از نوشین خورسندیان
هَرَس )رمان)
نسیم مرعشی
نشر چشمه ۱۳۹۵ ـ چاپ بیست و سوم
برای من که از خطه خوزستان برآمده ام، خواندن داستان هَرَس دو سویه بود. از یک سو با مکان و زبان روایت آشنا بودم و از سوی دگر خاطرات مهاجرت را مرور می کردم. رسول شخص اول داستان، مردی است خرمشهری، کارمند شرکت نفت اهواز و از قوم عرب. لباس های مارکدار می پوشد، عینک ریبون به چشم و ساعت کویتی به دست دارد. عصرها به دانشکده نفت آبادان می رود تا درسش را ادامه بدهد. می خواهد که دخترانش درس بخوانند و به جایی برسند، کلاس موسیقی، شنا و نقاشی بروند. فرزند اولش پسری بوده به نام شرهان که رسول را در خرمشهر به مقام پدری نائل کرده است. رسول از زندگی چیز زیادی درخواست نمی کرده؛ راضی بوده به سخت کار کردن برای زن و فرزندانش. نوال، همسر رسول نیز زیاده خواه نبوده. یک زندگی آرام آنها را می برده تا ایام پیری و بازنشستگی. اما جنگ تمام محاسبات آنها را به هم می ریزد. آوارگی درد کمی نیست اما می توان با آن کنار آمد اگر همه سالم باشند. امان از روزی که کسی در بین خانواده نباشد؛ معادله زندگی تغییر می کند. بعد از جنگ همان طور که نخلستان ها سوخت و نخل ها بی سر شدند، مادران و پدران زیادی به داغ فرزندانشان نشستند؛ آن که جنگ زده شد، آن که داغدار شد تا ابد در این ماتم ماند.
«هَرَس روایتی است برآمده از دلِ تاریخ جنگِ طولانی ایران و عراق. داستان مردی که سال ها بعد از پایانِ جنگ پیِ همسرِ گمشده اش می گردد و او را در مکانی عجیب پیدا می کند. زنی که در گذشته اش پیِ آن بوده تا پسر بزاید و برای این کار دست به رفتاری عجیب می زند که شاید نفرینِ او می شود… مرعشی با استفاده از فضاهای متعددِ روایی سرنوشتِ این خانواده را در دوره ی زمانیِ طولانی ای روایت می کند. قصه ی آدم هایی که برای گذر از خاطراتی دور یا نزدیک ناچار شده اند به بازخوانیِ آنها. به همین خاطر هَرَس رمانی است قصه گو با چندین روایت فرعیِ مهم که مخاطبش را در عینِ تماشای شهر به دلِ طبیعتِ مرموزِ خوزستان هم می برد. رمانی برای روایت وجدان های ناآرام…»
داستان با این جملات از سوی دانای کل آغاز می شود:
«شش سال پیش از این اگر کسی عصرهای بهار، حوالی ساعت چهار و نیم، آخر کوت عبدالله کنار جاده ی اهواز ـ آبادان می ایستاد، رسول را می دید که بلند و کشیده و کت و شلوار براق آبی نفتی به تن، کیف چرمی انگلیسی با آرم شرکت نفتش را بسته بود پشت موتور و در آن گرما می راند تا آبادان. وقتی می رسید شانه ای از جیبش بیرون می آورد، موی مشکی اش را از راست به چپ شانه می زد، کت و شلوارش را می تکاند و سرش را خم می کرد تا از چهارچوب در رد شود. اما حالا رسول با شانه های خمیده، شکم آویزان، جای سه دندان خالی روی فک بالا، پیرهن چرک خاکستری خیس از عرق، با مویی که انگار به عمد این طور رقت انگیز از پسِ سرش ریخته بود، سوار رنوِ اسقاط زردش هفتاد کیلومتر داشت تا آبادان. ساعت چهار و نیم بود.» همین پاراگراف خواننده را تشویق می کند تا بداند در عرض شش سال چه اتفاقی افتاده که شخص اول داستان این همه تغییر اساسی داشته.
در این روایت نه تنها با زنانی آشنا می شویم که تنها، عقیم و بی دنباله هستند و در دارالطلعه شادگان ساکنند، بلکه با نخلستانی بی سر و عقیم روبرو می شویم، با گاومیش هایی که خمپاره به طویله شان خورده و از آن پس نه زایمان می کنند، نه شیر می دهند و نه حتی می میرند. «ام عقیل گفت: ئی جا همه مثل همیم؛ گاومیشا، زنا، نخلا. همه عقیم، تنها، بی دنباله. همین چند روزیم. بمیریم تموم می شیم…»
شخصیت های این داستان زیاد نیستند. به غیر از رسول و همسرش نوال، بچه هایشان شرهان، اَمَل، انیسه، تهانی و مهزیار وارد داستان می شوند. ام رسول و دختران مجردش نسیبه و احلام هم حضور دارند. شبیب بلم ران هم هست. مابقی شخصیت های داستان زنان دارالطلعه هستند: ام عقیل، ام ضیا، خدوج و … زنانی راست و بلند و کشیده، مثل نخل.
نوال زن زیبایی بوده که قبل از جنگ خانه اش را با عشق می آراسته، لباس های رنگین می پوشیده، نارنجی و لیمویی و از هر کجا رد می شده آنجا را آباد می کرده. ولی بعد از جنگ نوال موها و چشمانی خاکستری دارد و سعی دارد نخل های بی سر را جانی تازه ببخشد. نوال زن بی دفاعی است که همیشه گرفتار ملانکولی است. او هرگز فرصت نکرده برای پدر، فرزندان و اقوام از دست رفته اش عزاداری کند.
