خاطره یک روز دل انگیز پاییزی با استاد شجریان در پاریس
شهین سراج
(پژوهشگر، رئیس انجمن بهار در پاریس)
در نیمه های پاییز سال دو هزار بودیم. هوا رو به سردی می رفت و کم کم پوشش گرم می طلبید و برگ درختان با رنگرز زمانه، پیمان ابدی هر ساله را تکرار می کردند و با زبان رنگ و گاه با لرزشی برشاخه ای می گفتند که:
«باد خزان وزان شد
چهره گل نهان شد…»
من و چند همکار دیگر، در شور و حال برنامه ر یزی کنگره بین المللی بزرگداشت بهار در پاریس بودیم که قرار بود در اوائل اردیبهشت ماه، آوریل سال بعد – با همکاری سازمان پژوهش های علمی فرانسه و دانشگاه سوربن – در پاریس برگزار شود. طرح برنامه را داده بودم و پذیرفته شده بود. برنامه شامل چهار نیمه روز بود و در هر نیمه روز قرار بود بخشی از شخصیت و آثار آن بزرگ مرد ادب و سیاست، یعنی محمدتقی بهار ملک الشعرا را به بحث بگذاریم. برنامه ریخته شده بود با هر خون دل و دشواریی بود، بودجه ای تهیه کرده و استاتید گرانقدری همچون استاد دبیرسیاقی، دکتر خطیب، دکتر شمیسا، علی سجادی، دکتر کاتوزیان، ماشاءالله آجودانی و… برای ایراد سخنرانی دعوت شده بودند.
سخنرانی ها بسته شده بود. قرار بر این شده بود که بحث هایی به دور نقش بهار در سیاست، روزنامه نگاری، پژوهشگر و استاد دانشگاه، به میان آورده شود… اما یک جنبه به نظر من از طیف شخصیت استاد غایب بود. یک نکته اساسی، یک جنبه ای که از شخصیت بهار جلوه ای دیگر به میان می آورد، از او چهره ای می ساخت ورای آن چهره ای که همه می شناختند و آن بهار ترانه سرا بود. بهاری که در کنار کار دشوار سیاست و نگارش روزنامه و پژوهش در سبک شناسی و زبان پارسی و کارهای ارجمند دیگر، به شمارش دانشمند محترم شادروان دکتر یحیی معاصر، چهل و دو ترانه سروده بود و شاید کمتر کسی از آن با خبر بود. بحثی که نمی شد تنها با دادن چند آمار و بیان این که او چند ترانه سروده به میان کشید. اینجا حضور هنرمندی لازم می بود که ترانه های بهار را شناخته بود، خوانده بود، حس آن هنر بزرگ را در جان و درآوا داشت و چه کسی شایسته تر از شجریان. شجریانی که بیشتر ترانه های بهار را همچون باد صبا برگل گذرکن، صبحدم ز مشرق، ای کبوتر، باد خزان، شب وصل، و البته مرغ سحر و بسیاری دیگر را با اجرایی دل انگیز و بدون دستبرد به متن و ساختار ترانه خوانده بود و شاید کمتر کسی از آن آگاه می بود.
