در دکانی با زنبیل هایی مملو از موادی انبوه به صف ایستاده بودم که سالخورده ای مرا به گوشهای خواند تا با نقل حکایتی رنج انتظار بنشاند. وی چنین آغاز کرد:
و روایت است که آن مرد را پنج پسر بود از پنج مادر که به نام گوناگون بودند و به خصلت همگون. پسران، پدر را به دل مهری گران داشتند و پدر نیز آنان را چو جان، شیرین می داشت.
آن زمان که پسران به شیرخوارگی دل خوش داشتند، پدر را تجربه ای تازه آمد که در آن، مهر را به بهایی ناچیز بخرد و در کارگاه محقر خویش به غیظی عظیم مبدل سازد و غیظ اش را در دل آب های روان و بادهای سرگردان چنان پنهان نماید که از انظار مهرفروشان پنهان ماند.
از عجایب روزگار آن که انجام این معامله در وی حس آرامشی مجهول و رخوت ناک و لذتی شهوت ناک بر جای نهاد که کارها رها نماید و در این حرفه به جان بکوشد. وی در کارزار این تجربه، استاد شد و مهارتی برون از اندازه یافت و ثروت و قدرتی بی همانند یافت چنان که در این تفکر غوطه خورد که پسران را برای گسترش و ادامه بی نهایت این بازی شهوت ناک بپروراند.
آرام آرام و در گذر زمان آموخت که اعداد را بر نام ها مرجح داند و مهرفروشان را نه با نام بل با رقم و عددی به زمره مشتریان خویش در آورد. شوربختانه این حقه کار آمد شد و چنین گشت که مهرفروشان نیز به اختیار مجموعه اعدادی را که به زبان رمز آلود نگاشته شده بود در پهندشت خاطر خویش نشاندند و با تکرار آن، به هویت تازه خویش باورمند شدند.
اندک اندک که کار بالا گرفت و رونق از حد و اندازه گذشت، دوستانی لازم آمدند که اوقات فراغت را شریک شوند. وی از میان موجودات گوناگون دلبستگی خاصی به خفاشان داشت و کفتاران و زالوان و عقربان و ماران. که گروه نخست تاریکی شب را به فال نیک می گیرند و آشیانه بر ویرانه ها می سازند و گروه دوم را نیشی زهرآگین همراهی می کند که در به کار بستن نیش، دوست از غریبه نمی شناسند.
آنگاه که پسران شیرخوارگی پشت سر نهادند، پدر نیز که دیگر سال های کهولت را می گذراند آنان را به حضور فراخواند تا رمز و راز حرفه خویش به آنان بیاموزد. پدر را وجدی بی همتا در بر گرفت زمانی که ذکاوت فرزندان را در آموختن حرفه خویش دریافت. به راستی که آنان را هوشی سرشار بود و به اندک زمانی رمز و راز را اگر نه بهتر از وی، بل به همتای پدر آموختند و در این تلمذ، هر یک از دیگری گوی سبقت ربودند. روزی که کار به کمال رسید در محضر پدر در مقابل هم ایستادند تا سرنوشتی به درازای ابدیت فراهم آورند.
روزگار به آرامش می گذشت و مهرورزان بر این سیاق باور داشتند که فوج فوج در مقابل آنان به صف بایستند تا مهر خویش به اندک دیناری به آنان بفروشند و غیظ آنان را به گزافتر از گزاف خریدار باشند.
روزی که خورشید از تابندگی خود ایستاده بود، مرد و زنی در شهر پدیدار شدند که دانسته های خود را در مجلدی فراهم آورده و به رایگان در میان مهرورزان رواج دادند. آنان در فقر و فاقه روزگار میگذراندند و معامله مهر و غیظ را خوش نمی دانستند.
روزگار چندانی نگذشته بود که مهرورزان به کلماتی دیگر خو گرفتند و گاه و به گاه از همدلی و یکرنگی، تساوی و عدل سخن می راندند و این کلمات را خفاشان که دوست دیرینه پدر بودند به گوش پدر و پسران رساندند . آنان از واژه های نو به دلهره ای مرموز افتادند و گمان داشتند که تکرار و ماندگاری این کلمات توان آن را دارند که عیش هر روز آنان را منغص نمایند.
به ناچار نزد پدر شدند تا از دریای تجربه وافر وی توشه ای برگیرند شاید که آن دلهره به نویدی خوش مبدل سازند. دیدار پدر در بستری سرد، اشک از چشمان برادران جاری داشت که سکوت را به ناچار جایز شمردند هر چند که به راستی چاره کار نبود. پدر، که زمان را در مقابل خود می دید، به ناچار زبان گشود تا مایملک بین پسران تقسیم نماید.
