گردآوری از سعید نوری بوشهری
ای خسرو خوبان، تو در ما جاودانی
برای درگذشت استاد محمدرضا شجریان
ای خسرو خوبان، تو همیشه با منی، حتی اگر حالا تصنیف هایت را با خاری در گلو زمزمه کنم و خارج بخوانم و جلوی خیسی چشمانم را بگیرم تا دیگران نبینند. حتما یادت نیست ولی آشنایی ما برمی گردد به سال سوم دبیرستان، زنگ آیین نگارش وقتی دبیرمان با یک پخش صوت دستی وارد کلاس شد و بدون مقدمه نواری را گذاشت. صدای بم و عمیق کسی که رباعیات خیام را می خواند همراه با موسیقی بین رباعی ها و صدای خواننده ای که اسمش را پرسیدیم. دبیر گفت «سیاوش شجریان»، و تو می خواندی:
می نوش که عمر جاودانی اینست خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست خوش باش دمی که زندگانی اینست
دیگر لازم نیست بگویم که از آن روز با هم رفیق شدیم، البته نه خیلی صمیمی ولی خوب هوای همدیگر را داشتیم. زمستان همان سال بود شاید، خانه یکی از بستگان. تلویزیون کنسرتی پخش می کرد که در جشن هنر شیراز ضبط شده بود و دوباره ترا دیدم که می خواندی، با آهنگی بسیار دلنشین که کمتر شنیده بودم:
گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره رو به رو شرح دهم غم تو را، نکته به نکته مو به مو
ساقی یک باری از وفا، باده بده سبو سبو مطرب خوش نوای آر، تازه به تازه گو بگو
در پی دیدن رخت، همچو صبا فتاده ام خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو
می رود از فراق تو، خون دل از دو دیده ام دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو
پاییز 1358 به دانشگاه رفتم. شور و شوق عجیبی جوانان و دانشجویان را فرا گرفته بود، من هم استثنا نبودم. اولین نوار کاستی که از جلوی دانشگاه خریدم نوار تو بود که در یکی از تصنیف ها می خواندی و مرا بدانجا می بردی که هنوز نرفته بودم:
شب است و چهره ی میهن سیاهه
نشستن در سیاهی ها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم
که هر که عاشقه، پایش به راهه
برادر بی قراره، برادر شعله واره، برادر دشت سینه ش لاله زاره
شب و دریای خوف انگیز و طوفان
من و اندیشه های پاک پویان
برایم خلعت و خنجر بیاور
که خون می بارد از دل های سوزان
برادر نوجوونه، برادر غرقه خونه، برادر کاکلش آتشفشونه
تو که با عاشقان درد آشنایی
تو که هم رزم و هم زنجیر مایی
ببین خونِ عزیزان را به دیوار
بزن شیپور صبح روشنایی
برادر بی قراره، برادر نوجوونه، برادر شعله واره، برادر غرقه خونه، برادر کاکلش آتش فشونه…
وقتی شهرم را زیر بمباران ترک کردم و برای آخرین بار با او وداع گفتم باز این تو بودی که می خواندی و من می نالیدم با بغض در گلو شکسته، و آفتاب روی جاده پایین می آمد و اشک من از چشم:
ایران ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پرخون
خورشیدی خجسته رسید
اگر چه دل ها پر خون است
شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است، وای گلگون است
که دست دشمن در خون است
ای ایران غمت مرساد
جاویدان شکوه تو باد
راه ما راه حق راه بهروزی است
اتحاد اتحاد رمز پیروزی است
صلح و آزادی جاودانه در همه جهان خوش باد، یادگار خون عاشقان،
ای بهار، ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد
بعد از آن نوبت عاشقی بود و تو چقدر همراه من بودی در کوچه های تنهایی و غم دوری از یار و در گوشم مدام زمزمه می کردی:
آن که هلاک من همی خواهد و من سلامتش هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش
باغ تفرج است و بس، میوه نمی دهد به کس جز به نظر نمی رسد سیب درخت قامتش
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی کانچه گناه او بود من بکشم غرامتش
یا که می خواندی:
جان و جهان! دوش کجا بوده ای نی غلطم، در دل ما بوده ای
آه که من دوش چه سان بوده ام! آه که تو دوش کرا بوده ای!
