جوی عمر
(داستان کوتاه)
روح انگیز ثبوتی
برای رسیدن به دشت، مسافتی را باید پیاده می رفت. دور و برش را چشم چرخاند. آن نزدیکی جایی یا چیزی را که بتواند روی آن بشیند پیدا نمی کرد. به نشستن روی شاخه نابجای تنه درختی که کمی دورتر بود و در کودکی و نوجوانی به راحتی از آن بالا می رفت و پایین می آمد هم راضی بود. اما حالا… دشت را در ذهنش مرور می کرد تا خستگی بالا رفتن از سربالایی را کمتر احساس کند.
راه طولانی نبود ولی هر تکه آن آه و ناله ی خود را داشت. آرام آرام و هن هن کنان خود را بالا کشید. دشت زیر پاهای خسته اش نمایان شد. دشت تغییری نکرده و همچنان زیبا و سرسبز بود. روی تپه روبرویش شبحی تکان می خورد. چشم هایش را نازک کرد تا شاید از پشت عینک بهتر ببیند، فایده نداشت تصویر روشن نبود. کمی این پا و آن پا کرد، تمام تمرکز خود را روی حفظ تعادلش گذاشت و مانند کودک نوپایی که در سراشیبی افتاده باشد به طرف دشت سرازیر شد. به دشت رسید. کوه روبرویش بود. در کودکی نقاشی هایش را با الهام از دشت که در دامن کوه قرار داشت می کشید. آنجا را «دشت من» نام گذاشته بود. کوه را مانند زن کمر باریکی – در پیراهن بلند و چین دار با گل های ریز و درشتِ رنگارنگی که میان علف های سبز می رقصد و خودنمایی می کند – تصور می کرد. صدای شُرشُر جوی آب او را به طرف خودش کشید. جوی از جایی که او ایستاده بود کمی فاصله داشت و باید باز هم چند متری راه می رفت. پاهایش رفیقِ نیمه راه شده بودند، همراهی نمی کردند. چاره ای نداشت، باید می رفت. آن قدر خسته بود که صدای شادی پسرکی را که از تپه پایین می آمد و به او نزدیک می شد نمی شنید. به جوی آب رسید. جوی هنوز پر آب، زلال و برای خوردن هوس انگیز بود. باد ملایم و خنکی که از روی علف ها می گشت، صورتش را نوازش می داد. لب هایش را روی هم گذاشت، پره های بینیاش را گشاد کرد تا همراه نفس عمیق، بوی تازگی و شادابی دوران شیطنت های خود و دوستانش را در مژکهای بینیاش به یاد بیاورد. باد هنوز به نوک مژک ها نرسیده به سرفه افتاد. از هجوم غرغر و ناله ها کلافه شد. همگی چند لحظه استراحت می خواستند. باید روی زمین خاکی می نشست؟ خاکی شدن لباس هایش اهمیت نداشت. برای او چیزِ دیگری مهم بود! کم کم داشت به زانو در می آمد.
سنگ کنار جوی آب، شیب ملایمی به طرف جوی داشت، انگار سنگ و جوی با همدیگر نجوا می کردند. گوشه لبش بالا رفت هنوز خیالپردازی می کرد. پسرک در چند قدمی او بود. نگاهی به سنگ انداخت، از آن فاصله برای نشستن، مجبور بود زانوهایش را خم کند. چند بار مانند کسی که شک دارد خم و راست شد. زانوهایش عین لولاهای آهنی زنگار گرفته خم نمی شدند. نیاز به تکیه گاه داشت. دلتنگی باعث شده بود ناگهانی تصمیم بگیرد و بدون تجهیزات از خانه بیرون بیاید. فکر کرد اول دست هایش را روی زمین بگذارد و بعد روی سنگ بشیند ولی کمردرد به او یادآوری کرد که نمی تواند این فکر را عملی کند!