پسر ارشد را انبانی بخشید که در آن غیظ سالیان انباشته شده بود و وی را به افزونی هر روزه انبان گماشت. دوم پسر را مایع چرک سیاه داد که سوزاندنش غیظ بسیاری را در دل آبها و بادها به ودیعه بگذارد. پسر میان را تیر و کمانی داد بس مهیب که از فلز ناب آبدیده گشته بود تا وی بتواند مهرورزان را به صف کند تا به نوبت مهر خویش به بهایی اندک بفروشند. چهارم پسر به کلید دکانی دست یافت که در آن از شیر مرغ تا جان آدمیزاد به وفور یافت می گردید. پدر، راز ماندگاری دکان را که فروش انبوه بود به گوش چهارم فرزند زمزمه نمود تا مبادا متاع دکان به جزئ بفروشد. پنجم فرزند را نیز به لباسی بس فاخر آراست تا از پس خورشید و ماه روان شود و با جلوس در عمارات فاخر و وضع قوانین سود برادران را از گزند کلمات دور بدارد.
کار تقسیم که به پایان رسید هر یک از برادران بوسه ای بر دستان سالخورده پدر زدند و فرصت مناسب یافتند تا دلهره خویش با پدر در میان گذارند. تصور آخرین دیدار قفل از زبان آنان ربود و به عاقبت شرح شیوع کلمات زهرآگین بر پدر روان داشتند.
پدر را لمحه ای سکوت در بر گرفت و چشمان خسته اش به تفکری عمیق مسدود شد. برادران را نفس در سینه محبوس گشت و انتظاری دردناک آنان را به خود پیچاند که چشمان پدر گشوده گشت و لبخندی وقیح بر لبانش بنشست. آنچه در توان داشت به کار گرفت و با صوتی عظیم دوستان خود را ندایی در داد. به طرفه العینی بزرگ کفتاران و عظیم خفاشان و مهلک ترین زالوان وعقربان و ماران سراسیمه سر رسیدند و گوش به فرمان پدر ایستادند.
پدر، سیاه ترین زالوان را به اول پسر سپرد که تا ابد در کنار وی بماند و آهسته و آرام شیره جان مهرورزان بمکد و در انبان پسر ریزد و این کار به روشی انجام دهد که هیچ گاه مسیر تفکر مهرفروشان به حقیقت بهره راه نیابد.
دوم پسر را به مهیب عقربان سپرد تا وی به سرزمین های دور دست ببرد و با کریه شمایل خویش ولوله ای در میان مهرورزان دیارهای دور اندازد تا ذهن از مایع سیاه منحرف شود و پسر را در ربودن مایع سیاه آنان مقابله ای رخ ننماید.
پسر میان را دست در دست بزرگ خفاشان نهاد تا با بال های آهنین به عمارتها بکوبد و دلهره عظیمی در دل مهرورزان اندازد تا از تکرار کلمات سهمگین روی برگردانند.
بزرگ کفتاران را بفرمود تا در رکاب چهارم پسر قرار گیرد و دکانهای جزئ را در تاریکی شب ببلعد تا مهرورزان را راهی به جز سفر به دکان چهارم پسر در ذهن نیاید.
آنگاه پنجم پسر را، که بسیار خوش سخن بود و با زبان مارها از سوراخ بیرون می کشید، به مهیب ماران سپرد تا خوش خط و خالی به پسر بیاموزد و سفارش نمود که البسه نیک بپوشد و بر زبان کلام دلخواه مهرورزان براند تا آنان وی را پناه خویش بدانند و سر گلایه بگشایند تا آرام گیرند و بدین گونه وی حراست از برادران را از نظر دور ندارد.
و چنین شد که دلهره از میان پسران برخاست و شادی بر لبانشان نقش بست هر چند که آخرین کلام پدر با آخرین نفس اش همراه شد.
اینک سالیانی است که مرد و زن مسافر در گوشه و کنار هر دیار سفر می کنند و همچنان مجلد خویش به رایگان پخش می کنند و یاران تازه خود را در آغوش می کشند به امید آن که دستها به هم رسانند و سر پناهی عظیم بنا نمایند تا از هجوم غیظ دریاها و بادهای سیاه در امان بمانند.
سالخورده، چون کلام بدین جا کشاند و اضطراب در چشمانم بدید مجلد خویش را به رایگان تحفه داد و مرا با خود تنها گذاشت.
زیر نور مهتاب