یک نسخه از نشریه پیشتاز (جُنگ پیشتاز) را در قفسه های کتاب در خانه – زمانی که دنبال کتاب های شعر می گشتم – پیدا کردم؛ نشریه ای بی تشریفات و بدون تبلیغ و عکس و صفحه بندی حرفه ای ولی با آثاری از آصف نیا آریانی، شمس آلاحمد، مهدی اخوان ثالث، اصلان اصلانیان، منصور اوجی، رضا براهنی، باجلان فرخی، کاظم سادات اشکوری، محمدعلی سپانلو؛ احمد شاملو، اسماعیل شاهرودی، قاسم صنعوی، محمدتقی غیاثی، منوچهر کلانتر، محمد کلباسی، جواد مجابی، حمید مصدق، حسین منزوی، و…
تنها شماره ای که از آن دارم دفتر اول، پاییز 1357 است، اشتباه نمی کنم، پاییز 1357. ویراستاران کاظم سادات اشکوری و جواد مجابی هستند و صفحه آرا سیروس ایمانی نامور. در ابتدا مقاله ای به نام «ضرورت مبارزه دائمی با اختناق و سانسور» از جواد مجابی آمده است – که مایلم اگر فرصتی پیش آمد در شماره های بعدی به آن بپردازم – و در پی آن مقاله ای از آصف نیا – آریانی به نام «دگرسانسوری و خودسانسوری در مطبوعات» و پس از آن مقاله ها و شعرها و …
بخش شعر این نشریه با این سخن عین القضات همدانی در تعریف و توصیف شعر شروع شده است:
«جوانمردا! این شعرها را چون آیینه دان! آخر دانی که آیینه را صورتی نیست در خود؛ اما هر که در او نگه کند، صورت خود تواند دید. همچنین می دان که شعر را در خود هیچ معنی نیست؛ اما هر کسی از او آن تواند دیدن که نقد روزگار او بود و کمال کار اوست. و اگر گویی شعر را معنی آنست که قایلش خواست، و دیگران معنی دیگر وضع می کنند از خود. این هم چنان ست که کسی گوید: صورت آیینه صورت روی صیغل است که اول آن صورت نمود. و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگر در شرح آن آویزم از مقصود بازمانم.»
عین القضات همدانی
یک شعر از اسماعیل شاهرودی (آینده) را از بخش بیان هنرمندانه زندگی در جُنگ پیشتاز برای این شماره انتخاب کردم، به نام چرا نمی آئی:
چرا نمی آئی
با الهام از شعر میخائیل امینسکو، شاعر رومانیائی
اینک که ز بال هر پرستو
آهنگ سفر به گوش ریزد
اینک که فسرده چهرۀ کاج
برگ از سرشاخه ها گریزد
ای رفته مرا به درد مسپار!
ای رفته از این دیار برگرد
تا بخت خود از لبت بنوشم
بگذارم سر به سینه ات مست
چشم از همه غیر تو بپوشم
برگرد که رفته ای زمانه است!
ای رفته مگر گذشته ها را
از خاطر خویش رانده ای تو
بر بازوی من نشان دستی است
کز دست بر آن نشانده ای تو
در شیب و فراز هر گذرگاه
در پهنۀ دیدگان بس زن
بسیار ستاره می دهد نور
هرسو که ستاره ایست پیدا
چون روی تو می درخشد از دور
اما نه رخ تو کهکشان هاست!
در ساحل روح من زمانی است
چشم تو چون «فار» مانده روشن
این فار چو اختر دم صبح
تابد به سیاهی ره من
تا مرگ مرا نکنده از جا
پائیز ز خواب جسته دیگر
هر برگ رمد به روی هر راه
اندوه نشسته بر سر دشت
افسرده ز دوری توام آه
برگرد ز راه رفته برگرد
«اسماعیل شاهرودی (آینده) – جُنگ پیشتاز، بیان هنرمندانۀ زندگی»
«سروده ای با عنوان یاغی، از دکتر هوشنگ شفا نخستین بار در مجموعه ای به نام راهیان شعر امروز به چاپ رسید. دفتری برگزیده از اشعار شاعران مشهور و معاصر که به انتخاب و جمع آوری داریوش شاهین در سال ۱۳۵۸ منتشر شد.
در آن جمع از ناموران اما نام هوشنگ شفا نه تنها مشهور که حتی معلوم نبود او کیست و آن شعر از کجا و چطور به آن مجموعه راه یافته است. کسی پیش از آن از او چیزی نخوانده بود و تا آنجا که می دانم بعد از آن تک سروده ی یاغی شعر دیگری هم از او در جایی دیده نشد…»
[نقل از سایت راوی حکایت باقی]
یاغی
بر لبانم غنچه ی لبخند پژمرده است.
نغمه ام دلگیر و افسرده است.
نه سرودی، نه سروری،
نه هم آوازی، نه شوری.
زندگی گویا ز دنیا رخت بربسته است،
یا که خاک مُرده روی شهر پاشیده است.
این چه آئینی، چه قانونی، چه تدبیری است؟
من از این آرامش سنگین و صامت عاصی ام دیگر.
من از این آهنگ یکسان و مُکرر عاصی ام دیگر.
من سرودی تازه میخواهم.
جُنبشی، شوری، نشاطی، نغمه ای، فریادهای تازه می جویم.
من به هر آئین و مسلک، کو کسی را از تلاشش باز دارد؛ یاغیام دیگر.
من تو را در سینه ی امید دیرین سال خواهم کُشت.
من امید تازه می خواهم.
افتخاری آسمان گیر و بُلندآوازه می خواهم.
کرم خاکی نیستم من تا بمانم در مُغاک خویشتن خاموش.
