معرفی و نقد کتاب
از نوشین خورسندیان
بارون درخت نشین (رمان)
ایتالو کالوینو
ترجمه پرویز شهدی
نشر چشمه
اگر در ترافیک گیر کرده باشید و هیچ راهی برای گریز از این بن بست نداشته باشید چه می کنید؟ قطعا اگر در میان این بن بست باشید کاری از دست شما ساخته نیست اما اگر کسی سوار بر یک هلی کوپتر از بالا این مشکل را ببیند می تواند گره های ترافیکی را یافته و آنها را بگشاید. سال ها پیش کتابی خواندم با نام سایکوسایبرنتیک از دکتر ماکسول مالتز که در آن آمده بود این واژه به مفهوم هدایت ذهن به سوی هدفی مفید و سودمند است. در «بارون درخت نشین» کوزیمو همان شخصی است که مشکلات خانواده و جامعه اش را می بیند و چون می داند که در همان ارتفاع نمی تواند گره گشا باشد لذا با شجاعت برای همیشه از زمین فاصله می گیرد و بالای درخت سکنا می گزیند تا خانواده و متعاقبا جامعه را از بن بست خارج کرده و به سوی هدفی معین و مفید بکشاند. پر واضح است که این کار ساده نیست و سختی ها و مصائب خود را دارد.
«طنز زبانی است برای بازگو کردن حقیقت هایی که خیلی وقت ها نمی توان به زبان آورد، زبانی که هرگز کهنه نمی شود و همیشه تر و تازگی و شادابی اش را حفظ می کند، درست مثل همزادش کاریکاتور. کالوینو در به کار گرفتن این زبان استادِ مسلم است. همه ی آثارش به ویژه سه گانه ی «نیاکان ما» سرشار است از بدیهه گویی ها، ظرافت ها، لودگی ها و بیان حقایق تلخ دنیای امروزی از زبان گذشتگان دور و نزدیک. شوالیه ی ناموجود، ویکنت دو نیم شده و بارون درخت نشین که سه گانه ی «نیاکان ما» را تشکیل می دهند، جزو شاهکارهای مسلم و فناناپذیر ادبیات جهان اند.»
رمان با این کلمات آغاز می شود: «پانزدهم ژوئن 1767 بود که برادرم کوزیمو آخرین بار سر میز غذا میان ما نشست. خوب یادم هست، انگار همین دیروز بود. در اتاق ناهار خوری مان، در ویلای اومبروزا بودیم. شاخه های انبوه بلوط غول پیکر تویِ باغ از پنجره ها دیده می شدند. ظهر بود؛ یعنی ساعتی که خانواده ی ما، به پیروی از سنتی قدیمی، برای خوردن ناهار پشت میز می نشستند. خوردن ناهار در بعدازظهر، روشی که از دربار فرانسه تقلید شده بود و همه ی خانواده های اشرافی از آن پیروی می کردند، در خانواده ی ما رسم نبود. کوزیمو بشقابش را که پر از حلزون بود پس زد و گفت:«گفتم نمی خواهم، یعنی نمی خواهم.» چنین سرپیچی خیره سرانه ای در خانواده ما سابقه نداشت.»
