رمان
مارگریت دوراس
ترجمه رضا سید حسینی
انتشارات نیلوفر
مارگریت دوراس در سال ۱۹۱۴ در سایگون، ویتنام جنوبی چشم به دنیا گشود. پدرش دبیر ریاضی بود. مارگریت کمتر از پنج سال سن داشت که پدرش را از دست داد. پس از مرگ پدر، مادر مجبور شد برای تامین دو پسر و تنها دخترش، در کنار شغل معلمی، در سینماها پیانو بنوازد. مدتی بعد قطعه زمینی را خرید و همه تلاش خود را صرف کاشتن آن زمین کرد. اما اقیانوس زمین را در خود بلعید و مادر تمام سرمایهاش را از دست داد و تسلیم مرگ شد. در اکثر آثار دوراس فقدان پدر، استیصال مادر، زندگی در مناطق فقیرنشین، و دوستی با بومیها به چشم میخورد. بعدها دوراس به فرانسه رفت و در سوربن درس خواند. مارگریت دوراس رمان مدراتوکانتابیله را فصل مشترک دو دوره از زندگیاش میداند؛ دوره اول که آثارش فاقد خلاقیت خواننده است و دوره دوم که خواننده در اتمام داستان مجبور به تفکر و خلاقیت میشود. دوراس، نویسنده و فیلمساز فرانسوی، بانوی داستاننویسی مدرن لقب گرفت. از او نوزده فیلم و شصت کتاب به جا مانده است.
«مارگریت دوراس در آثارش شیوههای تازهای را در عرصه رماننویسی آزمود و رونق تازهای به نثر فرانسوی بخشید. نثر دوراس با بیانی فشرده و ابهامی شاعرانه، خواننده را درگیر میکند، زبانش عریان و بی واسطه است و واژگان آثارش با دقت و وسواس انتخاب شده است. سنت شکنی و پرداختن به موضوعات غیر متعارف، به شیوهای غیرمعمول و نوگرایانه را میتوان ویژگی اصلی آثاراو دانست.» [ویکی پدیا] نگاه دوراس در تمامی آثارش نگاهی زنانه است. او تمام عمر مسئله اساسی زنان را فریاد زد.
«مدراتوکانتابیله» با معنای «ملایم و آوازی» نامی عجیب برای این رمان است. چرا که «آن دبارد»، شخصیت اصلی رمان و همسر مدیر صادرات-واردات و کارخانههای ذوبآهن، هنگام تمرین سوناتی که در گام مدراتوکانتابیله توسط پسرخردسالش در کلاس درس موسیقی اجرا میشود، به شکل ناگهانی صدای فریاد زنی و شلیک اسلحهای را از کافهای نزدیک میشنود. همه چیز به سرعت اتفاق میافتد و این سرعت برخلاف «ملایم و آوازی» است. معلم پیانو سعی دارد پسربچه را مجبور کند تا مدراتوکانتابیله را با مهارت بنوازد و به آوازی فکر کند که به گوش بچه میخوانند تا خوابش کنند اما مادر صریحا او را تصحیح میکند که هرگز به گوش بچهاش آوازی نخوانده تا خوابش کند. از همین جا میتوان پی برد که این مادر و فرزند مطابق معمول جامعه آن روز نیستند. آن دبارد به قصد یافتن معمای قتل، فردای آن روز با پسر کوچکش وارد بار میشود و با کارگری به نام «شوون» شراب مینوشد و از او در مورد قتل اخیر سئوال میکند. این دیدارها هفت روز و هفت شب ادامه مییابد و هر روز ماجرای قتل روشنتر اما ماجرای زندگی آن دبارد پیچیدهتر میشود. شوون پرده از این حقیقت برمیدارد که مردی عاشق، زن محبوبش را، که شوهر داشته و صاحب سه فرزند بوده، به درخواست خود زن بعد از صرف شراب در کافه به قتل رسانده است. آن دبارد علاقمند شوون میشود و شوون نیز علاقه دیرین خود را به زن ابراز میکند. این دو هفت روز با وجود پسر خردسال یکدیگر را میبینند اما در روز آخر زن تنها میآید و جواب این رابطه را میگیرد؛ عشق و بوسه، و به دنبال آن بدرود.
میتوان داستان را به سه بخش تقسیم کرد:
بخش اول صحنه اتاق مادام ژیرو، معلم پیانوی پسر آن دبارد خواهد بود. نویسنده این صحنه را به زیبایی به تصویر میکشد: یک پیانو، یک پسر همراه مادرش، معلم پیانو، و مداد در دست معلم پیانو که با آن روی کلیدهای پیانو میکوبد و عاقبت مداد را میشکند، یک پنجره رو به دریا که نشانه آزادی و رهایی است، و یک قایق تفریحی که از عرض پنجره می گذرد و سمبل حرکت در فضای آزاد و رها است.
بخش دوم، سر و صدای درون بار نزدیک آپارتمان مادام ژیرو است و صدای شلیک یک گلوله. خواننده از خلال دیالوگها به سمت شلوغی و صدای گلوله کشیده میشود. مردی معشوق خود را کشته است و اکنون روی جسد بیجان او افتاده و دهان خونین او را میبوسد. بعد از این قتل، آن دبارد دیگر آن زن سابق نیست و نخواهد بود.
بخش سوم، داستان عمدتا در بار میگذرد و گفتگوی بین آن دبارد و شوون است. آن دبارد سعی میکند بفهمد ماجرای قتل در بار چیست. چرا مرد زن را کشته است؟ کسی به درستی نمیداند. شوون هم قضیه را نمیداند ولی به مباحثه و گفتگو با آن دبارد وارد میشود. این دو از طریق این گفتگوها خواننده را بیشتر با حال و احوال خود آشنا میسازند.
