گذری در ادبیات کهن
)دنباله از شماره پیش)
حکایت دیگری از فردوسی و سلطان محمود غزنوی نقل میکند:
استاد ابوالقاسم فردوسی از دهقانان طوس بود. فردوسی در شهر خود شوکت و جلالی داشت به طوری که از درآمد زمین های زراعی خود، به راحتی زندگانی می گذراند و تنها یک فرزند دختر داشت. بیست و پنج سال درآمد زمین های خود را صرف سرودن شاهنامه کرد و چنان حق سرودن شعر را ادا کرد که سخن را به آسمان رساند. فردوسی کتاب خود را به غزنین و دربار محمود غزنوی برد. سلطان محمود با اطرافیان خود و شاعران دربار در مورد پاداش فردوسی مشورت کرد. نزدیکانش گفتند: «پنجاه هزار درهم به او بده که همین هم برایش زیاد است چرا که او شیعه است» و سلطان محمود سنّی متعصبی بود و به حرف آنها گوش داد. در نهایت، بیست هزار درهم به فردوسی رسید. فردوسی بسیار ناراحت شد و به حمام رفت. شرابی خورد و آن بیست هزار درهم را میان حمامی و شرابفروش تقسیم کرد و می دانست که محمود به خاطر این کار تنبیه اش می کند. شبانه از غزنین گریخت و به طبرستان رفت. پادشاه طبرستان سپهبد شهریار بود که نسبتش به یزدگرد، پادشاه ساسانی، می رسید. فردوسی محمود را هجو کرد و به شهریار گفت: «من این کتاب را از نام محمود به نام تو می کنم، چرا که این کتاب داستان پدران و اجداد تو است.» شهریار، فردوسی را مورد لطف قرار داد و گفت: «محمود با اطرافیانش مشورت کرده بود و آنها او را به این تصمیم واداشتند. بگذار شاهنامه به نام او بماند. من هجو او را از تو می خرم. محمود پس از مدتی تو را می خواند و رضایت تو را جلب می کند.» از صد بیتی که فردوسی در هجو سلطان محمود نوشته بود این شش بیت باقی مانده:
مرا غمز کردند کان پرسخن
به مهر نبیّ و علی شد کهن
اگر مهرشان من حکایت کنم
چو محمود را صد حمایت کنم
پرستارزاده نیاید به کار
وگر چند باشد پدر، شهریار
از این در سخن چند رانم همی؟
چو دریا کرانه ندانم همی
به نیکی نبد شاه را دستگاه
وگر نه مرا برنشاندی به گاه
چو اندر تبارش بزرگی نبود
ندانست نام بزرگان شنود
پس از آن، زمانی سلطان محمود از هندوستان به سوی غزنین بازمی گشت. در راه شنید که فردی شورش کرده و در قلعه ای ساکن شده. محمود به آن قلعه رسید و فرستاده ای به نزد آن شورشی فرستاد و پیغام داد که فردا باید به محضر ما بیایی و ادای احترام کنی. فردای آن روز که فرستادۀ محمود در راه بازگشت بود، محمود به وزیر خود گفت:«چه جوابی داده است؟» وزیر این بیت فردوسی را خواند:
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز و میدان و افراسیاب
محمود گفت: «این بیت از کیست که مردانگی از آن می ریزد؟» وزیر گفت: «از ابوالقاسم فردوسی بیچاره است که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ نتیجه ای ندید.» محمود گفت:«کار خوبی کردی که به یاد من آوردی، چرا که من از کارم پشیمان شده ام. در غزنین یادآوری کن تا پولی برایش بفرستم» وقتی وزیر محمود در غزنین به او یادآوری کرد، محمود دستور داد شصت هزار دینار با شتر مخصوص پادشاه برای فردوسی بفرستند و از او عذرخواهی کنند. وقتی شتر از دروازه شهر طوس وارد شد، جنازه فردوسی را از دروازه دیگر خارج می کردند. روحانی شهر اجازه نمی داد که فردوسی در گورستان مسلمانان به خاک سپرده شود و می گفت که او مردی شیعه بوده است و من اجازه نمی دهم جنازۀ او را در گورستان مسلمانان خاک کنید. او را در باغی در املاک خود فردوسی دفن کردند. دختر فردوسی پاداش پدر را نپذیرفت و سلطان فرمان داد که با آن پول در راه نیشابور و مرو کاروانسرایی بسازند.