نیستم شبکور کز خورشید روشنگر بدوزم چشم.
آفتابم من که یکجا، یکزمان، ساکت نمی مانم.
با پر زرین خورشیدٍ افق پیمای روح خویش،
من تن بکر همه گُل های وحشی را نوازش می کنم، هر روز.
جوی بارم من، که تصویر هزاران پرده در پیشانی ام پیداست.
موج بی تابم که بر ساحل، صدف های پُری می آورم همراه.
کرم خاکی نیستم من. آفتابم.
جویبارم. موج بی تابم.
تا به چند اینگونه در یک دخمه بی پرواز ماندن؟
تا به چند این گونه با صد نغمه بی آواز ماندن؟
شهپر ما آسمانی را به زیرِ چنگ پروازِ بُلندش داشت.
آفتابی را به خواری در حریم ریشخندش داشت.
گوشِ سنگین خُدا از نغمهی شیرین ما پُر بود.
زانوی نصف النهار از پایکوب پُر غرورِ ما،
چو بید از باد می لرزید.
اینک آن آواز و پروازِ بُلند و این خموشی و زمینگیری!؟
اینک آن همبستری با دخترِ خورشید و این همخوابگی با مادرِ ظلمت!؟
من که هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد.
گردن من زیرِ بارِ کهکشان هم، خم نمی گردد.
زندگی یعنی تکاپو.
زندگی یعنی هیاهو.
زندگی یعنی شب نو، روزِ نو، اندیشه ی نو.
زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه ی نو.
زندگی بایست که سرشار از تکان و تازگی باشد.
زندگی بایست که در پیچ و خم راهش، ز الوان حوادث رنگ بپذیرد.
زندگی بایست که یکدم، ـ یک نفس حتی ـ ز جُنبش وا نماند.
گرچه این جُنبش برای مقصدی بیهوده باشد.
زندگانی همچنان آب است.
آب اگر راکد بماند، چهرهاش افسرده خواهد گشت.
و بوی گند میگیرد.
در ملالِ آبگیرش غُنچهی لبخند میمیرد.
آهوان عشق از آب گلآلودش نمینوشند.
مرغکان شوق در آئینهی تارش نمیجوشند.
من سرِ تسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو میآورم، جُز مرگ.
من ز مرگ از آن نمیترسم که پایانیاست بر طومار یک آغاز.
بیم من از مرگ یک افسانه ی دلگیرِ بی آغاز و پایان است.
من سرودی را که عطرِ کُهنه درگُلبرگِ الفاظ ش نهان باشد، نمی خواهم.
من سرودی تازه خواهم خواند، کش گوش کسی نشنیده باشد.
من نمی خواهم به عشقی سالیان پابند بودن را.
من نمی خواهم اسیر سحرِ یک لبخند بودن را.
من نه بتوانم شراب ناز از یک چشم نوشیدن.
من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسیدن.
من تن تازه، لب تازه، شراب تازه، عشق تازه می خواهم.
سینه ام با هر نفس، یک شوق یا یک درد بی اندازه می خواهد.
من ـ زبانم لال ـ حتی یک خدا را سجده کردن،
قرن ها او را پرستیدن، نمی خواهم.
من خُدای تازه می خواهم.
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر مُلک هستی را.
گرچه او رونق دهد آئین مطرود و حرام می پرستی را.
من به ناموس قرون بردگی ها یاغی ام دیگر.
یاغی ام من، یاغی ام من، گو بگیرندم، بسوزندم.
گو به دارِ آروزهایم بیاویزند.
گو به سنگ ناحق تکفیر، استخوان شعرِ عصیان قرونم را فرو کوبند.
من از این پس یاغی ام دیگر…
«دکتر هوشنگ شفا – برگرفته از مجموعه ی راهیان شعر امروز»
میرزاده عشقی (سید محمد رضا فرزند حاج سید ابوالقاسم کردستانی) شاعر، روزنامه نگار، نویسنده و نمایشنامه نویس دوره مشروطیت ایران در سال 1272 خورشیدی (1893 میلادی) در شهر همدان متولد شد. وی یکی از شاعران مهم مشروطیت است، شاعری که حس وطن دوستی در وی بسیار بالا بود و او این ویژگی را برای آگاهی مردم و ایجاد انگیزه در آنها به خوبی به کار گرفت. اپرای رستاخیز شهریاران ایران یکی از آثار برجسته عشقی است. عشقی در تیر ماه ۱۳۰۳ خورشیدی و در سی و یک سالگی در خانه اش در تهران با شلیک گلوله از پای درآمد. انگار عشقی در شعر زیر مرگ نابهنگام خود را پیشبینی کرده بود:
عشق وطن
خاکم به سر، ز غصه به سر، خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ کلاه نیست وطن تا که از سرم
برداشتند ، فکر کلاهی دگر کنم
مرد آن بود که این کُلهش بر سر است و من
نامردم ار به بی کله ، آنی به سر کنم
من آن نیَم که یک سره تدبیر مملکت
تسلیم هرزه گرد قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاک خصم را
ای چرخ ! زیر و روی تو، زیر و زبر کنم
جایی است آرزوی من ، ار من به آن رسم
از روی نعش لشکر دشمن گذر کنم
هر آنچه می کنی بکن ای دشمن قوی !
من نیز اگر قوی شدم از تو بتر کنم
من آن نیَم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
معشوق «عشقی» ای وطن! ای عشق پاک!
ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم
«عشقت نه سرسری است که از سر به در شود
مهرت نه عارضی ست که جای دگر کنم
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شد و با جان به در کنم»*
«میرزاده عشقی – کلیات مصور عشقی، علی اکبر مشیرسلیمی»
* دو بیت آخر شعر از حافظ است.