در آن تخیلات و رؤیاهایم، آرزو می کردم درکنار برنامه سخنرانی ها شبی را هم به اجرای ترانه های بهار با صدای استاد شجریان اختصاص دهیم و در تئاتر شهر برگزار کنیم. اما من کجا و آستان جانان کجا؟
قضا را استاد شجریان در همان پاییز برای کنسرتی همراه فرزند هنرمندش همایون و نوازندگان چیره دستش به پاریس آمده بودند. با این که از نوجوانی با صدای استاد انس داشتم و کار او را همواره دنبال کرده بودم، اما از نزدیک هیچ آشنایی با خود ایشان نداشتم. چطور می توانستم قراری با استاد بگذارم؟ چطور می توانستم محضرشان را درک کنم و زبان باز کنم و بگویم:
استاد شجریان، شما و تنها شما هستید که می توانید، از مرغ سحر بخواهید که ناله سر کند، شما هستید که آوای این مرغ سخنگو را در جهان ایرانی جاودانه خواهید ساخت، تنها شما هستید که حس زیبای بهار را وقتی از باد صبا می خواهد که بر گل گذر کند و از حال او گل را خبر کند، به جان ها برسانید، تنها شما هستید که می توانید راز باد خزان وزان شد و چهره گل نهان شد را باز کنید و بگویید از چه رو بهار از خزانی گفته که نه تنها دامان طبیعت بلکه زمین و زمان وطنش را گرفته… شما هستید که می دانید بند دوم باد خزان چه پیامی در خود دارد، شما هستید که می توانید بگویید آن کدامین کبوتر است که بهار برایش نوحه سرا می شود که «ای کبوتر چرا ترک اشیانه کردی…»
پروردگارا این همه عشق و انگیزه در سینه، آن معبود در همین شهر و زیر یک آسمان و مرا کدامین دست و پای به آستان استاد شجریان خواهد رسانید؟
دست به دامان دکتر احسان نراقی شدم که در برنامه ریزی کنگره بهار یار ما بود و با استاد شجریان هم الفتی داشت.
«دکتر نراقی شما را بهر خدا به استاد بگویید یکی از عاشقان شما یکی از عاشقان بهار سخنی دارد و درخواستی از پیشگاه شما و همین.»
معجزه بود و یا اسم رمز بهار و ارادت بی کران به بهار، استاد شجریان پذیرفتند. قرار بر این شد که ساعت ده صبح در کافه تریای سازمان یونسکو ملاقاتشان کنم. توصیف هیجانی را که داشتم در صد زبان نگنجد. شبی به سرآوردم تا به صبح همه بیداری، همه طپیدن قلب، همه شوق، همه پرواز، همه رفتن به جهان های ناشناخته، همه الحان، همه شعر، همه ترانه، صدای قمر، تار درویش خان و چهره استخوانی و رنجور بهار که بر قله شعر پارسی ایستاده و در کنار صلابت دماوندیه و آن پیام های پرابهت سیاسی چه لطیف می خواند:
«باد صبا برگل گذر کن، بر گل گذر کن…»
صبحانه خورده و ناخورده سر و رویی آراستم و طرحی را که نوشته بودم آماده ساختم و روان به سوی یونسکو با هزار شک در دل آیا خواهد پذیرفت؟ نکند حرف نامربوطی بگویم، نکند استاد را برنجانم!!!
در کافه تریا دکتر نراقی با استاد شجریان در گوشه ای نشسته و منتظرم بودند صحبت شان گل انداخته بود. شاید درباره اوضاع سیاسی ایران و شاید درباره کنسرت های استاد. من رسیدم. دست هایم یخ زده بود و اگر کسی فشارم را می گرفت شاید آمبولانس خبر می کرد.
نراقی قهوه ای برایم سفارش داد و معرفی را برعهده گرفت . خانم دکتر سراج بهار شناس… و مسئول و طراح برنامه بزرگداشت بهار در دانشگاه سوربن…
در برابرش نشستم. چهره اش مانند بیشتر بزرگان، آن بزرگانی که می دانند، که بزرگ اند، اما از درون و از برون سخت افتاده و متواضع اند و هرگز از آن بزرگی رنگی از کبر و غرور را در چهره نمی آورند، به دلم نشست. ناگهان با دیدن آن آرامش و شیوه برخورد و آن نگاه تیزبین و مشتاق، همه آن واهمه ها و نگرانی ها فروکش کرد. احساس سبکبالی می کردم.
به پرسشم گرفت:
«آیا واقعا می توان بهار را شناخت؟»
«پس از گذشت چندین نسل و پژوهش های دامنه دار، شاید.»
نراقی قرارهای دیگری داشت مرا با استاد تنها گذاشت و رفت. احساس می کردم با همان یک پرسش نقطه الفتی را به میان کشیده.