مقالۀ سوم، مقالۀ نجوم، با سخن ابوریحان بیرونی آغاز می شود: «به کسی باید گفت منجّم که در این چهار علم مهارت داشته باشد: هندسه، حساب، هيئت (علم مطالعه اجرام آسمانی) و احکام (علم حرکت ستارگان)».
نجوم در زمان قدیم برای تصمیم گیری های مملکت اهمیت بسیار داشته است. پادشاهان کارهای بزرگ، به خصوص جنگ ها را با نظر منجّمان آغاز می کردند. منجّمان حرکت ستارگان را رصد می کردند و موفقیت یا شکست پایان کار یا سعد و نحس بودن زمان شروع کار را به اطلاع بزرگان می رساندند. همچنین هنگام به دنیا آمدن کودکان وضعیت سیارات و اجرام آسمانی را مطالعه می کردند و به نوعی از سرنوشت نوزاد خبر می دادند و به اصطلاح «طالع» او را می دیدند. یکی از مواردی که در مورد نام گذاری سیاوش، از شخصیت های شاهنامه، آمده است این است که کاووس، پدر سیاوش، که خود نجوم می دانسته است وقتی طالع فرزند خود را اندازه می گیرد، در آن، عمر کوتاه و زندگی همراه با غم می بیند و نامش را سیاهوخش (سیاه بخت) می گذارد و تلفظ این اسم بعدها تبدیل به سیاوش می شود.
حکایت هایی که نظامی عروضی در این مقاله آورده از حوادثی می گوید که منجّمان به درستی پیشگویی کرده بودند، از جمله حکایت زیر که راوی آن خود نظامی عروضی است:
در سال 560 (1165 میلادی) در شهر بلخ عمر خیام نشسته بود و من به خدمتش رسیدم. در وسط مجلس شادی گفت: گور من در جایی خواهد بود که هر بهار باد شمال بر من گل می ریزد. از نظر من این سخن غیرممکن نبود، چرا که می دانستم چنین آدمی بیهوده سخن نمی گوید. وقتی در سال 600 (1205میلادی) به نیشابور رفتم، چند سالی بود که خیام دار فانی را وداع گفته بود. بر گردن من حق استادی داشت. جمعه روزی به زیارت مزارش رفتم. خاکش زیر دیوار باغی بود و شاخۀ درختان امرود و زردآلو از دیوار باغ بیرون آمده بود و به قدری گلبرگ های شکوفه بر خاکش ریخته بود که خاکش زیر گل پنهان شده بود. به یاد سخنی افتادم که در بلخ از او شنیده بودم. گریه ام گرفت. در هیچ جای دنیا نظیر او را ندیده بودم.
نظامی عروضی اشاره می کند که خیام با اینکه نجوم می دانست، خود به آن اعتقاد چندانی نداشت و می گوید نجوم اگرچه علم رایجی است اما نمی توان به آن اعتماد کامل داشت.
در این حکایت زیر علاوه بر دانش ابوریحان در علم نجوم، رفتار محمود غزنوی هم با دانشمندان نمایانگر است: سلطان محمود در غزنین در ایوان قصری با چهار در نشسته بود به ابوریحان گفت: «من از این چهار در از کدام در بیرون می روم؟ جواب را بنویس و زیر تشکچه من بگذار.» ابوریحان اسطرلاب خواست و محاسبه کرد و یک ساعت فکر کرد و بر کاغذ چیزی نوشت و در زیر تشکچه گذاشت. محمود فرمان داد تا بنّایی حاضر کردند و بر دیوار شرقی در جدیدی ایجاد کردند و از آن در بیرون رفت. دستور داد آن کاغذ را از زیر تشکچه درآوردند. ابوریحان بر روی آن نوشته بود که از هیچ کدام از این چهار در بیرون نمی رود. درِ دیگری بر دیوار شرقی ایجاد می کند و از آن خارج می شود. محمود خشمگین شد. دستور داد او را از ایوان به پایین اندازند. از قضا، قبلا پارچه ای برای حفاظت از ورود حشرات بسته بودند. ابوریحان بر آن پارچه افتاد و پارچه پاره شد و به آرامی به زمین افتاد به طوری که زخمی نشد. محمود فرمان داد او را آوردند و گفت: «این را دیگر نمی دانستی» ابوریحان گفت: «پیش بینی کرده بودم.» سلطان گفت: «دلیل بیاور» ابوریحان خدمتکار خود را صدا کرد و تقویمش را از او گرفت. در حکم های آن روز نوشته بود: مرا از جای بلندی پرت می کنند اما به سلامت به زمین می آیم. این سخن نیز به مذاق محمود خوش نیامد. بیشتر خشمگین شد. دستور داد او را به قلعه ببرند و زندانی کنند. ابوریحان شش ماه در قلعه غزنین زندانی بود.