نویسنده با زیرکی و تردستی خواننده را وادار میکند تا عاقبت داستان را خود حدس بزند. آن دبارد و شوون از قاتل و مقتول تقریبا چیز زیادی نمیدانند اما قصه آن دو را به نفع خود بازسازی میکنند. در طول داستان، زن میفروش برای آن دبارد و شوون شراب میآورد، مواظب آنها است و حتی یکی دو بار آنها را از سوت پایان کار در کارخانه و ورود کارگران به کافه مطلع میکند، تا دیدار خود را به پایان برند. اما در مقابل دیگران هیچگونه طرفداری از آنها نمیکند و حتی رازدار آنها است. او بافتنی قرمزی را میبافد که سمبل عشق بین آن دبارد و شوون است و هر روز بالاتر میآید. وقتی کارگران کارخانه وارد کافه میشوند او دست از بافتن برمیدارد و به کارگران سرویس میدهد و خود را به تغافل میزند.
آن دبارد و پسرش هر دو از نواختن گام موسیقی خوششان نمیآید. این بدان معنی است که مادر و پسر از یکنواختی، تکرار و اطاعت گریزان هستند. این شروع یک سنتشکنی است و برای همین مادام ژیرو از مادر میخواهد که دیگر پسربچه را در کلاس همراهی نکند و کار را به دیگری بسپارد. پسر سمبل کودکی مادر است، بیخیال و مشتاق به بازی و کنجکاو، و آن دبارد خود را در وجود پسرش میبیند. او از زندگی خود راضی نیست و این را از طریق حرف نزدن در مورد زندگی و ازدواجش برملا میسازد.
دوراس گاه در تشریح فضا و افراد خساست به خرج میدهد؛ مثلا از آن دبارد فقط این را میدانیم که موطلایی است و از شوون این که چشمانی آبی دارد. دوراس سعی دارد با حداقل توضیح، فضا و شخصیتها را بسازد و عجیب که در این امر بسیار موفق است. ما از همسر آن دبارد هیچ نمیدانیم و تنها از شغلش باخبر هستیم. متقابلا از گل ماگنولیا که در سینه آن دبارد قرار دارد خیلی چیزها میدانیم، گلی که در داستان سمبل زنانگی وی است.
آن دبارد، یک زندگی مرفه یکنواخت و ملالآور دارد و تنها راه فرار از این ملال را عشق میداند. وی همچنین برای غلبه بر لرزش دست خود در بار شراب بسیار میخورد. خوردن شراب میل رسیدن به حقیقت خویش است، حقیقتی که در نهایت آن دبارد تاب و تحملش را ندارد و در بخش انتهایی داستان، در شب میهمانی در خانه خود، همه را بالا میآورد. آن دبارد قصه مرد و زنِ بار را با فرض خویش پیش میبرد تا جایی که به شوون میگوید که خود مانند مقتول مرده است.
توصیفها در داستان بدیع و تصویری هستند. گاه چنان موجز و کوتاه که تنها با چند المان ساده تمام یک صحنه را میسازند مانند صحنه اول داستان در اتاق معلم پیانو؛ و گاه طولانی هستند مانند توصیف غذاهای سرو شده در میهمانی پایان داستان. در هر دو صورت نویسنده در فضاسازی موفق است و خواننده را درگیر فضای داستان میکند.
عناصر عشق و زنانگی در تمامی داستان نمایان است: بوی تند بوته گل مگنولیا، سینههای نیمه عریان آن دبارد با گل مگنولیا در میان آنها که شوون بدان اشاره میکند، ژاکت قرمزی که زن صاحب بار میبافد، صدای گرم و عمیق و یکنواخت موتور قایقی که از روی اسکله به گوش میرسد – صدایی شبیه به صدای قلب مادر که توسط جنین شنیده میشود.
دوراس با داستان مدراتوکانتابیله حرف جدیدی نزده است اما طرز گفتار و نوشتارش نوین است و سبک هنری خاصی را ارائه داده است. دوراس متخصص عشقهای ناممکن است و سبک نوشتاریاش «گفتارنوشته» است. هانری هِل، منتقد معروف، میگوید: «رابطه گفتگوهای ضیافت شام پانزده نفری در پایان مدراتوکانتابیله نوعی شاهکار است. هیچگونه شرح و معرفی مهمانان وجود ندارد. سراسر شام، گویی نه به وسیله نویسنده بلکه از چشم ماهی آزاد سُسدار و غذای مرغابی با پرتقال که مهمانان با لذت میخورند دیده میشود. میتوان گفت که نویسنده با انتخاب نقطه نظر اشیا موفق میشود که تصویر تازهای از یک ضیافت شام مجلل به دست بدهد. میتوان به راحتی گفت که این رمان فرانسوی نفس تازهای دمیده است، مانند بیگانه آلبرکامو و یا فرمان قتل مورس بلانشو.»
در تمام روایت، نقاط ابهام وجود دارد و خواننده باید خود حدس بزند که چه اتفاقی افتاده است. انگار که در سکوت شخصیتهای داستان دیالوگها هنوز ادامه دارد. با اتمام رمان، هنوز وقایع و سئوالهای متعدد در ذهن خواننده مطرح هستند و درست به همین دلیل است که دوراس را بانوی رمان نو مینامند. خلق داستانها و ساخت فیلمها با پایان باز میتواند از همین نوع داستانها نشأت گرفته باشد.
مدراتوکانتابیله در واقع داستان مکاشفه وجودی زن داستان است در طی هفت روز و هفت شب و از طریق تجربه یک عشق واقعی.