رشک برم کاش قبا بودمی چونک در آغوش قبا بوده ای
زهره ندارم که بگویم ترا «بی من بیچاره کجا بوده ای؟»
آینه ای، رنگ تو عکس کسی ست تو ز همه رنگ جدا بوده ای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست در حرم لطف خدا بوده ای
این عشق و عاشقی ها ادامه پیدا کرد تا روز وصل رسید. در گوش نوعروسم هدیه ترا زمزمه می کردم و باور کن این بهترین هدیه برای وصال ما بود، به ما یادآوری می کرد که تلخی ایام را با نوشِ روزِ وصل شیرین توان کرد:
روز وصل دوست داران یاد باد، یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد، یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت بانگ نوش شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است از چشمم روان زنده رود باغ کاران یاد باد
بعد از آن به یاری من آمدی و شدی لالایی خوان فرزندانم. آنها که خواب به چشم نرگس شان نمی رفت با جادوی صدایت مسحورشان کردی و بر پلک چشم شان صد سرمه خواب کشیدی. هنوز هم وقتی این تصنیف را زمزمه می کنم ساکت می شوند و در جادوی خواب فرو می روند:
خواهم که بر زلفت، هر دم زنم شانه
ترسم پریشان کند بسی، حال هر کسی، چشم نرگست، مستانه مستانه
خواهم بر ابرویت، هر دم کشم وسمه
ترسم که مجنـون کند بسی، مثل من کسی، چشم نرگست، دیوانه دیوانه
یک شب بیا منزل ما، حل کن تو صد مشکل ما، ای دلبر خوشگل ما
دردت به جان ما شد، روح و روان ما شد
خواهم که بر چشمت، هر دم کشم سرمه
ترسم پریشان کند بسی، حال هر کسی، چشم نرگست، مستانه مستانه
خواهم که بر رویت، هر دم زنم بوسه
ترسم که نالان کند بسی، مثل من کسی، چشم نرگست، جانانه جانانه
یک شب بیا منزل ما، حل کن تو صد مشکل ما، ای دلبر خوشگل ما
دردت به جان ما شد، روح و روان ما شد
در این سال ها هرگاه غم وجودم را گرفت، دانستم که به کجا پناه برم و از که یاری بخواهم. کافی بود به آوازت گوش دهم تا که برایم بخوانی:
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامنِ قرار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
چو می توان به صبوری کشید جور عدو چرا صبور نباشم که جور یار کشم
شراب خورده ساقی ز جامِ صافیِ وصل ضرورتست که درد سرِ خمار کشم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
حالا که دیگر نیستی، اگر این خزان برود و بعد از آن زمستانی بیاید که تو این گونه خواندیش…:
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرم گاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است…
آی! … دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بی رنگ بی رنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمد ستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست ها پنهان
نفس ها ابر، دل ها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین
زمین دل مرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است.
… و بعد از آن، اولین بهار بیاید که تو نباشی، آیا می توانم بخوانم که…؟
بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از آن که دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل، بر درخت گل ، به خنده می گفت نازنینان را، مه جبینان را، وفا نباشد
اگر که با این دل حزین تو عهد بستی حبیب من، با رقیب من، چرا نشستی؟
چرا دلم را حبیب من، از کینه خستی؟
بیا در بَرَم از وفا یک شب، ای مه نخشب
تازه کن عهدی که برشکستی
و اکنون به کجا روم که صدای تو آنجا نباشد؟ در خانه، در راه، در غم، در شادی، در فراق، در وصال همه یاد تو است و صدای تو در همه. تو جاودانی دوست دیرین من، تو جاودانی.
