از: نوشین خورسندیان
رمان ناتمامی
زهرا عبدی
نشر چشمه، چاپ نهم 1398
(برنده ی تندیس بهترین رمان سال 1395 از جایزه ی ادبی هفت اقلیم(
«زهرا عبدی در دومین رمانش، ناتمامی، راوی یک ماجرای عجیب است. عبدی که پیش از این رمانِ روز حلزون را منتشر کرده و به نسبت بازخوردهای مثبتی گرفته است، برای نوشتن این رمان زمانی بیشتر صرف کرده است. رمانِ ناتمامی در یک فضای دانشگاهی شکل می گیرد، در تهران. محور رمان درباره ی ناپدید شدنِ عجیب و مرموزِ یک دختر دانشجوی جنوبی است. دختری که چند روز است «غیبش» زده و دوست و هم اتاقی اش پیِ یافتنِ او دست به هر کاری می زند… عبدی فضایی مملو از شک، راز و سوظن ساخته که با انگاره های سیاسی و تاریخی نیز گره می خورد و همچنین با گذشته ی قهرمانِ غایب رمان. او برای ساختنِ این فضا رو به قصه گویی می آورد، تند و بی وقفه، و مدام مخاطب را با اتفاق های تازه در باره ی این دخترِ گمشده که سری داغ هم داشته و شوری وافر مواجه می کند. آیا او را دزدیده اند؟ از قصد خودش را گم کرده؟ مُرده؟ و ده ها موقعیت دیگر که می توان نمودِ روایی آن ها را در این رمانِ جذاب به خوبی مشاهده کرد. زهرا عبدی در هر فصلِ خود پرده ای از این راز برمی دارد و با استفاده از فضاسازی و وارد کردنِ نام ها و آدم های تازه به ماجرای دخترِ گمشده هیجانِ دوچندانی می بخشد.»
قاصدک داستانی این رمان بسیار صریح و واضح است. مارکِز در قاصدک داستانی رمان گزارش یک مرگ، در پاراگراف اول، از کشته شدن جوانی به نام سانتیاگو ناصر به دست چند برادر خبر می دهد، انگار که بالونی به هوا فرستاده می شود. پس از آن مرحله به مرحله به شرح ماجرا می پردازد، انگار که با هر شرحی سوزنی به این بالون زده می شود. تا جایی که در انتها، همزمان با نعش بالون سوراخ، نعش سانتیاگو بر زمین می افتد. زهرا عبدی نیز در قاصدک داستانی رمان ناتمامی می گوید:«امروز درست یک هفته است که لیان جفره ای، دانشجوی ارشد ادبیات فارسی، ناپدید شده. یک هفته است هم اتاقی بوشهری من به خوابگاه برنگشته. دانشجوی محبوب همه ی سال های دانشگاه، مسئول آموزشِ کودکان کار دروازه غار تهران، گم شده. وقتی می خوابم سقف اتاق می آید و می چسبد به نُوک بینی ام. امروز جای خالی لیان در کلاس اسطوره شناسی به من فهماند، گیل گمش بودن، جنگیدن با هوم بابا غول آتش خوار، خیلی راحت تر است از یک دختر دانشجوی شهرستانی بودن در تهران. خیلی راحت تر از من سولماز صولتی بودن است.» و از آن پس به شرح ماجرا می پردازد؛ به صورتی که در هر فصل پرده از رازی برمی دارد. اما این شرح ماجرا خطی نیست و همراه با رفت و برگشت های زمانی است. پایان این روایت اما بسیار متفاوت از گزارش یک مرگ است.
زهرا عبدی در این رمان نه تنها ماجرای شخصیت اول و دوم، لیان و سولماز را به تصویر می کشد، شخصیت های زیادی را وارد داستان می کند که گاه آنها را به خوبی می پروراند؛ مانند دکتر شمسائی، و گاه سرسری از کنارشان می گذرد؛ مانند همتی رئیس حراست مرکزی. گم شدن در این روایت بسیار معمول است. از لیان، پدر و برادرش گرفته تا استاد دانشگاه، دکترشمسایی و دخترک زیبای کولی، تنسگل. «امشب به این نتیجه رسیدم که گم شدن، بدترین اتفاقی است که ممکن است برای کسی بیفتد. حتی از مرگ هم ناامیدکننده تر است. یک پایان باز برای یک ماجرای کاملا بسته.»