«خُب گوش می کنم. گویا شما می خواستید طرح یک کنسرت را با من در میان بگذارید.»
مانند بچه مدرسه ایی که فرصتی طلایی به او داده شده که آنچه یاد گرفته را به امید یک نمره قبولی فرد اعلاء بیان کند، نخست طرح نوشته را در برابرشان گذاشتم و سپس آن چه در چنته داشتم برزبان آوردم:
«استاد، این جنبه از شخصیت بهار، یعنی ترانه سرایی او به درستی شناخته نشده. اکثر مردم فکر می کنند او فقط ترانه مرغ سحر را سروده است. گو این که همین یک ترانه عالمگیر است و بیان کننده دلی که برای وطنش و برای بشریت می طپید. اما به نظر من این جنبه از هنر بهار گسترده تر از این است. هدف من این است که کنسرتی برگزار بشود که دیگر ترانه های بهار هم شناخته شوند. پاره ای از آنها را شما اجرا کرده اید. پاره ای دیگر ناشناخته باقی مانده، مانند ای ایرانی تا به کی نادانی که درگذشته که با صدای جمال صفوی خوانده شده، یا ترانه گر رقیب آید به برمن که در ضدیت با حمله لشکر روس در جنگ جهانی اول به پایتخت نوشته شده، یا ترانه عروس گل و یا زن با هنر در رفع حجاب…»
همین طور که می گفتم، چهره استاد رنگ می گرفت. یادم نمی رود چه لحظه باشکوهی شد آن لحظه که صمیمانه و فی البداهه در میان سخنان من و با شنیدن نام ترانه عروس گل، یک بند آن را آهسته زمزمه کردند و اشک به چشم آوردند:
«عروس گل از باد صبا شده در چمن چهره گشا…
الا ای صنم بهر خدا
ز پرده تو رخ به در کن…
من عاشق این ترانه ام. خُب، ادامه دهید.»
«طرح من این است که کنسرتی برگزار کنیم که در آن نه تنها ترانه های عاشقانه بلکه همان ها که درون مایه سیاسی و اجتماعی دارند و تاکنون ناشناخته مانده اند اجرا شوند.
غیر از این استاد، باید پایگاه بهار در تاریخ ترانه سرایی و همکاری او با اساتیدی مانند درویش خان، رکن الدین خان حسام السلطنه مراد و استاد محجوبی و استاد نی داوود… و خوانندگانی مانند قمر و ملوک ضرابی، پروانه، و بانو ایران الدوله را از طریق این کنسرت بشناسانیم. من یقین دارم هیچ کس جز شما نمی تواند این مهم را بر عهده بگیرد. اجرای یک ترانه آن هم آمده از دوره ای دوردست، نه تنها نیاز به به دانش موسیقی بلکه آشنایی با فرهنگ و تاریخ آن دوره دارد. شما هر ترانه و غزلی را که اجرا می کنید، چه از عهد مولانا باشد یا حافظ یا سعدی و چه دوران مشروطیت و حتی شعر معاصر، با اجرای خود نشان می دهید که جان و روح آن شعر و دورانی که درآن زاده شده را می شناسید، از همین روست که به دل می نشیند. جان می بخشید و جان می بخشد…»
همین طور که من حرف می زدم استاد سر در طرح نوشته کرده و سیاه مشق های مرا ورق می زدند. گاهی با قلم شان چیزی می نوشتند و گاه خطی هم می کشیدند.
وقتی حس کردم زیادی دارم حرف می زنم، جرعه ای از قهوه ای را که دیگر سرد شده بود نوشیدم و با یک دنیا نیاز به پاسخ او چشم دوختم.
