گذری در ادبیات کهن
نظارت بر کار امیران و گماشتگان
سارا وزیر زاده
یکی از نکات مهمی که پادشاه همواره باید مراقب آن باشد، درستکاری زیردستانش است، افرادی مانند امیران و گماشتگان و قاضیان و پاسبانان. شاه باید در هر شهری فرد دیندار و خداترسی را بیابد و از او بخواهد بر اعمال امیران و قاضیان و فرماندهان نظارت کند. این حکایت را در تأیید این معنی با هم بخوانیم:
«یکی از فرماندهان معتصم عباسی فردی از نزدیکان خود را فراخواند و گفت: «برای من کاری پیش آمده که نیاز به پول دارم. آیا در شهر کسی را می شناسی که من بتوانم از او مبلغی قرض بگیرم و هنگامی که پولی به دستم رسید آن را پس دهم؟» آن وکیل آشنایی را معرفی کرد که در بازار معاملات کوچک انجام می داد. امیر او را فراخواند و از او خواست که هزار دینار به او امانت دهد و گفت: «پس از چهار پنج ماه هنگامی که پول به دستم برسد قرض را پس می دهم و یک دست لباس هم بر سر آن می گذارم.» مرد گفت: «من ششصد دینار بیشتر ندارم و این سرمایه ای است که به زحمت آن را به دست آورده ام و با آن روزگار خود را می گذرانم.» امیر به او گفت: «ششصد دینار را به من بده و رسیدی به مبلغ هفتصد دینار از من بگیر.» مرد پذیرفت و پول را به امیر داد. هنگامی که موعد ادای قرض رسید، مرد به دیدار امیر رفت و دو ساعتی نشست، اما چیزی نگفت. امیر هم او را دید و حرفی نزد. دو ماه به این منوال گذشت وقتی مرد دید امیر به روی خود نمی آورد، نامه ای نوشت و برایش فرستاد. امیر به او نوشت که بیشتر صبر کن تا مبلغ را آماده کنم و برایت بفرستم. مرد دو ماه دیگر صبر کرد و باز به نزد امیر رفت. امیر باز هم به او وعده داد. هشت ماه دیگر هم گذشت. مرد هر کس را که از بزرگان می توانست، واسطه کرد تا پولش را پس بگیرد. اما فایده ای نداشت. او حتی راضی شده بود که صد دینار کمتر از مبلغ اصلی پس بگیرد ولی امیر پول را برنمی گرداند. مرد ناامید به مسجد رفت و با صدای بلند به درگاه خداوند ناله و زاری کرد. فردی ناله او را شنید و ماجرا را از او پرسید. مرد گفت: «فقط خلیفه مانده که ماجرای من را نمی داند. همه را به نزد امیر شفیع کردم تا پول خود را پس بگیرم. اما موفق نشده ام.» مرد به او گفت در فلان محله، کنار مسجد خیاطی مغازه دارد به آنجا برو و مشکل خود را به او بگو. مرد با خود گفت هیچ کدام از بزرگان شهر نتوانستند مشکلم را حل کنند و یک خیاط می تواند؟ اما چون چاره ای نداشت به مغازه خیاط رفت و ماجرا را برایش گفت. خیاط به یکی از شاگردانش گفت: «به منزل آن امیر برو و به هرکس که از منزل بیرون آمد، خبر بده شاگرد فلان خیاط برای امیر پیغامی دارد. وقتی تو را به داخل بردند، به امیر بگو فردی از تو هفتصد دینار طلب دارد و یک سال از موعد ادای آن گذشته است. می خواهم پول را به او برگردانی و از او عذرخواهی کنی.» شاگرد خیاط رفت و با این پیغام بازگشت: «امیر پاسخ داد من به خدمت خیاط خواهم آمد و مبلغ را تقدیم می کنم و عذر می خواهم.» ساعتی نگذشته بود که امیر آمد. دست خیاط را بوسید و کیسه زر را به مرد داد و گفت: «من از تو عذرخواهی می کنم. این کار به خاطر غفلت زیردستان من اتفاق افتاده است.» مرد با تعجب به خیاط گفت: «چگونه توانستی کاری را انجام دهی که هیچ کس نتوانست انجام دهد؟» خیاط گفت: «مگر ماجرای مرا با خلیفه نمی دانی؟ من سی سال است که مؤذن این مسجدم. روزی برای نماز عصر به مسجد می رفتم. امیرِ شهر را مست دیدم که چادر زنی را می کشید و با خود می برد و زن فریاد می زد و می گریست و می گفت من دختر فلانی و زن فلانی هستم و فلان جا خانه دارم و این مرد دارد مرا به زور می برد و هیچ کس جرأت نمی کرد به او نزدیک شود. من فریاد کشیدم. اما فایده ای نداشت و امیر زن را به خانه خود برد. من خشمگین ریش سفیدان محل را جمع کردم و برای امر به معروف به در خانه اش رفتیم و فریاد زدیم که اگر این زن را رها نکنید ما به درگاه خلیفه می رویم و از او دادخواهی می کنیم. امیر وقتی این سخن را شنید نگهبانان چماق به دست را فرستاد و همه ما را کتک زدند. من به یاد آوردم که قبلاً شنیده بودم شرابخواران وقتی مست می شوند چرتی می زنند و وقتی بیدار می شوند، نمی دانند چه وقتی از روز است. فکر کردم اگر من به مسجد بروم و اذان بگویم این مرد می پندارد که روز شده و از خانه بیرون می آید. من در مسیر راهش می ایستم و پس از عبور وی، به خانه اش می روم و زن را نجات می دهم. به مناره رفتم و اذان گفتم. معتصم بیدار بود و صدای مرا شنید. به دربانش دستور داد برو و مؤذن را دستگیر کن و بیاور چرا که مردم را به زحمت انداخته است. هنگامی که دربان خلیفه پیش من آمد و گفت خلیفه دستور داده که تو را دستگیر کنم و به نزد او ببرم، گفتم من به دلیل موجهی این کار را کرده ام. مرد گفت چه دلیلی گفتم مرا به نزد معتصم ببر تا دلیل را به او بگویم. او مرا به نزد خلیفه برد و من ماجرا را برایش گفتم . خلیفه به دربان خود گفت: با صد مرد به خانه فلان امیر برو و او را به اینجا بیاور. آن زن را به خانه خود بفرست و به شوهرش بگو معتصم شفاعت این زن را می کند. وقتی امیر را حاضر کردند، معتصم به وی گفت در حکومت من چه بر سر عدالت آمده که تو جرأت می کنی زنی را به زور به خانه ببری؟ دستور داد تا او را در کیسه کنند و آن قدر با چماق بزنند که استخوان هایش خرد شود و او را در دجله اندازند. از آن پس خلیفه به من گفت که هر گاه بی عدالتی ای دیدی به مناره برو و بی وقت اذان بگو من تو را صدا می کنم و دلیل را جویا می شوم و با ستمگر همان کاری را می کنم که با این کردم. حتی اگر فرزند و برادر من باشد و این امیر به خاطر حرمت من نیست که پول تو را پس داده است بلکه به خاطر ترس از چماق و دجله است.»
مسئله قابل تأمل در نمونه هایی که خواجه نظام الملک می آورد، اجرای عدالت به واسطه ترس از پادشاه است. ظالم در این داستان های عبرت آموز با عقوبت های بسیار سخت مواجه می شود، به طوری که دیگران از ترس چنان مجازاتی، درستکار می شوند! این روش تربیتی مبتنی بر ترس هنوز در جای جای جامعه ایرانی قابل مشاهده است.