شعر اول ـ خیام
شعر دوم ـ چهره به چهره، منسوب به طاهره قره العین
شعر سوم ـ شب نورد، اصلان اصلانیان
شعر چهارم ـ سرای امید، هوشنگ ابتهاج ( ه. ا. سایه)
شعر پنجم ـ باغ تفرج، سعدی
شعر ششم ـ جان و جهان، مولانا
شعر هفتم ـ روز وصل دوستداران، حافظ
شعر هشتم ـ چشم نرگس، شوریده شیرازی
شعر نهم ـ غم زمانه، سعدی
شعر دهم ـ زمستان، مهدی اخوان ثالث
شعر یازدهم ـ بهار دلکش، غلامحسین درویش (درویش خان)
«سعدی، گلستان ـ باب اول، در سیرت پادشاهان»
مهشید بیورمن شریفیان در سال 1349 (1971) در بوشهر به دنیا آمده و بیشتر عمرش را در بوشهر و شیراز گذرانده است. او در ایران در رشته زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرده و در سال 1379 (2001) به سوئد مهاجرت نموده. در سوئد علوم اطلاعات و کتابداری خوانده و اکنون در کتابخانه ای در استکهلم مشغول به کار است. علاقه ی اصلی شریفیان نوشتن است. او ترجمه اشعار شاعران مورد علاقه خود را در سایت خانه شاعران جهان منتشر می کند []. مجموعه اشعار شریفیان به فارسی و سوئدی در دست انتشار است. او در حال نوشتن مجموعه داستان های کوتاه خود است و رمانی را هم در دست تحریر دارد.
«سعدی، گلستان ـ باب اول، در سیرت پادشاهان»
مهشید بیورمن شریفیان در سال 1349 (1971) در بوشهر به دنیا آمده و بیشتر عمرش را در بوشهر و شیراز گذرانده است. او در ایران در رشته زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرده و در سال 1379 (2001) به سوئد مهاجرت نموده. در سوئد علوم اطلاعات و کتابداری خوانده و اکنون در کتابخانه ای در استکهلم مشغول به کار است. علاقه ی اصلی شریفیان نوشتن است. او ترجمه اشعار شاعران مورد علاقه خود را در سایت خانه شاعران جهان منتشر می کند []. مجموعه اشعار شریفیان به فارسی و سوئدی در دست انتشار است. او در حال نوشتن مجموعه داستان های کوتاه خود است و رمانی را هم در دست تحریر دارد.
«سعدی، گلستان ـ باب اول، در سیرت پادشاهان»
مهشید بیورمن شریفیان در سال 1349 (1971) در بوشهر به دنیا آمده و بیشتر عمرش را در بوشهر و شیراز گذرانده است. او در ایران در رشته زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرده و در سال 1379 (2001) به سوئد مهاجرت نموده. در سوئد علوم اطلاعات و کتابداری خوانده و اکنون در کتابخانه ای در استکهلم مشغول به کار است. علاقه ی اصلی شریفیان نوشتن است. او ترجمه اشعار شاعران مورد علاقه خود را در سایت خانه شاعران جهان منتشر می کند []. مجموعه اشعار شریفیان به فارسی و سوئدی در دست انتشار است. او در حال نوشتن مجموعه داستان های کوتاه خود است و رمانی را هم در دست تحریر دارد
«سعدی، گلستان ـ باب اول، در سیرت پادشاهان»
مهشید بیورمن شریفیان در سال 1349 (1971) در بوشهر به دنیا آمده و بیشتر عمرش را در بوشهر و شیراز گذرانده است. او در ایران در رشته زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرده و در سال 1379 (2001) به سوئد مهاجرت نموده. در سوئد علوم اطلاعات و کتابداری خوانده و اکنون در کتابخانه ای در استکهلم مشغول به کار است. علاقه ی اصلی شریفیان نوشتن است. او ترجمه اشعار شاعران مورد علاقه خود را در سایت خانه شاعران جهان منتشر می کند []. مجموعه اشعار شریفیان به فارسی و سوئدی در دست انتشار است. او در حال نوشتن مجموعه داستان های کوتاه خود است و رمانی را هم در دست تحریر دارد.