راوی این داستان، بیاجو است؛ برادر کوزیمو. او تعریف می کند که پدرش از اشراف منطقه بوده، و مادرش جزو معدود زنانی که با جزئیات میدان های جنگی آشنا بوده است. کوزیمو از پدر تا حدی خصیصه اشرافی و از مادر خصلت جنگجویی را به ارث برده است. او یک شبه تصمیم می گیرد که بالای درخت برود و دیگر هرگز پا بر زمین نگذارد، چرا که برای بهتر دیدن باید از زمین فاصله گرفت. از آن به بعد تجارب تلخ و شیرینی کسب می کند: با طبیعت آشتی می کند، زندگی در ارتفاع را می آموزد و نیازهای طبیعی خود را برطرف می کند، جابجایی و حتی دویدن از یک درخت به درخت دیگر را فرا می گیرد، شکار را یاد می گیرد، عاشق می شود، دوستان متعددی پیدا می کند، چند نفری با او دشمنی می کنند، با راهزنان و دزدان آشنا می شود، پی به درد و رنج کشاورزان و باغبان ها می برد، درس می خواند و خود را در دنیای مطالعه غرق می کند. کوزیمو به این خاطر که از زمین فاصله گرفته است می تواند مردم را از نقشه منطقه آگاه سازد و به شکارچیان بگوید که چه حیوانی را در کجا شکار کنند، و در آتش سوزی ها چه کنند. او نیاز داشت که به پدیده های دور از دسترس نفوذ کند و به همین دلیل از درخت بالا رفت تا توانایی خود را افزون کند. درست به همین دلیل از خانواده و جامعه سنتی و فئودالی فاصله گرفت. «کوزیمو پی برد که گردهمایی ها و متحد شدن ها قدرت ویژه ای برای آدم ها به وجود می آورد، استعدادها را شکوفا می کند و سرزندگی و شور و اشتیاقی به زندگی شان می بخشد که به ندرت هنگام تنها بودن برای شان میسر است؛ به ویژه فهمید افراد نیک سرشت و پاک طینت فراوان اند و کاملا قابل اطمینان.» در فلسفه آنچنان رشد می کند که با روسو و ولتر مکاتبه می کند و سئوالهایش را از آنها می پرسد. کم کم آوازه او به شهرها و کشورهای اطراف می رسد. ولتر از بیاجو می پرسد که آیا برادرش برای نزدیک تر شدن به آسمان، درختان را انتخاب کرده و جواب می شنود که خیر، برای بهتر دیدن. این جمله کاملا نمادین است. کوزیمو که بعدها لقب بارون می گیرد سنت ها را، خصوصا سنت های خانوادگی را رها می کند و بر علیه آنها طغیان می نماید. با این که پسر ارشد خانواده است، جانشینی پدر را نمی پذیرد و حتی فئودالیته را برنمی تابد. ارتباط بارون با خانواده و مردم شهر، ارتباط انسان اروپایی در عصر رنسانس است.
نکته زیبای داستان این است که به طور اتفاقی مطلع می شود که گروهی از اشراف همانند خودش بر روی درختان زندگی می کند. اما با این تفاوت که پادشاه به آنها دستور داده پا بر خاک نگذارند و آنها در آرزوی عفو ملوکانه شب و روز را بر درختان سر می کنند چون برخلاف کوزیمو انتخاب شان اختیاری نبوده است. اینجا به راحتی می توان سبک طنز و فانتزی را در روایت دید. مادر کوزیمو امیدی به برگشت پسرش ندارد اما پدر تا مدت ها این امید را دارد. بعضی او را دیوانه می دانند و عده ای به حماقتش می خندند. «دیوانگی نیرویی است برگرفته از سرشت، ولی حماقت چیزی جز سست عنصری نیست و هیچ چیز هم آن را جبران نمی کند.» کوزیمو وارد گروه های فراماسونری می شود و به خاطر مطالعاتی که داشته می تواند پیشنهادات جدیدی به آنها بدهد. نقطه عطف داستان انقلابیگری کوزیمو، حضور در جنگ و دیدار ناپلئون است. او در واقع، آرزومند جامعه ای جهان شمول و همگانی است. انسانی است آرمان گرا ولی نمی تواند توضیحی بر آن داشته باشد. با نوشتن «طرح قانون اساسی برای حکومتی دلخواه که میان درخت ها مستقر خواهد شد» یک جمهوری خیالی را توصیف می کند که در میان درخت ها تشکیل می شود و فقط آدم های درستکار و منصف در آن سکونت دارند.
«بارون عشق را تجربه می کند. همان طور که جامعه اروپای آن روز در تجربه ای ناکامل زن را می شناخت. ملغمه ای از هرزگی، طغیان گری و پر از احساسات و حسادت… همان طور که در رمان های آن روزگار پیداست مثل برباد رفته، مادام بواری.» [به نقل از سایت اینترنتی دنیای سفید]
بارون درخت نشین روایتی خطی است. رفت و برگشت های زمانی در آن کمتر دیده می شود اما این خط مستقیم از نوجوانی بارون تا پیری و مرگ او، شاخ و برگ های جانبی زیاد دارد. در نهایت بارون تنها و جدا از هر فرقه و تفکری بدون آن که به زمین بازگردانده شود می میرد. مرگ او نیز نوعی شوخی با طبیعت است. جنازه ای در کار نیست. انگار هرگز نمرده و تا ابد زنده می ماند.
کشیش هایی که در خانه پدری کوزیمو زندگی می کنند، آدم هایی آماده خور، دغل کار و موذی هستند اما کوزیمو از آنها تاثیرات مثبت را می گیرد و تاثیرات منفی را دور می اندازد تا فرمانروایی درختی خود را پیش ببرد.