حس می کردم منقلب شده است. چرا؟ نمی دانم. شاید بدین خاطر که آن حس پنهان، آن لطیفه نهانی، آن عشقی را که همواره به بهار می داشته، حالا در وجود کس دیگری نیز یافته بود. آن هم در جایی که فکرش را نمی کرده و در وجود بانویی که نیم بیشتر عمرش را در فرنگ دور از وطن مألوف زیسته بود و شاید و شاید های دیگر…
سربلند کرد و گفت:
«برنامه عالی ست. خانم عزیز.»
آه نفسی به راحتی کشیدم.
«… اما اشکالاتی هم دارد. شما به لحاظ شعرتصنیف ها را تقسیم بندی هایی کرده اید. آن ترانه هایی که از نظر پیام شعری با هم می خوانند را در یک نیمه برنامه گذاشته اید و آن دیگران را در گروه و یا گروهایی دیگر. بسیار عالی. اما در عالم موسیقی نمی شود و یا به سختی می شود ترانه ها را کنار هم گذاشت و پشت سر هم اجرا کرد. بحث خوانش دستگاه ها و رفتن از ترانه ای به ترانه دیگر که دستگاه ها و مقام هایشان با هم نمی خوانند در یک کنسرت بسیار دشوار است. اما این مانع از اجرا نیست…»
نفس راحت دیگر.
«… مشکل دیگر این که این برنامه نیاز به تمرین و طراحی دارد. ما در ماه آبان هستیم و شما برای اردیبهشت چنین تدارکی را دیده اید، ولی شاید و شاید بشود… به من فرصت بدهید… باید با همکارانم مشورت کنم.»
طرح را گرفت و نگاهی دیگر و نگاهی به چشمان اشک آلود من و در این فاصله نراقی رسید و استاد را برای دیدن سالن کنسرت و شاید اموراتی دیگر به همراه برد.
خداحافظی از استاد شجریان، هیهات! تو گویی که جانم می رود. آنها روانه شدند و من در برابر فنجان قهوه یخ زده، به این گفتگوی دل انگیز فکر می کردم و رؤیای که بخشی از آن به حقیقت پیوسته بود.
حتی اگر آن طرح بزرگ اجرا نمی شد افتخار گفتگو با بلندآفتاب آواز ایران، دمی در محضرش نشستن و از بلندآفتاب دیگری سخن به میان آوردن از عشق به نوابغ ایران همچون بهار و درویش خان و… سخن گفتن… مگر در این زندگی چند بار می شود شاهد چنین لحظات بزرگی بود؟
احساس می کردم گر گرفته ام. حس عجیبی داشتم. چهره شجریان با آن نگاه زیرک و در عین حال بزرگ منشانه اش از نظرم محو نمی شد. صدای گرمش وقتی درجا و بی مقدمه ترانه عروس گل را زمزمه کرد و تو گویی او نیز از نهادش آوای شعر بهار را سالیان دراز در جان داشت و حال بر زبان می راند، مانند شراب ناب و گیرایی بود که انسان دوست دارد درگیرای یش باقی بماند و به عالم هوشیاری بازنگردد.
روی صندلی کافه تریای یونسکو میخکوب شده بودم. بالاخره از هر رویایی می بایست به عالم واقع بازگشت. جُل و پلاسم را جمع کردم و آماده بازگشت به خانه که تلفن دستی ام زنگ زد. جناب نراقی بودند. فرمودند:
«استاد شجریان می خواهند بعدازظهر بروند ایستگاه شاتله، محله گلفروشان پاریس برای خرید تخم گل. من متاسفانه وقت ندارم ایشان را همراهی کنم. آیا شما می توانید این مهم را بر عهده بگیرید؟ ساعت چهار؟…»
تو گویی دنیا را به من بخشیده بودند. بودن با شجریان، یک بار دیگر، یک گفتگوی دیگر… اصلا خدا را چه دیدی، شاید می خواهند به طور جدی تری درباره طرح کنسرت بهار با من صحبت کنند.