قطارم زمین را می دود
قطارم زمین را می دود
پشت پنجره خیره ام
و در انتظار
مبادا برسی و من نباشم
من
که به انتظار نشسته ام
همه عمر
فقط برای این که هر بار گونه هایت را ببینم
که در انفجار هزاران شکوفه ی شاد
دست تکان می دهند
و غنچه ی لب هایت
که بوسه می شوند
آواز می خوانند
و آرام از من دور می شوند.
«مهشید بیورمن شریفیان»
بر کمرگاه بهار
چراغ را که خاموش می کنی
بر کمرگاه بهار
جوان می شود
فندق پیر؛
جام لاله را از هوش زمین پر می کند
و از نسیم تُرد کلاهی می دزدد
به وسعت شکوفۀ کَم خیالی که
هم اکنون
از جشنواره ی آفتاب بیآید.
آی،
جام شرابم کو؟
بدین سرخوشی که من از مدار آفتاب می گذرم
نام تو بر ماهواره ها سرود سفر خواهد شد…
بدین عاشقانه نفسی در نسیم گیسوان تو جاری ست
صحرا
در سروده های من
سراب و شراب را از پیوندی کهنه می رهاند…
آی…
بدین خرمی که بهار از کوچه نوروز می گذرد
درخت فندق پیر از رویاهای تلخ تهی خواهد شد.
تهی شده از شب
خالی از سرمائی که از خان زال می گذرد
ایمن از تیر اسفندیار
پاورچین می گذرد
تمنای بهر
از رگ فندق:
تا زایش گرهی سپید و چوبین
در صدفی قهوه ناک و چاکیده
که از روزن دگردیسی ی خویش
به عمر پروانه های رنگین می اندیشد و
در طلوع رنگین کمان
منفجر خواهد شد؛
تا لبخنده ای کوچک از تو
که در گلویم به چابکی فرو می چکد و
ستاره ای را در رگ سرخم می گشاید
که پنجره ی آینده را
از تصویر گل میخ های کهن پر می کند.
بدین سرخوشی
در بهاری که منتظر هیچ کس نمانده است
در بارانی که صلیب های گمشده را شستشو می دهد
و صورت گلدسته ها را می چرخاند
به سوی ماهواره ای که هم اکنون از مدار ما می گذرد…
بدین سرخوشی
در ترانه عشقی
که از هفت سین زبان رد می شود
و روز نو را
مثل کبوتران نقاشی
در کیسه ی پستچی ها خالی می کند…
آی،
جام شرابم کو؟
کیست که این گونه آسیمه سر به در می کوبد و
از ما عیدی می خواهد؟
کیست این که پشت چشم های پنجره می نشیند و در فرهنگ ها
معنای نام ما را به هم می دوزد؟
کیست این که بر کمرگاه بهار
از هفتمین خان انتظار بیرون می آید و
مویش، همه، به نقره ی بافته می ماند؟
آی…
فقط بوسه ای وامم ده
تا صد چندانش را به پای خنده ی بی باک تو
بهار کنم،
که شراب بوسه ی تو
از تنگ خواب مست تا است
وقتی چراغ را خاموش می کنی
و سبزه بهاری را
به خانه ی بازوان من
می سپاری…
لندن ـ مارس 1994
«اسماعیل نوری علا ـ نشریه پویشگران، شماره های 8 و 9»
ای جان آفتابی عشق
آری شبی ست شسته به تاریکی و به خون
در خاطرم ولی
شمعی چراغداری خود را
در راه سرخ صبحدم آغاز می کند
اینجا سرای بسته خاموشی ست
اما
در من پرنده ای ست که آزادی تو را
یکریز در ترانه اش آواز می کند
پاییز قلب هاست
اما دلم به حوصله مندی درین هوا
پروردن بهار دگر ساز می کند
با شمع و با پرنده و با عطر نوبهار
حبسم به یک قفس
ای جان آفتابی عشق ای سپید فام
دست بلند تو
کی تیغ می کشد
کی در به بستگان غمت باز می کند؟
«سیاوش کسرایی ـ هوای آفتاب»
می توانیم به ساحل برسیم
اندهت را با من قسمت کن
شادیت را با خاک
و غرورت را با جوی نحیفی که میان سنگستان
مثل گنجشکی پر می زند و می گذرد.