مقاله چهارم در پزشکی است. طب حرف ه ای است که با آن، سلامتی را در بدن نگاه می دارند و اگر سلامتی از دست رفته باشد با علم پزشکی آن را به بدن بازمی گردانند و بدن را با روی و بوی خوش و موی بلند می آراید. (در قدیم موی بیماران را از ته کوتاه میکردند.) پزشک باید نرمخو، خویشتن دار باشد و بتواند بیماری را درست حدس بزند. پزشک تا شرف نفس انسان را نشناسد، نرمخو نخواهد بود و تا منطق نداند، خویشتن دار نیست و تا تأیید خداوند را همراه نداشته باشد، نمی تواند بیماری را درست حدس بزند. نویسنده، پزشکان خوب را تأیید شده از طرف خداوند می داند. او در اولین حکایت این مقاله حکایتی نقل می کند که در آن اعتقاد راسخ پزشک به شفای الهی و دعا، راه بهبود بیماری را گشوده است و نتیجه می گیرد که طبیب باید نیکواعتقاد باشد و به امر و نهی شرع احترام بگذارد. او کتاب های مهم طب قدیم را نام می برد و می گوید که طبیب باید آنها را خوانده باشد و اضافه می کند تمام مسائل علم طب در کتاب قانون بوعلی سینا آمده و هر که جلد اول کتاب قانون را به خوبی بداند، نیازی به کتاب های دیگر ندارد و در ستایش این کتاب تا بدانجا پیش می رود که بیان میکند: «اگر بقراط و جالینوس زنده شوند، روا بود که پیش این کتاب سجده کنند.»
در این حکایت زکریای رازی یکی از شاهان سامانی را درمان می کند:
بیماری امیر منصور از پادشاهان سامانی، مزمن شده بود و برطرف نمی شد. پزشکان قادر به درمان آن نبودند. از زکریای رازی خواستند تا به نزد شاه بیاید و بیماری اش را درمان کند. هنگامی که زکریای رازی به کنار رود جیحون رسید و آب آن را دید، ترسید، برگشت و برای معالجۀ شاه کتابی تألیف کرد و به دست فرستادۀ شاه داد و گفت: «تمام دانسته های من در این کتاب است.» هنگامی که کتاب به دست شاه رسید، غمگین شد و اسب مخصوصی را با هزار دینار فرستاد و به فرستاده گفت: «تا جایی که می توانید با مدارا و نرمی و اگر راضی نشد او را به زور بیاورید.» وقتی به نزد زکریای رازی رفتند، هر چه خواهش کردند که به نزد پادشاه بیاید قبول نکرد. ناچار دست و پایش را بستند و او را به زور به بخارا بردند. وقتی به آنجا رسید معالجه را آغاز کرد و فایده ای نداشت. روزی پیش شاه آمد و گفت: «فردا معالجۀ جدیدی را آغاز می کنم اما فلان اسب و فلان استر خرج معالجه می شود.». آن اسب و استر در دوندگی چنان معروف بودند که می توانستند شبی چهل فرسنگ بدوند. فردای آن روز زکریای رازی شاه را به حمام برد و خدمتکارش اسب و استر را آماده پشت در حمام نگه داشته بود و رازی اجازه نداد هیچکدام از اطرافیان شاه وارد حمام شوند. شاه را به حمام وسطی برد و بر او آب گرم ریخت و شربتی را که درست کرده بود به او داد تا بخورد. مدتی صبر کرد تا شربت در بدن شاه اثر کند. سپس رفت و لباس پوشید و آمد در مقابل شاه ایستاد. به او فحش داد و گفت: «تو دستور دادی دست و پای مرا ببندند و به اینجا بیاورند. اگر تو را به جزای این کار نکُشم پسر پدرم نیستم.» امیر بسیار خشمگین شد و روی زانو بلند شد. محمد زکریای رازی کاردی درآورد و تهدید را بیشتر کرد. شاه از شدت خشم و ترس برخاست. وقتی زکریا شاه را ایستاده دید، از حمام خارج شد و به همراه خدمتکار سوار آن اسب و استر شدند و به سرعت دور شدند و تا مرو توقف نکردند. در مرو، زکریا نامه ای به شاه نوشت: «پادشاه به سلامت باشد، هرچه برای علاج شما تلاش کردم سودمند نبود پس از نیروی طبیعی بدن شما برای معالجه استفاده کردم. شما را به حمام بردم تا بدن شما گرم شود و آن شربت کمک کرد تا در بدن شما حرارت پدید آید. پس شما را خشمگین کردم تا حرارت بدن افزایش پیدا کند.»