بی هیچ تردیدی پذیرفتم و ساعت چهار به دنبال استاد به یونسکو برگشتم. کمی خسته بودند و سرفه می کردند. گویا کارهای اداری و دیدن سالن کنسرت و آزمایش میکروفون ها و مسائل فنی کسل شان کرده بود. با هم مترو گرفتیم و در طول راه گاه ساکت بودند و گاه لب به سخن می گشودند. من سکوت شان را ارج می گذاردم. ما آدم ها وقتی در برابر نوابغ قرار می گیریم فکر می کنیم باید حداکثر بهره را ببریم. از هر لحظه ای حادثه ای بسازیم. حرفی و نقلی و اظهار وجودی، پرسشی و از همه بدتر عکسی به یادگاری که یعنی ما نیز…
با این که ده ها پرسش و خواهش در سینه داشتم، اما گذاشتم خود اگر دوست دارند سخنی به میان آورند. در باره برنامه هیچ نگفتند وقتی به محله گلفروشان رسیدیم، خستگی از چهره شان رفت و وجدی و نشاطی باور ناکردنی یافتند. می دانستم که یکی از دلبستگی های استاد گل است و گل نشانی. یاری شان دادم تا به زبان فرانسه با گلفروشان صحبت کنند و آنچه می خواهند را خریداری کنند و سپس تا دم هتل همراهی شان کردم که نراقی سپرده بود، امانت بزرگی هستند و مواظب شان باشید.
باز هنگام خداحافظی رسید . دست شان را فشردم و آخرین جمله ای که بر زبان راندند در ذهنم حک شد:
«ازآشنایی تان خرسند شدم. اگر عمری باشد آن برنامه را اجرا خواهیم کرد.»
اشکی به چشم آوردم و راهی شدم.
آخر چرا گفتند اگر عمری باشد. پس آن همه انگیزه و شور و هیجانی که صبح از دریافت طرح این برنامه داشتند چه شد؟
استاد شجریان بعد از اجرای یک کنسرت عالی، پاریس را ترک کردند. بعد من از نراقی شنیدم که سخت بیمار بودند و پس از آن کنسرت راهی آمریکا و شاید، آن پاسخ که اگر عمری… بدین خاطر بوده است که نمی توانستند قولی بدهند که از اجرایش نامطمئن باشم.
برنامه کنگره بزرگداشت بهار با حضور اساتید بزرگ و شرکت اعضای محترم خاندان بهار، خانم چهرزاد بهار که دیوان کامل بهار را به ارمغان آورده بودند، خانم پروانه بهار، خانم شیرین معاصر، سرکار خانم دکتر پروین بهار که حضورشان وزنی وزین به برنامه داد، اجرا شد اما آن برنامه کنسرت اقبال آن را نیافت که اجرا شود. اما برای من گویی به نوعی اجرا شده بود. همین قدر که دانشمند و هنرمند بزرگی همچون شجریان بر آن صحه گذاشت، یعنی که اندیشه ای بود برخوردار از اعتبار. حتما روزگاری خواهد رسید و صاحب هنر و دانش دیگری پیدا خواهد شد که شب ترانه های بهار را به اجرا درآورد. اما بی شک شجریان نخواهد شد، که او در سینه آتشی نهان و در صدا ایمانی و در سر فرهنگی گسترده از تاریخ و هنر ایران می داشت تکرار ناشدنی و منحصر به فرد.
شب کنسرت یکی از صفحات خودشان را امضاء کرده، تقدیم به بانو… نزد نراقی به امانت گذاشته بودند و من همچون بهترین یادگار عمر آن را در کتابخانه و در میان صفحاتم نگاه می دارم و هرگز خاطره آن روز پاییزی و گفتگو با استاد شجریان را از یاد نمی برم.
آن روز خزانی گرچه که باد خزان وزان شد اما چهره گل نهان نشد که شجریان آنجا بود. و او یک گل که نه بلکه هزاران باغ دلگشا از ادب و الحان شورانگیز ایران در سینه داشت و میراثی گرانقدر برای ما باقی گذاشت.
روانش شاد.