اسب لخت غفلت در مرتع اندیشه ما بسیار است
با شترهای سفید صبر در واحه تنهایی
می توانیم به ساحل برسیم
و از آنجا
ناگهان
با هزاران قایق
به جزیره های تازه برون جسته مرجان
حمله ور گردیم.
تو غمت را با من قسمت کن
علف سبز چشمانت را با خاک
تا مداد من
در سبخ زار* کویر کاغذ
باغی از شعر برانگیزد
تا از این ورطه بی ایمانی
بیشه ای انبوه از خنجر برخیزد
«منوچهر آتشی ـ آواز خاک»
سبخ ـ زمین رس شوره بسته که از زیر آب دریا خارج شده
صدای زاینده رود می آید
کبوتران کوچک بی نشان
هزاران بال بسته
شما را به عاشقان ایران سوگند
تصویر پروازتان
بر زنجیر سلول های نقره ای
شکست سدهای سنگی
رسیدن به لب های آزاد است.
صدای زاینده رود می آید
زاینده رود.
«مریم رئیس دانا ـ سایه آسوریک»
«سعدی، گلستان ـ باب اول، در سیرت پادشاهان»
مهشید بیورمن شریفیان در سال 1349 (1971) در بوشهر به دنیا آمده و بیشتر عمرش را در بوشهر و شیراز گذرانده است. او در ایران در رشته زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرده و در سال 1379 (2001) به سوئد مهاجرت نموده. در سوئد علوم اطلاعات و کتابداری خوانده و اکنون در کتابخانه ای در استکهلم مشغول به کار است. علاقه ی اصلی شریفیان نوشتن است. او ترجمه اشعار شاعران مورد علاقه خود را در سایت خانه شاعران جهان منتشر می کند []. مجموعه اشعار شریفیان به فارسی و سوئدی در دست انتشار است. او در حال نوشتن مجموعه داستان های کوتاه خود است و رمانی را هم در دست تحریر دارد.
قطارم زمین را می دود
قطارم زمین را می دود
پشت پنجره خیره ام
و در انتظار
مبادا برسی و من نباشم
من
که به انتظار نشسته ام
همه عمر
فقط برای این که هر بار گونه هایت را ببینم
که در انفجار هزاران شکوفه ی شاد
دست تکان می دهند
و غنچه ی لب هایت
که بوسه می شوند
آواز می خوانند
و آرام از من دور می شوند.
«مهشید بیورمن شریفیان»
بر کمرگاه بهار
چراغ را که خاموش می کنی
بر کمرگاه بهار
جوان می شود
فندق پیر؛
جام لاله را از هوش زمین پر می کند
و از نسیم تُرد کلاهی می دزدد
به وسعت شکوفۀ کَم خیالی که
هم اکنون
از جشنواره ی آفتاب بیآید.
آی،
جام شرابم کو؟
بدین سرخوشی که من از مدار آفتاب می گذرم
نام تو بر ماهواره ها سرود سفر خواهد شد…
بدین عاشقانه نفسی در نسیم گیسوان تو جاری ست
صحرا
در سروده های من
سراب و شراب را از پیوندی کهنه می رهاند…
آی…
بدین خرمی که بهار از کوچه نوروز می گذرد
درخت فندق پیر از رویاهای تلخ تهی خواهد شد.
