گردآوری از سعید نوری بوشهری
هنوز بهار است، فصل زایش و رویش، فصل سبز. هوا رو به گرمی می رود. دل بی تابِ گلگشتی در گلشن و صحرا است، گردشی در کوهپایه و یا در کنار آب. نوازش گل های وحشی ریز یا دستی در آب بردن و بر صورت فشاندن. اما چه سود که دل غصه «تشنگی خاک» وطن می خورد و زحمت «سیلی سرمای» خانه می برد. شعر و موسیقی را مرهمی می دانم بر زخمِ «گل های سپید». باشد تا «معجزه باران» را ببینیم و «روز میلاد اقاقی ها» را جشن بگیریم.
بهار را باور کن
باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سر و سینه گل های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا این همه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن!
«فریدون مشیری – از دفتر شعر بهار را باورکن»
محمدحسن ـ بیوک ـ معیری (زاده ۱۲۸۸ در تهران – درگذشته ۱۳۴۷ در تهران)، معروف به رهی معیری، غزل سرای معاصر ایران است. او تشخصی ویژه در ترانه سرایی و تصنیف سرایی دارد. تصنیف های «شد خزان»، «شب جدایی»، «کاروان»، «مرغ حق» و «جوانی» از آثار ماندنی رهی معیری هستند.
خیال انگیز
خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که می دانی که زیبایی
من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی
به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افروزی تو ماه مجلس آرایی
منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم
تویی مهر و منم اختر که می میرم چو می آیی
مراد ما نجویی ورنه رندان هوس جو را
بهار شادی انگیزی حریف باده پیمایی
مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند
میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی
من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانی ها به ترک جان توانایی
«رهی معیری، غزل ها ـ جلد اول »
فریده شبانفر داستان نویس، مترجم و محقق ساکن لس آنجلس است. از او قبلا یک داستان کوتاه به نام «ناگهان در نیمه شب» و ترجمه قطعه «پرهیب زن سرخ پوست» (نوشته گبریلا میسترال ) را از کتاب «دو نیمه ی من» در نشریه پیک آورده ایم. شعر دوزبانه خانه گمشده – The Lost House سروده فریده شبانفر را به خوانندگان گرامی این شماره پیک تقدیم می کنیم.
خانه گمشده
خواهر به دوستش التماس می کند،
عکسی از خانه ما برایم بفرست
خانه قدیمی ما که ترکش کردیم
و جوانی با تکه ای از خود را به آن سپردیم
بی خداحافظی، بی امید بازگشت
او سی سال پیش با موی سیاه به دوستش سپرد
ترا به خدا فقط یک عکس…
دوست هنوز قول می دهد.
خواهر هر شب خانه را در خواب می بیند
با درخت انجیر و گلابی و چترِ توتِ سرخ،
با گل های زنبق بنفش
که بهارانه شکفته می شدند،
و گل یخ بر ساقه های بی برگ برفی
و حوضی سیمانی به شکل موشک
که لاک پشت درآن غرق می شود.
او خوابش پر است از مادر با چشم نم دار
که پشت چرخ خیاطی آهنگی زمزمه می کند
و مرغی کنار دست چرخانش تخم می گذارد.
در گوشه ای از خوابش، پدر با لبخندی نیمه پنهان
باغچه را برای سبزی کاری تابستان بیل می زند
یا بر بام، برف های زمستانی را پارو می کشد.
خواهر با موهای سفید روی شقیقه اش التماس می کند،
من فقط یک عکس خواستم، عکس خانه و…
مسافری در گذر می گوید کدام خانه؟
پیداشدنی نیست…
همه را سال هاست کوبیده اند.
« فریده شبانفر – جولای 2018»
خطبۀ زمستانی
حماسه ای برای کوهسار البرز و قله اش: دماوند
ای آتشی که شعله کشان از درون شب
برخاستی به رقص،
اما بدل به سنگ شدی در سحرگهان!
ای یادگار خشم فروخوردۀ زمین
در روزگارِ گسترشِ ظلمِ آسمان!
ای معنی غرور،
نقطۀ طلوع و غروب حماسه ها،
ای کوه پر شکوه اساطیر باستان:
ای خانۀ قباد،
ای آشیان سنگی سیمرغِ سرنوشت
ای سرزمین کودکیِ زال پهلوان!
ای قلۀ شگرف،
گور بی نشانۀ جمشید تیره روز،
ای صخرۀ عقوبتِ ضحاکِ تیره جان!
ای کوه، ای تهمتن ، ای جنگجوی پیر،
ای آنکه خود به چاه برادر فرو شدی
اما کلاه سروری خسروانه را
ـ در لحظۀ سقوط ـ
از تنگنای چاه رساندی به کهکشان!
ای قلۀ سپید در آفاق کودکی:
چون کله قند سیمین در کاغذ کبود،
ای کوه نوظهور در اوهام شاعری:
چون میخِ غول پیکر بر خیمۀ زمان
من در شبی که زنجره ها نیز خفته اند:
تنهاترین صدای جهانم که هیچ گاه
از هیچ سو، به هیچ صدایی نمی رسم
من در سکوتِ یخ زدۀ این شب سیاه:
تنهاترین صدایم و تنهاترین کَسَم،
تنهاتر از خدا:
در کار آفرینش مستانۀ جهان،
تنهاتر از صدای دعای ستاره ها:
در امتداد دست درختان بی زبان،
تنهاتر از سرود سحرگاهی نسیم:
در شهر خفتگان.
هان، ای ستیغ دور!
آیا بر آستان بهاری که می رسد:
تنهاترین صدای جهان را، سکوت تو
امکان انعکاس تواند داد؟
آیا صدای گمشدۀ من ـ نَفَس زنان ـ
راهی به ارتفاع تو خواهد برد؟
آیا دهان سرد تو را، لحن گرم من
آتشفشان تازه تواند کرد؟
آه ای خموش پاک،
ای چهرۀ عبوس زمستانی،
ای شیر خشمگین!
آیا من از دریچۀ این غربت شگفت
بار دگر، برآمدن آفتاب را
از گُردۀ فراخ تو خواهم دید؟
آیا ترا دوباره توانم دید؟
لس آنجلس
نوزدهم دی ماه 1371، نهم ژانویه 1993
«نادر نادرپور – زمین و زمان»