
تا از جهالت پیشینیان خود با خبر شوند .
آن روز به جای درخت بی ثمر تنهایی کنار هر کوچه شکوفههای بهار و برکت و بیداری میروید
و هر کودکی هزاران هزار مادر مهربان دارد
و هر مادر هزاران هزار شیر خوارهی زیباتر از غزل
آن روز عاشق عاشقان به زمین میآید و صاحب خانهای خواهد شد
شاید هم عاشق دختری شود که هنوز تحت تاثیر منظومههای من
غزل میگوید
روزی میآید که کوچهها و کپرها و پارکها را به نام ستاره و صلح و سعادت میخوانند
روزی میآید که دنیا، دنیای شور و نماز و نیایش است
نیایش بهار و برکت و بیداری
نیایش تو ای شکوهمند بی خلل
ای مهر و ماه
عشق لایزال
محبوب مطمئن
ای نیایش نیکی
شاعر
ای مصلح
انسان
روزی میآید که به دیدن جغرافیای جهان میرویم
تا به خطبندی «این مال من و آن مال تو» بخندیم
آن روز چشمان مردم اروپا را تنگ و بادامی خواهیم دید
و گیسوان غربهای خاور دور به زردی کاه خواهند درخشید
و اگر کودکی بپرسدت مثلا تو اهل کجایی
کنار لبخند مهربانی خواهی گفت
من اهل دنیایم …
و آن روز دیگر شعار مرگ بر
و مرده باد
از یادها گریخته است
و تمامی مردم دنیا
زیر بیرق یک رنگ، آن هم به رنگ آزادی
سرود خواهند خواند
آن روز پرندگان از بیابانها به خانه باز میگردند
و در جشن تولد پروانهها
ماه هم چند مژه ی نور از مل مل دامنش را هدیه میکند
آن روز محبوب من
من برای تو ترانهای خواهم سرود
و تو هم با اشارهی پلکی
جواب جهان را خواهی داد
این است سرنوشت سپید و سادهای که در انتظار انسان است…
«علی صالحی – مجموعهی یادت به خیر شادمانی بیسبب»