با سلام پسرک که پشت سرش ایستاده بود از دنیای درماندگی بیرون پرید و با درنگ چرخید. پسرک سرش را بالا گرفت و به چشم های او زُل زد. از نگاهش هیجان و انرژی می بارید. پوستش سفید و گونه هایش گل انداخته بود. موهای فرفری قهوه ای داشت و همرنگ آن چشم هایش که از آنها شیطنت می بارید. پسر هر چند ثانیه چوبی را که به مانند اسب سوار شده بود جابجا می کرد. سالمند محو تماشای پسر بود و سلام او را با لبخند جواب داد. پسر را می شناخت؟ پسر پرسید:
می خواهی بنشینی؟
به سنگ اشاره کرد. سالمند سر تکان داد. پسر از اسبش پایین آمد، چند قدمی جلوتر رفت.
به این تکیه کن.
چوب را به طرف سالمند دراز کرد. سالمند بی اراده چوب را گرفت. در ذهنش دنبال زمانی و مکانی می گشت تا به یاد بیاورد پسرک را کجا دیده است. پسرک دست دیگر سالمند را گرفت.
بنشین! کمکت می کنم.
سالمند مانند بچه حرف گوش کن، هر چه پسرک گفت مخالفتی نکرد و نشست. پسرک بعد از این که مطمئن شد سالمند روی سنگ نشسته و راحت است، پیتیکو پیتیکوکُنان رفت. همین که سالمند آرام گرفت، صدای غرغر و آه و افسوس ها بلندتر شد.
زانو خود را صاف کرد و با آخِ کشیده ای گفت:
دیگر توان و تحمل سنگینی او را نداشتم. آخ…!
کمر با اخم و غُرغُرکنان گفت:
تا نشست یک عمر به من گذشت. مهره هایم داشتند عین زنجیر در هم گره می خوردند.
قلب از دیدن پسرک به تاپ تاپ افتاده بود. مغز انگار از خواب سنگینی بیدار شده باشد، خسته و ناتوان گفت:
ـ چهره پسرک چقدر آشنا بود!…
گمان کرد پسرک ناپدید شده است. با نگرانی ادامه داد:
… کو، کجا رفت؟
سالمند به سختی پسرک را میان گُل ها پیدا کرد. چشم ها چند بار پلک زدند و با طعنه گفتند:
می بیند که خوب نمی بیند، اما اصرار دارد با تماشای پسر، آشنایی را در او ببیند.
قلب چیزی نگفت، آه کشید. عقل کلاهش را قاضی کرد :
نباید تنها می آمد…
صدایش را توی گلو انداخت:
… توی این سن و سال، تنهایی هر جور که فکر کنید خطرناک است.
معده قار و قوری کرد و با دلخوری گفت:
گرسنه ام، دارم غش می کنم. باز هم وقت خوردن داروها گذشت.
زبان که از خستگی و ضعف عین چوب خشک شده بود خود را به دیواره لپ ها مالید تا غده های بزاق راه بیفتند. با مِن و مِن و دلسوزی، گفت:
حواس تان هست با چه حسرت و نگاه پرسش گرانه ای دور شدن پسرک را دنبال می کند؟ کمی انصاف…!
قلب سردتر آه کشید. چشم ها که از دنبال کردن و خیره ماندن به پسرک خسته شده بودند احساس درد می کردند. پسرک پای تپه ایستاد، دست هایش را از دو طرف باز کرد و چرخید. سالمند خود را جلو کشید. مغز با خود خندید:
من هم همین کار را می کردم!!!
زبان چرخی زد و با ذوق گفت:
آه! کم کم به یاد…
تارهای صوتی هم که آرام سرِ جای خود نشسته بودند به صدا درآمدند:
بعضی از خاطرات را از گذشته های دور به یاد می آورد ولی اتفاقی یا حرفی یا کاری را که چند روز بیشتر از آن نگذشته فراموش می کند!
قلب از طعنه تارهای صوتی ضربانش بالا رفت. پسرک از تپه بالا رفت و ناپدید شد. پیشانی خجالت کشید و عرق کرد. یک قطره عرق از لای ابروهای کم پشت مرد لیز خورد و یکراست توی یکی از چشم ها افتاد. چشم از شوری اشک خود را جمع کرد و نالید:
اَه! سوختم! تا کی باید به چیزی که و جود ندارد زُل بزنم؟!
قلب احساس سنگینی کرد و ذوقی را که از آمدن به دشت داشت، از دست داد. چشم ها نگاهی به جوی آب انداختند، آب مانند روزها و سال های زندگی، روان و با شتاب می رفت.