بیست تک نگاری در باره زندگی بعد از مهاجرت
علی معتمدی. نشر داستان۱۳۹۷
علی معتمدی بیشتر از ده سال است که در خارج از ایران مهاجرت را تجربه می کند. او که در حال حاضر در نیویورک زندگی می کند دکترای رشته مهندسی عمران دارد و مشغول تحصیل در دانشگاه می باشد. در چند سال اخیر، مقدار زیادی از وقتش به سفر کردن به نقاط مختلف دنیا و گرفتن ایده و الهام گذشته است. پنج سال است که به صورت مداوم عکاسی خیابانی و مستند انجام می دهد و برای چند مجموعه فرهنگی و هنری از جمله صلیب سرخ، مرکز ایرانیان نیویورک، مجله ایرانیان مونتریال و مرکز هنرهای آسیا در منهتن نیویورک، کار داوطلبانه عکاسی می کند و در مجله آنلاین حرفه هنرمند، یادداشت عکاسی می نویسد. علی معتمدی کتابی در زمینه مهاجرت در قالب ناداستان با عنوان «قطاری که مسافرش شدیم» نوشته است که برگرفته از تجربیات هشت سال اول مهاجرتش و زندگی در شمال، غرب و شرق آمریکا است. در سال های اخیر، با نشریات و مجموعه هایی در داخل ایران از جمله موسسه نویسندگی خلاق تهران، مجله ناداستان، و نشریه نوجوانان هه تاو همکاری داشته است. سفر، نوشتن، عکاسی و تدریس از اجزا جدایی ناپذیر زندگی او هستند.
نویسنده در ابتدای کتاب، مقدمه را با نام «حرف راست» آغاز می کند. حرف راستی که کج است! «راستش همیشه بدون این که بخواهیم و دست خودمان باشد، زمین به سمتی که ایستاده ایم کج است. شیب دارد؛ یعنی همیشه تعصب داریم. هیچ وقت کاملا در هیچ چیز بی طرف نیستیم. نه توی بحث و جدل هامان و نه توی احساسات و عواطفی که از آنها دم می زنیم و می نویسیم. اصلا به حکم آدمیزاد بودن مان، همیشه مرغ همسایه غاز می شود و به قول خارجی ها، علف در دوردست سبزتر به نظر می آید.»
«…خب راستش همه این کتاب یک بهانه بیشتر نیست. اصلا هر کتابی که یک نویسنده می نویسد، یک بهانه است. بیشتر می خواهد حرف بزند. دوست دارد شنیده شود. به قول گابریل گارسیا مارکز، یک کرم توی کله اش مدام وول می خورد و آن کرم نوشتن است. کار هنری و اینها سر جایش، ولی بیشتر شاید خالی کردن دق دلی مان باشد. از خودمان، از زندگی. مخصوصا وقتی احساس کنیم که دوریم و باید بلندتر حرف بزنیم، یا اصلا باید داد بزنیم تا شاید صدای مان شنیده شود. شاید هم خالی شدن از زیر بار سنگینی است که مدام زندگی روی دوش های نحیف مان می گذارد و می خواهیم که با دیگران شریک شویم. شاید ندانید که وقتی دور باشید، وقتی آن ور آب باشید، کسی شما را جدی نمی گیرد؛ یعنی خب شما می خواهید فارسی بنویسید، فارسی حرف بزنید ولی رفته اید آن سر دنیا. دوری فیزیکی، ارتباطات کاری و هنری شما را به شدت تحت تاثیر قرار می دهد. مثل این می ماند که بخواهید توی یک کوچه باریک یک طرفه، دنده عقب بگیرید و این یکی از همان اتفاق هایی ست که در خارج نشینی می افتد.»
در نوشته اول با نام «دایی صمد»، نویسنده برای اولین باردر فرودگاه شیکاگو پا به خاک آمریکا می گذارد و خود را در یک شهرک سینمایی می پندارد. درمیان زنان و مردان رنگی پوشِ رنگین پوست و سفید پوست. با دیدن دایی مادری اش پی به تفاوت های بین خود و او می برد. مردی سرد و خارجی طور با بغلی سرسری اما به شدت رک. مردی که پس از گذشت چهل و پنج سال مهاجرت نمی داند که ایرانی است یا آمریکایی. مردی که انگار آینده راوی است اما راوی خود را گذشته اش می داند.
