گردآوری از: سعید نوری بوشهری
در زمان همه گیری کووید–19 و شرایطی که با آن روبرو هستیم، شاید این مطلب در ذهن ما شکل گرفته باشد که چه جای شعر و شاعری است؟! که دل و دماغ سرودن شعر و خواندن آن را دارد؟!… مردم ایران، مانند مردم باقی دنیا، همواره شاهد بلایا و مصیبت های فراوان در طول تاریخ بوده اند و هنوز هم هستند. ادبیات و به ویژه شعر همیشه مرهمی بوده بر زخم انسان. گاه درد او را تسکین داده و شکیبایی اش را بالا برده، گاه او را تشویق کرده تا از حال افسردگی به درآمده و چاره ای ساز کند، و گاه او را پند و حکمت داده تا در دوران گرفتگی به فکر هم نوعان خویش باشد و نوع بشر را از یاد نبرد. شاید معروف ترین شعری که در باب صلح خواهی و انسان دوستی شنیده باشیم و بدانیم سه بیت مشهور حکایت مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی ملقب به سعدی است در گلستان او:
بر بالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.
درویش و غنی بنده این خاک درند. و آنان که غنی ترند محتاج ترند
آن گه مرا گفت از آن جا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنید که از دشمنی صعب اندیشناکم. گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.
به بازوان توانا و قوت سر دست خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست
نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست
هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده وگر تو می ندهی داد روز دادی هست
بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی
«سعدی، گلستان ـ باب اول، در سیرت پادشاهان»
مهشید بیورمن شریفیان در سال 1349 (1971) در بوشهر به دنیا آمده و بیشتر عمرش را در بوشهر و شیراز گذرانده است. او در ایران در رشته زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرده و در سال 1379 (2001) به سوئد مهاجرت نموده. در سوئد علوم اطلاعات و کتابداری خوانده و اکنون در کتابخانه ای در استکهلم مشغول به کار است. علاقه ی اصلی شریفیان نوشتن است. او ترجمه اشعار شاعران مورد علاقه خود را در سایت خانه شاعران جهان منتشر می کند. مجموعه اشعار شریفیان به فارسی و سوئدی در دست انتشار است. او در حال نوشتن مجموعه داستان های کوتاه خود است و رمانی را هم در دست تحریر دارد.
قطارم زمین را می دود
قطارم زمین را می دود
پشت پنجره خیره ام
و در انتظار
مبادا برسی و من نباشم
من
که به انتظار نشسته ام
همه عمر
فقط برای این که هر بار گونه هایت را ببینم
که در انفجار هزاران شکوفه ی شاد
دست تکان می دهند
و غنچه ی لب هایت
که بوسه می شوند
آواز می خوانند
و آرام از من دور می شوند.
«مهشید بیورمن شریفیان»
بر کمرگاه بهار
چراغ را که خاموش می کنی
بر کمرگاه بهار
جوان می شود
فندق پیر؛
جام لاله را از هوش زمین پر می کند
و از نسیم تُرد کلاهی می دزدد
به وسعت شکوفۀ کَم خیالی که
هم اکنون
از جشنواره ی آفتاب بیآید.
آی،
جام شرابم کو؟
بدین سرخوشی که من از مدار آفتاب می گذرم
نام تو بر ماهواره ها سرود سفر خواهد شد…
بدین عاشقانه نفسی در نسیم گیسوان تو جاری ست
صحرا
در سروده های من
سراب و شراب را از پیوندی کهنه می رهاند…
آی…
بدین خرمی که بهار از کوچه نوروز می گذرد
درخت فندق پیر از رویاهای تلخ تهی خواهد شد.
تهی شده از شب
خالی از سرمائی که از خان زال می گذرد
ایمن از تیر اسفندیار
پاورچین می گذرد
تمنای بهر
از رگ فندق:
تا زایش گرهی سپید و چوبین
در صدفی قهوه ناک و چاکیده
که از روزن دگردیسی ی خویش
به عمر پروانه های رنگین می اندیشد و
در طلوع رنگین کمان
منفجر خواهد شد؛
تا لبخنده ای کوچک از تو
که در گلویم به چابکی فرو می چکد و
ستاره ای را در رگ سرخم می گشاید
که پنجره ی آینده را
از تصویر گل میخ های کهن پر می کند.
بدین سرخوشی
در بهاری که منتظر هیچ کس نمانده است
در بارانی که صلیب های گمشده را شستشو می دهد
و صورت گلدسته ها را می چرخاند
به سوی ماهواره ای که هم اکنون از مدار ما می گذرد…
بدین سرخوشی
در ترانه عشقی
که از هفت سین زبان رد می شود
و روز نو را
مثل کبوتران نقاشی
در کیسه ی پستچی ها خالی می کند…
آی،
جام شرابم کو؟
کیست که این گونه آسیمه سر به در می کوبد و
از ما عیدی می خواهد؟
کیست این که پشت چشم های پنجره می نشیند و در فرهنگ ها
معنای نام ما را به هم می دوزد؟
کیست این که بر کمرگاه بهار
از هفتمین خان انتظار بیرون می آید و
مویش، همه، به نقره ی بافته می ماند؟
آی…
فقط بوسه ای وامم ده
تا صد چندانش را به پای خنده ی بی باک تو
بهار کنم،
که شراب بوسه ی تو
از تنگ خواب مست تا است
وقتی چراغ را خاموش می کنی
و سبزه بهاری را
به خانه ی بازوان من
می سپاری…
لندن ـ مارس 1994
«اسماعیل نوری علا
نشریه پویشگران،
شماره های 8 و 9»
ای جان آفتابی عشق
آری شبی ست شسته به تاریکی و به خون
در خاطرم ولی
شمعی چراغداری خود را
در راه سرخ صبحدم آغاز می کند
اینجا سرای بسته خاموشی ست
اما
در من پرنده ای ست که آزادی تو را
یکریز در ترانه اش آواز می کند
پاییز قلب هاست
اما دلم به حوصله مندی درین هوا
پروردن بهار دگر ساز می کند
با شمع و با پرنده و با عطر نوبهار
حبسم به یک قفس
ای جان آفتابی عشق ای سپید فام
دست بلند تو
کی تیغ می کشد
کی در به بستگان غمت باز می کند؟
«سیاوش کسرایی ـ هوای آفتاب»
می توانیم به ساحل برسیم
اندهت را با من قسمت کن
شادیت را با خاک
و غرورت را با جوی نحیفی که میان سنگستان
مثل گنجشکی پر می زند و می گذرد.
اسب لخت غفلت در مرتع اندیشه ما بسیار است
با شترهای سفید صبر در واحه تنهایی
می توانیم به ساحل برسیم
و از آنجا
ناگهان
با هزاران قایق
به جزیره های تازه برون جسته مرجان
حمله ور گردیم.
تو غمت را با من قسمت کن
علف سبز چشمانت را با خاک
تا مداد من
در سبخ زار* کویر کاغذ
باغی از شعر برانگیزد
تا از این ورطه بی ایمانی
بیشه ای انبوه از خنجر برخیزد
«منوچهر آتشی ـ آواز خاک»
سبخ ـ زمین رس شوره بسته که از زیر آب دریا خارج شده
صدای زاینده رود می آید
کبوتران کوچک بی نشان
هزاران بال بسته
شما را به عاشقان ایران سوگند
تصویر پروازتان
بر زنجیر سلول های نقره ای
شکست سدهای سنگی
رسیدن به لب های آزاد است.
صدای زاینده رود می آید
زاینده رود.
«مریم رئیس دانا ـ سایه آسوریک»