جاسوسان پادشاه
پادشاه باید از احوال مردم خود در همه جای سرزمین خبر داشته باشد تا بتواند متناسب با آن واکنش نشان دهد. اگر بداند و کاری نکند نشان دهنده ستم کاری او خواهد بود و اگر نداند نشان دهنده غفلتش. بنابراین پادشاه باید همیشه کسانی را داشته باشد که از سراسر کشور برای او خبرهای مردم را بیاورند و حقوق آنها هم باید از خزانه پرداخت شود تا بتوانند با فراغ بال خبرها را به پادشاه برسانند. وقتی مردم بدانند که پادشاه از احوال مردم سرزمین آگاه است و به طور مناسب واکنش نشان می دهد، مردم مشتاقانه از پادشاه مشتاق اطاعت خواهند کرد و از ترس عقوبت جرأت اعمال خلاف و سرکشی نیز نخواهند داشت. پادشاه باید در تمام سرزمین جاسوسانی در لباس بازرگان و گردشگر و درویش و داروفروش داشته باشد تا برای او از گماشتگان و بزرگان و امیران خبر بیاورند و قبل از این که هر کدام از اینها بخواهند به حکومت صدمه ای بزنند، پادشاه آگاه شود و چاره ای برای آن بیندیشد. حکایت زیر از دوره عضدالدوله دیلمی در اهمیت کار جاسوسانی است که برای شاه این امکان را فراهم می کنند تا بر کار صاحبان مشاغل بزرگ و حساس نظارت کند:
«یکی از خبررسان های عضدالدوله دیلمی در یکی از ماموریت هایش جوانی غمگین را دید که می خواست برای دادخواهی به نزد شاه برود. از او ماجرا را پرسید. او گفت: «من پسر بازرگان معروفی هستم. بعد از مرگ پدرم به خوش گذرانی مشغول بودم. پس از مدتی بیماری سختی گرفتم چنان که امیدی به زنده ماندنم نبود. در آن بیماری نذر کردم که اگر سلامتی خود را بازیابم به حج و جهاد با کفار بروم. از بستر بیماری که برخاستم، همه کنیزان و غلامانم را آزاد کردم، اموال خود را فروختم به پنجاه هزار دینار. با خود فکر کردم سفر پرخطری پیش رو دارم. بردن این مقدار طلا عاقلانه نیست. رفتم و دو آفتابه مسی خریدم و در هر کدام ده هزار دینار نهادم. از تمام مردم شهر به قاضی القضات شهر اعتماد کردم و فکر کردم او کسی است که هرگز در امانت خیانت نمی کند. طلاها را به او سپردم و راهی حج و سپس جهاد گشتم در جنگ زخم خوردم و اسیر شدم و پس از چهار سال آزاد گشتم. مدتی سرگردان بودم. سرانجام بعد از ده سال به خانه بازگشتم. به منزل قاضی رفتم و دارایی ام را طلب کردم. قاضی گفت: تو دیوانه هستی و هذیان می گویی. من نه تو را می شناسم و نه می دانم چه می گویی. هر چه اصرار کردم نپذیرفت و گفت اگر بیش از این اصرار کنی حکم می کنم که تو را به دار المجانین ببرند. من از ترس این که مرا به آنجا بفرستد حرفی نزدم و اکنون می خواهم شکایت ببرم نزد شاه.» خبررسان او را به خانه خود برد و در نامه ای احوال جوان را برای عضدالدوله شرح داد. عضدالدوله پیام داد جوان را همین امشب به نزد من بیاور. وقتی عضدالدوله ماجرا را از زبان جوان شنید به او گفت: «این مشکلی است که من باید آن را چاره کنم، نه تو. این قاضی در ابتدا مردی درستکار بود و به امور مردم رسیدگی می کرد و دستمزدی که می گرفت چند برابر خرجش بود، ولی امروز چندین زمین و ملک در اطراف بغداد دارد و این چیزی نیست که با حقوقش بتواند تهیه کند. معلوم است که با افراد دیگر هم چنین می کند. تا پول تو را از او نگیرم، خیالم آسوده نخواهد شد. تو این پول را از من بگیر و به اصفهان به منزل فلان آشنای من برو و تا وقتی که پولت را پس بگیرم آنجا بمان. شاه در این فکر بود که چگونه می تواند پول این مرد را پس بگیرد. با خود فکر کرد اگر به زور متوسل شوم اعتراف نمی کند و پول مرد را پس نمی دهد. باید تدبیری بیندیشم تا بتوانم پول را بگیرم. روزی هنگام ظهر، شاه آن قاضی را در خلوت صدا کرد و به او گفت: می خواهم فکری برای آینده دختران خود بکنم تا پس از مرگ من محتاج به کسی نباشند. در نظر دارم دو میلیون دینار طلا و جواهر به تو دهم تا پس از مرگم آن را برای دخترانم خرج کنی. به خانه ات برو و قسمتی از زیرزمین خانه را برای طلاهایی که می