ام ضیا گفت: «امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شده یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه هاش مُرده ن، خونه ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی طور نبوده که بچه ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول، برده ن مون ته تهِ سیاهیه نشون مون داده ن و آورده ن مون زمین. ما از جهنم برگشته یم. نگاه مون کن؛ ما مُرده یم. خودمون، زمین مون، گاومیشامون؛ همه مرده یم. فقط راه می ریم. اینایه گفتم که فکر نکنی نوال همون زنیه که داشتی. فکر نکنی دستشه می گیری، می بریش تموم. اول برو ببینش، بعد قصه بساز برا زندگیت. برا خودت می گم رسول. سختت می شه.»
راضیه فیض آبادی می گوید:«هَرَس داستان زندگی کودکانی است که یا زندگی شان زیر آوار جنگ ماند و یا آوار جنگ تمامِ کودکی شان را گرفت و دود کرد و آن ها ماندند و یک عمر اضطراب و اندوه، آنها ماندند و چشمانی همیشه خیس، آنها ماندند و خانه ی که دیگر برایشان خانه نبود.»
مکان این روایت، عمدتا در دارالطلعه شادگان است. اما نویسنده با مهارت گریزی می زند به زندگی پیش از جنگ در خرمشهر، درس خواندن رسول در آبادان، و بعد زندگی در حین و پس از جنگ در اهواز و خانه خواهر رسول در ملاثانی. «از ماشین که پیاده شد نفهمید کجاست. آن جا خرمشهر نبود. اصلا شهر نبود. خاک بود. خلوت و خالی. بیابانی که دیوارهای نصفه، جا به جا، مثل تن های ناقص از آن درآمده بود و دهن کجی می کرد به نوال. آسمان زرد بود. زرد و داغ و شرجی و بیمار. صد خورشید نیمه جان با هم می تابیدند و سرتاسر زمین حتا یک تکه هم سایه نبود. نوال فکر کرد اینجا زمین نیست. آخر زمان است. اگر دنیا انتهایی داشته باشد حتما همین جاست. همین لحظه است.» پلات اصلی این داستان غیرخطی است با شاخه های جانبی و فرعی متعدد.
در اکثر گفتگوها و واگویه های این داستان کلمات عربی جنوب ملموس است: عینی، یوما، لگاح، بَلَم، هور، مُضیف، چفیه، علاگه، ولچ، سعف، یزله. زبان عرب هایی که از ایرانند. مرعشی در این روایت استفاده به جا از زبان و لهجه عربی دارد. زبان های متعدد در این نوشته به چشم می خورد اما زبان و منطق کودکانه مهزیار زیباست: «بابا، ئی دریا کوسه داره؟» و دریای مهزیار هور فلاحیه است. کلماتی مثل فَنس، اِستور، گِرِید، تِیم اداره،… ما را به زبان انگلیس ها و تسلط آنها در سال های پیشین در جنوب می رساند؛ کلماتی که حالا جزیی از فرهنگ جنوب هستند.
نخل های بی سر که برای همیشه مرده اند به ناگاه در روی زمین جوانه می زنند. نوال از آنها نگهداری می کند. به آنها آب می رساند تا شاید روزی سبز شوند و خرما دهند. برای آنها شعر می خواند. این بخش داستان بسیار نمادین است. چرا که شباهت بسیار زیادی بین انسان و نخل هست. واحد شمارش هر دو، نفر است. اگر نخل در آب فرو رود، و آب از سرش بگذرد می میرد، همان طور که انسان اگر در آب فرو رود می میرد. میوه نخل؛ خرما شیرین است. خارک، میوه نارس درخت نخل و حتی خوشه های نخل، گس ولی دلپذیرند. میوه نخل فرزندان دلبند و شیرین را به ما یادآور می شوند. غلاف خوشه های نخل، یعنی لگاح، وعرق آن، یعنی تارونه همه و همه خوش بو و آرامش بخش هستند. نخل های این روایت با این که جان ندارند اما شخصیت دارند.
به راحتی می توان در این داستان تاثیر مصیبت های جنگ را بر پدران و مادران، و خصوصا بچه های خانواده حس کرد و البته که این تاثیر بر روی فرزندان خانواده یکسان نیست. سه نسل را در این نوشته شاهد خواهیم بود. نسل اول یا نسل مادربزرگان؛ ام عقیل، ام رسول، و ام ضیا. نسل دوم؛ رسول و نوال و خدوج. نسل سوم یا نسل بچه ها؛ اَمَل و آنیس و تهانی و مهزیار. نسل اول صبورانه می سوزند و می سازند. نسل دوم غمگینند و گیج. نسل سوم ملغمه ای است از بیماران روحی مانند اَمَل، مهر طلبانی همچون انیس و بی تفاوت هایی مانند مهزیار و فناشدگانی همچون تهانی.
«دومین رمانِ نسیم مرعشی تجربه ای است متفاوت از رمان نخستش. اگر پائیز فصل آخر سال است روایت بلاتکلیفی و تردیدهای یک نسلِ آرمان خواه بود و سرگشتگی شان، هَرَس رازهایی را روایت می کند که سرنوشت پسران و مادرانی را رقم زد که در لایه های تاریخی غلیظ گم شدند…»