شاه پس از رفتن زکریا غش کرد و وقتی به هوش آمد، از خدمتکارانش پرسید: «پزشک کجاست؟» به او گفتند: «از حمام بیرون آمد و با خدمتکارش سوار بر آن اسب و استر شد و رفت.» امیر فهمید قصد زکریا چه بوده است. هر چه گشتند زکریا را نیافتند. پس از هفت روز خدمتکار محمد بن زکریای رازی در حالی که سوار بر استر بود و اسب را به دنبال خود می کشید، آمد و نامه را به شاه داد. شاه نامه را خواند و هدیه ای برایش آماده کرد شامل اسب و لوازم سواری و لباس و کلاه و غلام و کنیز و دستور داد هر سال دو هزار دینار زر و دویست خروار غلّه مقرّری برایش در نظر بگیرند.
حکایت زیر هم در این کتاب و هم در مثنوی مولانا آمده است. در حقیقت این اولین حکایتی است که مولانا در مثنوی آورده است.
ابوعلی سینا که نمی خواست به دربار محمود غزنوی برود به گرگان گریخت. در آنجا به طور ناشناس طبابت می کرد و هر روز مشهورتر می شد. از قضا یکی از نزدیکان قابوس وشمگیر، پادشاه گرگان، بیماری ای گرفته بود که پزشکان نمی توانستند آن را مداوا کنند و آن فرد برای قابوس بسیار عزیز بود. یکی از نزدیکان شاه گفت: «جوانی آمده که پزشک ماهری است و بسیاری به دست او معالجه شده اند.» قابوس دستور داد تا ابوعلی را حاضر کردند و بالای سر بیمار بردند. ابوعلی جوانی دید خوبروی و زار و نزار. نبض او را گرفت و ادرارش را آزمایش کرد و گفت: «من کسی را می خواهم که همه محله ها و خانه های گرگان را بشناسد. «آن فرد را آوردند و ابوعلی دست بر نبض بیمار نهاد و گفت: «یکی یکی محله های گرگان را نام ببر.» او محله ها را نام برد و به نام یکی از محله ها که رسید، نبض بیمار حرکت عجیبی کرد. ابوعلی گفت: «کوچه های این محله را نام ببر.» نام برد و به نام کوچه ای خاص که رسید همان حرکت عجیب نبض بیمار بازگشت. بوعلی سینا خواست کسی را حاضر کنند که نام تمام ساکنان آن کوچه را بداند. به نام فرد خاصی که رسیدند، همان حرکت نبض بازگشت. ابوعلی سینا گفت: «تمام شد.» رو به معتمدان قابوس کرد و گفت: «این جوان در فلان محله و فلان کوچه، عاشق فلان دختر شده است و داروی او وصال معشوق است.» قابوس ابوعلی را خواند و گفت: «تو ابوعلی سینا هستی؟» و از چگونگی معالجه پرسید. ابوعلی سینا گفت: «وقتی نبض و ادرار را دیدم فهمیدم که علت بیماری عشق است و از پنهان کردن آن به اینجا رسیده. اگر از او سئوال کنم، راست نمی گوید، پس به این روش عمل کردم. »
این حکایت با حکایت مثنوی تفاوت هایی دارد؛ در مثنوی به جای گرگان از سمرقند صحبت شده، در مثنوی زنی عاشق مردی است و در نهایت پایان داستان با برداشت عرفانی مولانا از حکایت کاملاً با این داستان متفاوت است.