خواهم به تو دهم آماده کن. هنگامی که برای طلاها مکان مناسبی فراهم کردی به من خبر بده تا فرمان دهم شبی، دور از چشم دیگران، به طوری که کسی از آن باخبر نشود، آنها را به خانه ات ببری. قاضی پذیرفت و شاه دویست دینار به او داد و گفت این مبلغ را برای آماده سازی خانه ات خرج کن. قاضی خوشحال شد و با خود اندیشید پس از مرگ امیر کسی قباله و نوشته ای برای این پول ندارد و همه آن متعلق به من و فرزندانم خواهد شد. صاحب آن دو آفتابه طلا که زنده است نتوانسته طلاها را از من بگیرد چه برسد به بازماندگان شاه زمانی که او دیگر زنده نیست. قاضی پس از آن که خانه را آماده کرد، به دربار شاه رفت تا به او خبر دهد. شاه گفت من می خواهم مبلغی بیش از آنچه گفته بودم، به تو بدهم و این هفته همه آن آماده می شود. منتظر باش که نیمه شبی صدایت کنم تا اموال را به خانه خود ببری. در این فاصله شاه مرد مالباخته را از اصفهان حاضر کرد و گفت به نزد قاضی برو و بگو من مدتی صبر کرده ام و احترام تو را نگه داشته ام اگر اکنون مال مرا ندهی به نزد عضدالدوله از تو شکایت می کنم. مرد پیش قاضی رفت و حرف شاه را به او گفت. قاضی با خود اندیشید اگر من به این مرد پولش را ندهم به شاه شکایت می کند و شاه دیگر به من اعتماد نخواهد کرد. از طرفی مبلغی که شاه می خواهد به من بدهد چندین برابر پول این مرد است. رو به مرد کرد و گفت تو جای فرزند من هستی من به دنبال تو می گشتم، تا به حال کجا بودی؟ پول تو آماده است و دستور داد دو آفتابه مسی پر از سکه های طلای مرد را به او بدهند مرد با آفتابه ها به درگاه عضدالدوله رفت. شاه گفت تو به حق خود رسیدی و خیانت قاضی بر من معلوم شد. دستور داد قاضی را سر برهنه و دستار در گردن حاضر کنند. قاضی تا مرد را در محضر عضدالدوله دید گفت فهمیدم که هر چه شاه به من وعده داده همه برای پس گرفتن پول این مرد بوده. شاه گفت معلوم شد که هر چه داری رشوه و از پول مردم است. همه اموالش را از او پس گرفت و هرگز کسی را برای قضاوت پیش او نفرستاد.»
جای جای کتاب سیاست نامه پر از نکاتی است که تجربه های یک سیاستمدار کهنه کار را بیان می کند. برای مثال، در مورد فرستادن رسول به سرزمین های دیگر می گوید: «منظور از فرستادن پیک و رسول به سرزمین های دیگر فقط رساندن و آوردن خبر نیست بلکه شاهان می خواهند اوضاع راه ها و آبراه ها و محصولات کشاورزی را بدانند و نیز از نحوه زندگی عاملان و زیردستان پادشاه آگاه شوند؛ این که چقدر لشکر دارند، دربارشان چگونه اداره می شود، هم نشینانشان چگونه اند، مردم زیردست شان راضی هستند یا نه» و نکات باریکی مانند «باید پادشاه به طور دائم فرد مهمی از هر کدام از اقوام کشور یا یکی از نزدیکان هر گماشته یا امیری در دربار داشته باشد و اگر این افراد بخواهند بعد از مدتی به سرزمین خود بازگردند، باید ابتدا جانشینی در همان رتبه و مقام به دربار بیاید.» و نکات مشابه بسیاری که آوردن همه آنها در یک مقاله ممکن نیست.
به طوری که دیدیم این کتاب یکی از منابع مهم در تبیین اصول کشورداری قدیم است و در بازخوانی آن نه تنها نحوه کشورداری که برخی از بنیادی ترین رویکردهای تربیت در فرهنگ ایرانی دیده می شود. اگرچه ما از نظر زمانی در دوران مدرن و حکومت های مردم سالار زندگی می کنیم، عناصر سازنده فرهنگ ما همچنان ریشه در سنت هایی دارد که در کتبی از این دست آمده است. تأمل در این کتاب ها ما را در تحلیل هویت ایرانی امروز آگاه و تواناتر خواهد کرد.
در این مقاله از کتاب سیاست نامه به تصحیح عباس اقبال انتشارات اساطیر استفاده شده است.
سارا وزیرزاده فارغ التحصیل دکتری زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران است. او بیش از پانزده سال در تهران به آموزش زبان و ادبیات فارسی به دانش آموزان و دبیران مشغول بوده و از سال 2011 استاد زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه سمنان می باشد.