از: رضا خبازیان
گاه مطالبی که در فضای مجازی می خوانم یا مطالبی که دوستانم برایم می فرستند به قدری برایم جالب و خواندنی اند که به نوعی حیفم می آید که آنها را با شما خوانندگان این صفحه در میان نگذارم.
با این که سعی ام بر این است که منابع این مطالب را بدانم و بنویسم ولی گاه این سعی به جایی نمی رسد و از این بابت از شما پوزش می خواهم.
اولین مطلب «بیا تا قدر یکدیگر بدانیم» نام دارد که متاسفانه نام نویسنده اش را نتوانستم به دست بیاورم. دومین مطلب بخشی از کتاب «راننده تاکسی» نوشته محمود فرجامی است.
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدم هاست که بیشتر آدم ها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمی ریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمی ریم. خانواده ی شوهرم این جوری نبودند، در می زدند و می آمدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند، قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود؛ خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم… چیزهایی که الآن وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر می آد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما… در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. می خوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقاب ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: «من آدم زمختی هستم» زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزئیات احمقانه و ندیدن مهم تر ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم؟ آخ. لعنتی! چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الآن پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه؟… میوه داشتیم یا نه؟…همه چیز کافی بود. من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دست هاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربانی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتش را می فهمی…
***
از کتاب راننده تاکسی – محمود فرجامى
بابام تقریباً هر روز صبح که از خواب بیدار می شد، یه لگد می زد و می گفت: «پس کی این درس کوفتیت تموم می شه؟ ٣٠ سالت شد، هنوز داری انتگرال می خونی!»
می گفتم: پدرِ من؛ انتگرال، ترم دوم لیسانس بود، من الآن دانشجوی ترم آخر دکترام.
… الآن شش ماهه مدرک دکترا رو گرفتم با معدل ١٧ از دانشگاه تهران. به هرحال شش ماهه دنبال کار می گردم. روزهایی بوده که سه تا مصاحبه کاری داشتم.
اتفاقاً دیروز برای شغل رانندگی تاکسی باید مصاحبه می شدم. صبح زود خودم رو رسوندم اونجا برای مصاحبه. اولین نفر بودم. منشی سبیل کلفت، اسمم رو با صدای بلند خوند. رفتم داخل دفتر. یه آقایی پشت میز نشسته بود، ترجیح می دم راجع به ضخامتش چیزی نگم، با لحنی سرشار از بی مهری پرسید: چند کلاس سواد داری؟
گفتم: از دانشگاه تهران دکترا دارم.
بدون این که سرش رو بالا بیاره گفت: این روزا چوب تو سر سگ بزنی، دکتر مهندس می ریزه.
گفتم: بله ماشاالله!
گفت: ببین! چند تا سئوال می پرسم، جواب بدی استخدامی؛ خط آزادی – انقلاب خوبه؟
گفتم: خوب شمایی.
گفت، مزه نریز، جواب بده! رهبر حزب کمونیست های شوروی در سال 1925 کی بود؟
گفتم: جان!
گفت: نمیدونی؟! تو دانشگاه چی به شما یاد می دن؟… اولین جلسه جنبش عدم تعهد، کی برگزار شد و اعضای اون چند نفر بودند؟
داشتم مِن و مِن می کردم که گفت: اینم که بلد نبودی!… فکر می کنی رویکرد مردم در انتخابات سال ١٤٠٠ چی باشه؟ تحلیلت رو در ٣٠ ثانیه بگو.
گفتم: من گواهینامه پایه یک هم دارم ها.
گفت: اون رو بذار درِ کوزه آبش رو بخور! گواهینامه به چه درد من می خوره، مسافر از راننده، تحلیل درست می خواد! تحلیل دقیق. دنده یک و دو کردن رو که هر ننه قمری بلده. همین دیروز صد نفر رو اخراج کردیم به خاطر این که روی کار اومدنِ ترامپ رو اشتباه پیش بینی کردند، قیمت نفت برنت شمال رو اشتباه تحلیل کردند، بازار بورس رو برا مسافر درست نشکافتند. حالا تو اومدی از پایه یک حرف می زنی؟ ببین بچه جون، تاکسی، دانشگاه و مدرسه نیست، باید بتونی جامعه ات رو آنالیز کنی، گنده تر از تو نشستند اینجا من ردشون کردم، زیباکلام و سریع القلم، تو مصاحبهٔ من رد شدند… استاد هلاکویی رو اینجا به چالش کشیدم، راننده تاکسی شدن که بچه بازی نیست!
این را گفت و خطاب به منشی داد زد: نفر بعد.
ناامید، سوار تاکسی شدم که برگردم خونه، راننده تاکسی می گفت: بد دور و زمونه ای شده، اصلاً دلیل اصلی شکست کمونیست ها هم انشقاق توی خودشون بود.
***
با امید این که سال نو برای همگان سالی به مراتب بهتر باشد و امید بتواند بر یاس و نومیدی، علم بتواند بر جهل، راستی بتواند بر دروغ غلبه نماید. برایتان سالی خوش با شادی و سلامتی آرزو دارم.