گردآوری از سعید نوری بوشهری
درسی در کتاب فارسی مان، نمی دانم کلاس چندم، در مورد شب یلدا بود با تصویری زیبا و رویایی از کرسی و لحاف سفید با گل های سرخ روی آن و انارهای سرخ و برش هندوانه سرخ و آجیل و آدم های پیر و جوان نشسته به دور کرسی با گونه های سرخ و … تصور آن که در وسط اتاق میز کوتاهی باشد و زیر آن ذغال سرخ گذاشته باشند و بعد روی میز را لحافی کشیده باشند و بعد همه دور میز روی زمین بنشینند و لحاف را روی پایشان بگیرند و با هم صحبت کنند برای من سخت بود، همان قدر که درخت کاج پوشیده از برف و گوزن هایی که سورتمه بابانوئل را می کشند. یعنی در شهر ما این چیزها امکان پذیر نبود. شهر ما گرمسیری بود با دو فصل تابستان با گرمای نزدیک پنجاه درجه که هفت ـ هشت ماه طول می کشید و باقی بهار که چند شبی را به زمستان تنه می زد با سرمای نزدیک صفر. اما تنها تصور لحاف و کرسی نبود که شب یلدا را برای ما شبی خاص می کرد، یلدا مهم ترین شب سال ما است، طولانی ترین شب سال، یا بهتر بگویم شبی که نقطه عطف تاریکی است و از آن شب به بعد تاریکی جای خود را به روشنایی می دهد. و برای همین ما یلدا را جشن می گرفتیم، با هر چیز که داشتیم و با هر چیز که می توانستیم. ما با شعر حافظ و دیگر شاعران بزرگ سرزمین مان جشن می گرفتیم. ما حماسه های شاهنامه می خواندیم، فریدون، بیژن و منیژه، رستم و افراسیاب؛ ما رباعی های خیام می خواندیم، دوبیتی های باباطاهر، رباعی های ابوسعید ابوالخیر؛ در سرمای یلدا بوستان سعدی زمین بازی مان می شد و حکایت های گلستان قصه هایی می شد از زبان پدر که ادبیات را دوست می داشت و با حرارتی دوست داشتنی برای ما می خواند، انگار خود از نزدیک آن حکایت ها را از شیخ اجل شنیده بود. برای تبریک این طولانی ترین شب سال، اشعار زیر را به خوانندگان عزیز هدیه می کنیم.
بر سر آنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بی مروت دنیا چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست هر که به میخانه رفت بی خبر آید
حافظ – دیوان حافظ
بی لاله رخان روی به صحرا نتوان کرد بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد
کام دلم آن پسته دهانست ولیکن زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد
گفتم مرو از دیدهٔ موج افکن ما گفت پیوسته وطن بر لب دریا نتوان کرد
چون لاله دل از مهر توان سوختن اما اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد
تا در سر زلفش نکنی جان گرامی پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد
آنها که ندانند ترنج از کف خونین دانند که انکار زلیخا نتوان کرد
از بس که خورد خون جگر مردم چشمم دل در سر آن هندوی لالا نتوان کرد
بی خط تو سر نامهٔ سودا نتوان خواند بی زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد
گیسوی تو گر سرکشد او را چه توان گفت با هندوی کژطبع محا کا نتوان کرد
هر لحظه پیامی دهدم دیده که خواجو بی می طلب آب رخ از ما نتوان کرد
از دست مده جام می و روی دلارام کارام دل از توبه تقاضا نتوان کرد
خواجوی کرمانی – غزلیات
گروس عبدالملکیان شاعر و زاده تهران و فرزند محمدرضا عبدالملکیان شاعر معاصر ایرانی است. پرنده پنهان، رنگ های رفته دنیا، ۱۳۸۴، سطرها در تاریکی جا عوض می کنند، حفره ها، پذیرفتن، گزینه اشعار گروس عبدالملکیان، هر دو نیمه ماه تاریک است (شعرهای گروس عبدالملکیان و تابلوهای مریم قربانی)، و سه گانه خاورمیانه مجموعه شعرهای او هستند. یکی از شعرها از مجموعه حفره ها را انتخاب کرده ایم:
اسب ها
ما چند نفر
در کافه ای نشسته ایم
با موهایی سوخته و
سینه ای شلوغ از خیابان های تهران
با پوست هایی از روز
که گهگاه شب شده است
ما چند اسب بودیم
که بال نداشتیم
یال نداشتیم
چمنزار نداشتیم
ما فقط دویدن بودیم
و با نعل های خاکی اسپورت
از گلوی گرفته ی کوچه ها بیرون زدیم
درخت ها چماق شده بودند
و آنقدر گریه داشتیم
که در آن همه غبار و گاز
اشک های طبیعی بریزیم
ما شکستن بودیم
و مشت هایی را که در هوا می چرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم
و مشت هامان را زیر میز پنهان کردیم
و مشت هامان را توی تخت خواب پنهان کردیم
و مشت هامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم
و مشت هامان را در جیب هامان پنهان کردیم…
باز کن مشتم را!