یکی از زیبایی های این رمان تغییر راوی در فصل های کتاب است؛ در فصل های فرد راوی اول شخص مفرد است اما در فصل های زوج راوی دانای کل است. یکی دیگر از زیبایی های این رمان استفاده از داستان های طوفان نوح، عصای موسی، عیسای مصلوب، شیخ صنعان، تهمتن، اسپارتاکوس، قدیس مانوئل، افشین و بودلف، بوسهل زوزنی و حسنک وزیر، داستان مشروطه و میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل، امیر کبیر و مهد علیا، و اسطوره ها خصوصا اسطوره گیل گمش و اِنکیدو و مقایسه آن با شرایط حاضر در دانشگاهی در شهر تهران است: «خدایان دوست ندارند آدمیزادگانِ دون مایه به قلمروِ آنها نزدیک شوند. می ترسند اسرار خدایی شان فاش شود. مثل شعبده بازهای پیری که لرزش دست شان را زیر شنل های سیاه شان پنهان می کنند. خدایان در گروه های دانشگاه هم می ترسند مثلا بی سواد بودن شان لو برود و هیچ دانشجوی خود باخته ای هم حتا دنبال شان راه نیفتد برای کیف کشی.» «همه خاطرشان هست که جعفری حکم تعلیق شمسایی را خودش دوان دوان برده بود تا بدهد دستش. نگذاشته بود مراحل اداری نامه طی بشود. از اتاق رئیس امضا را گرفته بود و خودش حمال نامه شده بود. البته قبلش شمسایی رفته بود و جعفری از لذتِ دادن حکم تعلیق محروم مانده بود. همان موقع جهانگیر مطلبی در باره ی این کارِ خامِ جعفری نوشته بود و آن را تشبیه کرده بود به کار مهد علیا و نامه ی قتل امیر کبیر که دقیقا به همین شیوه خود مهد علیا، نامه به دست، سرسرای کاخ را دویده بوده که مبادا شاه پشیمان شود.»
نویسنده با اشعار کهن نیز آشناست. در انتهای کتاب از قصیده خمریه رودکی سخن به میان آورده است. این قصیده به افتخار بزرگ مردی به نام ابوجعفر صفاری توسط رودکی در مجلس بزم امیر نصرابن احمد سامانی سروده شده و در حقیقت دستور تهیه شراب است.
عبدی در این رمان سه قانون نانوشته خوابگاه های دانشجویی را به تصویر می کشد: عادت، بی رحمی و فراموشی. «توی خوابگاه همه تخم مرغ دزدهایی هستند که اگر فرصتی پیدا کنند، با همه ی ظاهر آکادمیک شان، محض شوخی هم که شده شتردزدهای قابلی می شوند. یاد می گیرند که اگر به موقع انگشت توی مربای کسی نکنی، مربای خودت رفته. منطق خوابگاه یک منطق فراگیر است. مربا نباشد انگشت توی مقاله ی کسی می زنی. لیان حق داشت عاشق شمسایی بشود؛ یک مقاله برای اثبات حماقت جاری در سیستم ننوشت، انگشت توی مقاله ی هیچ دانشجویی نزد. دختر همان ناخدایی که از دریای رو به رویش به اندازه برمی داشت. شاید برای همین هم گم شد.»