در نوشته دوم، «تولد تدریجی»، معتمدی مهاجرت را یک خودکشی تدریجی می نامد. یک تولد دوباره. یک پوست اندازی همراه با انکار. انکار هویت کهنه و حتی انکار هویت جدید. «… پوست کهنه ما، همه چیزهایی ست که گذشته ما را ساخته است. همه آدم ها، آرمان ها و آرزوها، خاطره ها، خیابان ها و کوچه ها…» «… پوسته نو در حقیقت همان آدم ها، دوستان و دوستی هایی ست که قرار است از نو بسازیم، کوچه ها و خیابان هایی که باید با خاطره هامان پرشان کنیم و با غم ها و شادی های جدید بپوشانیم شان.»
نویسنده از«پاسپوت لعنتی » می نویسد که با چه سختی به دست می آید و به راحتی در روزهای آخر اقامت به دست آشنایی در ایران گم شده و معجزه وار در دقایق آخر پیدا می شود. حکایت فوق، حکایت سردرگمی ها و دودلی هاست.
معتمدی مهاجرت را برای بیشتر ایرانی ها، در نوشته «شرط چاقو» راهی یک طرفه می داند. یک تصمیم چشم بسته و یک هندوانه سربسته پشت وانتی که هیچ شرط چاقویی هم برایش نیست.
نویسنده به سبب دانشجوی دکترا بودن به جزئیات علاقمند است اما در نوشته «مترو یا METRO» درمی یابد که همین جزئیات می تواند او را به سوتفاهم بکشاند. او در وب سایت دانشگاه می خواند که شهر کوچکش برای حمل و نقل مترو دارد اما بعدها پی می برد که METROاسم یک شرکت اتوبوس رانی است و نه وسیله نقلیه زیر زمینی!
در «مستراح علمی» آمده است: «…البته علاقه به یادگیری فرهنگ غربی و تعصب بر حفظ فرهنگ شرقی هم در درونم با یکدیگر سر نزاع پیدا کرده بودند و باعث شده بود که هر از گاهی یک جور شوک فرهنگی برایم پیش بیاید.» «… چیزی که توی سر منِ تازه وارد بود با آن چیزی که استادم به آن فکر می کرد زمین تا آسمان فرق داشت. من فرع را می دیدم و او اصل را. من حاشیه را می خواندم و او متن را. برای من موقعیت و قرارگیری آدم ها و احترام و نزاکت های رایج در جامعه شرقی مهم بود و برای استادم استفاده بهینه از موقعیت و زمان. حتی اگر این زمان، زمان مستراح رفتن باشد.»
در «زبان مشترک ما» نویسنده از برداشت های متفاوت زبان سخن به میان می آورد. او از هم خانه ای هایش می خواهد تا جمعه، «فایو تو سیکس» جلسه داشته باشند اما همه سر ساعت پنج حاضر نیستند و هر کدام دلیل موجه خود را دارند. یکی گمان کرده که فایو تو سیکس یعنی میانگین این دو عدد، دیگری به بازه زمانی فکر کرده یعنی زمانی بین پنج تا شش!
در «ویزای آزادی» با مشکلات دانشجویان ایرانی بیشتر آشنا می شویم و غم و اندوه شان برای دوری و بلاتکلیفی بیشتر ملموس می شود.
«جمع اضداد» ماجرای عاشقانه کتاب است که سرانجامی جز دوری و جدایی ندارد. دو انسانی که به خاطر دوری از خانواده و دوستان، به هم نزدیک می شوند، عشق می ورزند اما عاقبتی جز جدایی به دنبال شان نیست.
در این تک نگاری ها همراه نویسنده عباراتی همچون احترام گذاشتن، دوری از هموطنان، و امثالهم را را زیر سئوال می بریم. گاهی خود را نیازمند احترام گذاشتن می بینیم و گاه از احترام گذاشتن های بی مورد ناامید می شویم. زمانی خود را نیازمند جامعه ایرانی می دانیم و زمانی دیگر از همین جمع ناامید می شویم. نویسنده آن را چرخه معیوب نیاز و ناامیدی نامیده است. چرخه ای که باعث بی اعتمادی می شود و سرانجام خوشی در پی ندارد.