نویسنده حکایت دیگری از مهارت بوعلی در درمان بیماری نقل می کند: مالیخولیا مرضی است که پزشکان در مداوای آن درمی مانند. اگرچه همه بیماری های روحی مزمن هستند، مالیخولیا خاصیتّی دارد که دیر درمان می شود. زمانی که ابوعلی سینا وزیر آل بویه بود جوانی از بزرگان آل بویه به مالیخولیا دچار شده بود و تصور می کرد که گاوی شده. هر روز صدای گاو درمی آورد و می گفت مرا بکشید و از گوشت من خوراکی خوشمزه بپزید. کارش به جایی رسید که غذا هم نمی خورد و پزشکان از درمان او عاجز شدند. نزدیکانش پیش شاه رفتند تا از ابوعلی سینا بخواهند تا او را درمان کند. ابوعلی پذیرفت و گفت به مریض بگویید که قصاب می آید تا تو را بکشد. به جوان خبر دادند. بسیار شاد شد. ابوعلی سینا وارد شد. کاردی به دست داشت و می گفت: «این گاو کجاست تا او را بکشم؟» آن جوان مانند گاو صدا میکرد که یعنی اینجا. بوعلی گفت: «دست و پایش را ببندید و بیاوریدش اینجا.» وقتی بیمار این حرفها را شنید، دوید و آمد و به پهلوی راست خوابید. ابوعلی آمد و همانگونه که عادت قصابان بود کارد را با کارد تیز می کرد و دست به پهلوی جوان میزد. گفت: «این چه گاو لاغری است! به درد کشتن نمی خورد. به او علف دهید تا چاق شود.» بیرون آمد و به نزدیکانش گفت: «دست و پایش را باز کنید و آنچه دستور میدهم برایش ببرید و بگویید بخور تا زود چاق شوی». اطرافیان غذا و داروهایی که بوعلی گفته بود به او می دادند و می گفتند: «خوب بخور تا چاق شوی.» او می خورد به این امید که چاق شود و او را بکشند. پس از یک ماه درمان شد و سلامتی خود را بازیافت.
و این حکایت که در زمان خود نوعی پیشگویی محسوب می شده است: در زمان سنجر سلجوقی پزشک ماهری از بازاری می گذشت. قصابی را دید که گوسفندی را کشته بود و گاه گاه دست در شکم گوسفند می کرد و پیه گرم می خورد. پزشک به بقال روبروی او گفت: «هر وقت که این قصاب مُرد پیش از آنکه او را در خاک کنند، مرا خبر کن.» پنج شش ماهی گذشت. خبر آمد که قصاب بدون هیچ سابقۀ بیماری، ناگهان مرد. بقال برای تسلیت به خانۀ او رفت. ناله و زاری افراد خانواده اش را که دید، سخن پزشک را به خاطر آورد و وی را خبر کرد. پزشک گفت: «دیر مُرد» و به منزل قصاب رفت. پارچه را از صورت مرده برداشت و نبض او را گرفت. به یکی گفت تا با عصا به پشت پای او بزند. پس از مدتی گفت: «کافی است» و درمان سکته را آغاز کرد. روز سومُ درمان، مرده برخاست. اگرچه فلج شد، اما تا سال ها بعد از آن زنده ماند.
نثر کتاب چهارمقاله همانند قابوسنامه روان است، اما از آنجایی که در آن اصطلاحات مشاغل به کار رفته است، خواندن آن گاهی دشوار است. این کتاب گاهی اشتباهات تاریخی هم دارد و نمی توان از نظر تاریخی به آن ارجاع داد. دکتر محمد معین این کتاب را تصحیح کرده اند و کتاب مستقلی هم در شرح و توضیح مشکلات کتاب نوشته اند. در نوشتن این مقاله از همین نسخه از انتشارات امیرکبیر استفاده شده است.