در این روایت اتفاق های متعددی شکل می گیرند. نویسنده خود به این قضیه اشراف دارد و می گوید: «حجم اتفاق های باورنکردنی به قدری زیاد است که گاهی فکر می کنم زندگی ما این جا شده یک بداهه نوازی بی پایان.» در این روایت بسیاری از شخصیت ها، مهاجرند؛ شمسایی از ترکیه به ایران مهاجرت کرده، پناه صادقی دانشجوی ایرانی پناهنده به سوئد است، کولی های دروازه غار اجدادشان مهاجر بودند و از هند به ایران کوچانده شدند تا شادداشت ایرانیان را فراهم کنند، لیان از جفره به تهران مهاجرت کرده و قصد برگشت ندارد، سولماز از اهر به تهران آمده تا درسش را به پایان برساند. «اصلا هر کسی که مجبور شود از جایی به جایی کوچ کند، خودش را از خودش جا می گذارد و می شود دیگری و دیگری یعنی تویی که تصمیم می گیرد چه قدر از خودت، ته کاسه ات، باقی بماند.»
ناتمامی مملو از کلماتی است که در گویش تهرانی معنا دارند: چپه تراش، تاقال بازی، لرگیده، گیجگالو.
سولماز گاه و بیگاه در بیداری موجودی را با چشم های جونده می بیند اما می داند اگر از این موجود با دیگران سخن بگوید برچسب توهم به او زده می شود. این موجود عجیب همیشه همراه اشاراتی است که نشان می دهد قبل یا بعد دیدنش اتفاقی می افتد. خواب ها نیز در این اثر نشانه هایی هستند که باید دنبال شوند.
از لیان چندین دفتر خاطرات به جا مانده و در جایی گفته که تمام زندگی ها و ماجراها قصه های تکراری اند و بدترین انتقام از قصه این است که تکرارش کنی. سولماز اما معتقد است که با انبوه ماجراها روبروست و دارد به آنها عادت می کند. او می گوید:« همه فکر می کنند یک زندگی آرام و بی دردسر، بزرگترین مشکلش عادی بودن همه چیز است. اما وقتی زندگی ات پُر می شود از ماجرا هم دوباره قصه همین است. حتا هیجان انگیزترین ماجراها هم عادی می شوند. خود هیجان هم عادی می شود. آن کسی که بانجی جامپینگ می کند، بعد از دوبار پریدن، دیگر از ترشح آدرنالین خبری نخواهد بود. برای ترشح آدرنالین، این بار باید واقعا بپری. مغزت خیال می کند دوباره آن کِش، لحظه ی زمین خوردن نجاتت می دهد و دوباره بعد از تاب خوردن می کشندت بالا. تا بیاید واقعیت را بفهمد و دستور ترشح آدرنالین را با نهایت قدرت و برای آخرین بار بدهد، پکیده. هیچ کس نمی تواند از عادی شدن جان سالم به در ببرد. همیشه عادت می کنی؛ اول به خودت، بعد هم به هر چه پیش آید، تا لحظه ای که مغز جا بماند از حادثه. تا لحظه ی که مغز یک ناتمام باقی می ماند.» عادت می کنیم حرف تازه ای نیست؛ قبلا زویا پیرزاد در کتابی به همین نام از آن حرف زده است. نام رمان را زهرا عبدی ناتمامی گذاشته و در جای جای کتاب این کلمه بارها تکرار شده است. در جای دیگر می گوید: «هیچ فرمانده ی دلاوری نباید از جنگ زنده برگردد به امید زندگی با کسانی که برای شان از جان گذشته بود. فرمانده ای که از جنگ زنده برمی گردد محکوم می شود به یک ناتمامی بی پایان.» در صفحات پایانی داستان، خواننده متوجه می شود که هنوز نمی داند لیان کجاست. نویسنده داستان را با این نوشته به پایان نزدیک می کند: «… بعضی نویسنده ها آخر قصه را ناتمام می گذارند و اسمش را با حقه بازی می گذارند پایان باز. با ناتمام گذاشتن قصه، در واقع بر ناتوانی شان در برابر ناتمام ماندن سرپوش می گذارند. این استدلال شان مسخره است که داستان به تعداد هر خواننده پایان خواهد داشت. حقه بازهای شارلاتان! خواننده اگر خیلی همت کند، ناتمامی های خودش را به جایی برساند.»
مسلم است که سولماز حتا در نبود لیان در حال یادگیری از او است، چنان که در انتهای این رمان دیگر همان آدم سابق نیست.