«زیاد پیش می آید که آدم ها بعد از مهاجرت، از تنهایی گله کنند ولی خب بیش از اندازه هم به یکدیگر نزدیک نمی شوند. اصلا دلیل از ایران بیرون آمدن خیلی از کسانی که می شناسم، پیدا کردن هویت جدید، تشکیل یک زندگی مستقل و دور از مزاحمت ها و فضولی های دوست و فامیل و آشناست. آمده اند تا لااقل این سر دنیا ، چند صباحی هم که شده بدون آقابالاسر نفس بکشند. حالا خیال کن آمده ای و زندگی جدیدت را شروع کرده ای. یک زندگی مستقل به معنای واقعی، آزاد و رها. خودت رئیس خودت شده ای و قرار نیست به احدی جواب پس بدهی. دُم آدم های فضول را هم چیده ای، اصلا تصمیم گرفته ای که تا جایی که می شود با «خارجی»ها معاشرت کنی. روزها و هفته ها و ماه ها به همین منوال می گذرد و یک روز صبح که از خواب بلند می شوی، می بینی کسی دور و برت نیست و اگر هم هست تو را آن طوری که باید نمی فهمد. از خودت و آن کسی که بوده ای و می شناخته ای فرسنگ ها دور شده ای. ترس برت می دارد. مو به تنت راست می شود. به خودت می آیی و تصمیم می گیری که تا دیر نشده دست به کار شوی و دور و برت را شلوغ کنی و روابط و دوستی های ایرانی برای خودت دست و پا کنی. اصلا همان وقت است که شنیدن چهار تا کلمه فارسی، می تواند حالت را خوب کند و سر حال بیاوردت. آنجاست که هوای خانه به کله ات می زند. شروع می کنی برای پیدا کردن آدم های شبیه خودت تلاش می کنی. از این برنامه و دورهمی و شب نشینی به آن یکی می روی، می چرخی و می گردی تا حداقل چهار تا هم صحبت و هم وطن پیدا کنی. روزهای و هفته ها و ماه ها به همین منوال می گذرد و یک روز صبح از خواب بیدار می شوی و می بینی که آرام آرام، بدون آن که حواست بوده باشد دور و برت شلوغ شده و زندگی خصوصی و مستقلی که برایش خون جگرها خورده بودی، در معرض خطر است. اینجاست که تصمیم می گیری که برای فضای شخصی خودت بجنگی. می ایستی و دور و برت را با احتیاط بیشتری ورانداز می کنی و تا جایی که بشود شروع به پاکسازی آدم های می کنی و باز روز از نو. باز نقطه سر خط! و باز شروع یک چرخه تکراری از جاذبه و دافعه با آدم ها. چرخه دیگری از نیاز و ناامیدی. کسی چه می داند شاید این هم یکی دیگر از چرخه های مهاجرت باشد.»
در انتها معتمدی ماحصل حرف هایش را در یک پاراگراف صریحا بیان می کند: «هر آدمی خودش کلی زمان می خواهد تا بفهمد که با خودش چند چند است. باید چند بار هم که شده برود توی دیوار تا یواش یواش فرمان دستش بیاید. تا آرام آرام بفهمد کدام کوچه بن بست است، یا کدام خیابان کم ترافیک تر. ترک وطن یا برگشتن، یک علاج و جواب جمعی نیست. یک قصه کاملا شخصی ست. دفترچه خاطراتی ست که به اندازه تمامی روزهای خوب و بد پیش روی مان صفحه دارد. باید بگذریم هر کس داستان خودش را خودش بنویسد.»
وقتی تک نگاره های این کتاب به پایان می رسد سئوالی در ذهن خواننده ایجاد می شود که خود چه داستانی دارد، دست آوردهایی از مهاجرت دارد، و آیا می تواند او هم با زبانی گرم و گیرا برای دیگران بنویسد؟