هر کجای ایران که دست می گذارم
درد می کند
هر کجای روز که بنشینم
شب است
هر کجای خاک…
دلم نیامد بگویم!
این شعر
در همان سطرهای اول گلوله خورد
وگرنه تمام نمی شد
گروس عبدالمکیان – از مجموعه شعر «حفره ها»، نشر چشمه
افسون
در آنی می روید
در دمی می میرد
باغمزه ای می لغزد
با نبشی می آشوبد
کلاه سیاهی که با اشاره ای
خرگوشی از آن بیرون می جهد
پرده سپیدی که در یک لحظه
پیلی در آن پنهان می شود
شرابی مدام جاری
از شیری معلق
عصایی که اژدها می شود
یا اژدهایی که در دستان تو آرام می گیرد
آه زندگی
چه گول و چه نیرنگی
چه تلخ و شیرینی
چه رام و ناآرام
تردست و پرفریب
پروانه ای در زیر رگبار
یا عقابی فراتر از ابرها
منوچهر کوهن
بدرالدین هلالی استرآبادی (هلالی جغتایی) از شاعران پارسی گوی اواخر سده نهم و اوایل سده دهم خورشیدی بوده است. شهرت او در غزل است و مثنوی شاه و درویش یا شاه و گدا او مشهور است. یکی از غزل های هلالی جغتایی را برای خوانندگان عزیز برگزیده ایم:
من گرفتار و تو در بند رضای دگران
من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران
گنج حسن دگران را چه کنم بی رخ تو؟
من برای تو خرابم، تو برای دگران
خلوت وصل تو جای دگرانست، دریغ!
کاش بودم من دل خسته بجای دگران
پیش ازین بود هوای دگران در سر من
خاک کویت ز سرم برد هوای دگران
پا ز سر کردم و سوی تو هنوزم ره نیست
وه! که آرد سر من رشک بپای دگران
گفتی: امروز بلای دگران خواهم شد
روزی من شود، ای کاش! بلای دگران
دل غمگین هلالی بجفای تو خوشست
ای جفاهای تو خوش تر ز وفای دگران
هلالی جغتایی – غزلیات
عشق عشق می آفریند
عشق زندگی می بخشد
زندگی رنج به همراه دارد
رنج دل شوره می آفریند
دل شوره جرات می بخشد
جرات اعتماد به همراه دارد
اعتماد امید می آفریند
امید زندگی می بخشد
زندگی عشق می آفریند
عشق عشق می آفریند
مارگوت بیکل (Margot Bickel) – ترجمه احمد شاملو
زهر شیرین
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوش تر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
تو زهری، زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی که شور هستی از تست
شراب جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو، غم از تو، مستی از تست
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند دل از عشق برگیر
که نیرنگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است اما نوشداروست
چه غم دارم که این زهر تب آلود
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی است
وگر عمرم به ناکامی سرآید
ترا دارم که مرگم زندگی است
فریدون مشیری – دفتر شعر «ابر و کوچه»