تهی شده از شب
خالی از سرمائی که از خان زال می گذرد
ایمن از تیر اسفندیار
پاورچین می گذرد
تمنای بهر
از رگ فندق:
تا زایش گرهی سپید و چوبین
در صدفی قهوه ناک و چاکیده
که از روزن دگردیسی ی خویش
به عمر پروانه های رنگین می اندیشد و
در طلوع رنگین کمان
منفجر خواهد شد؛
تا لبخنده ای کوچک از تو
که در گلویم به چابکی فرو می چکد و
ستاره ای را در رگ سرخم می گشاید
که پنجره ی آینده را
از تصویر گل میخ های کهن پر می کند.
بدین سرخوشی
در بهاری که منتظر هیچ کس نمانده است
در بارانی که صلیب های گمشده را شستشو می دهد
و صورت گلدسته ها را می چرخاند
به سوی ماهواره ای که هم اکنون از مدار ما می گذرد…
بدین سرخوشی
در ترانه عشقی
که از هفت سین زبان رد می شود
و روز نو را
مثل کبوتران نقاشی
در کیسه ی پستچی ها خالی می کند…
آی،
جام شرابم کو؟
کیست که این گونه آسیمه سر به در می کوبد و
از ما عیدی می خواهد؟
کیست این که پشت چشم های پنجره می نشیند و در فرهنگ ها
معنای نام ما را به هم می دوزد؟
کیست این که بر کمرگاه بهار
از هفتمین خان انتظار بیرون می آید و
مویش، همه، به نقره ی بافته می ماند؟
آی…
فقط بوسه ای وامم ده
تا صد چندانش را به پای خنده ی بی باک تو
بهار کنم،
که شراب بوسه ی تو
از تنگ خواب مست تا است
وقتی چراغ را خاموش می کنی
و سبزه بهاری را
به خانه ی بازوان من
می سپاری…
لندن ـ مارس 1994
«اسماعیل نوری علا ـ نشریه پویشگران، شماره های 8 و 9»
ای جان آفتابی عشق
آری شبی ست شسته به تاریکی و به خون
در خاطرم ولی
شمعی چراغداری خود را
در راه سرخ صبحدم آغاز می کند
اینجا سرای بسته خاموشی ست
اما
در من پرنده ای ست که آزادی تو را
یکریز در ترانه اش آواز می کند
پاییز قلب هاست
اما دلم به حوصله مندی درین هوا
پروردن بهار دگر ساز می کند
با شمع و با پرنده و با عطر نوبهار
حبسم به یک قفس
ای جان آفتابی عشق ای سپید فام
دست بلند تو
کی تیغ می کشد
کی در به بستگان غمت باز می کند؟
«سیاوش کسرایی ـ هوای آفتاب»
می توانیم به ساحل برسیم
اندهت را با من قسمت کن
شادیت را با خاک
و غرورت را با جوی نحیفی که میان سنگستان
مثل گنجشکی پر می زند و می گذرد.
اسب لخت غفلت در مرتع اندیشه ما بسیار است
با شترهای سفید صبر در واحه تنهایی
می توانیم به ساحل برسیم
و از آنجا
ناگهان
با هزاران قایق
به جزیره های تازه برون جسته مرجان
حمله ور گردیم.
تو غمت را با من قسمت کن
علف سبز چشمانت را با خاک
تا مداد من
در سبخ زار* کویر کاغذ
باغی از شعر برانگیزد
تا از این ورطه بی ایمانی
بیشه ای انبوه از خنجر برخیزد
«منوچهر آتشی ـ آواز خاک»
سبخ ـ زمین رس شوره بسته که از زیر آب دریا خارج شده
صدای زاینده رود می آید
کبوتران کوچک بی نشان
هزاران بال بسته
شما را به عاشقان ایران سوگند
تصویر پروازتان
بر زنجیر سلول های نقره ای
شکست سدهای سنگی
رسیدن به لب های آزاد است.
صدای زاینده رود می آید
زاینده رود.
«مریم رئیس دانا ـ سایه آسوریک»