بخوان بنام گل سرخ
گردآوری از سپیده شاملوفرد
اسماعیل خویی (۹ تیر ۱۳۱۷ ـ ۴ خرداد ۱۴۰۰) شاعر ایرانی و عضو کانون نویسندگان ایران بود. شعرهای اسماعیل خویی به زبان های مختلف از جمله انگلیسی، روسی، فرانسه، آلمانی، هندی، و اوکراینی ترجمه شده اند. مجموعهٔ شعرهای انگلیسی اسماعیل خویی «Voice of Exile» نام دارد. او اولین شاعر ایرانی است که جایزهٔ روکرت در کوبُرگ را در سال ۲۰۱۰ از آن خود کرده است.
شب که می شود
شب که می شود
من پر از ستاره می شوم
شب که می شود،
مثل آن فشرده عظیم پرشکوه و پرشکوفه ازل
در هزار کهکشان ستاره
پاره پاره می شوم.
شب که می شود
ماهیان کهکشان
با تمام فلس های اختران شان
شناورند
در زلال بینشم.
شب که می شود،
من تمام ماهیان کهکشان،
و تمام فلس های اختران شانم،
آی…
بشنو، ای فراتر از تمام آفرینش،
ای تمام!
شب که می شود،
من تمام آفرینشم.
”اسماعیل خویی”
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
رضا براهنی (زاده ۱۳۱۴ در تبریز) نویسنده، شاعر و منتقد ادبی ایرانی است. او عضو کانون نویسندگان ایران و یکی از چهره هایی است که در سال های ۱۳۴۵ تا ۱۳۴۷ برای تشکیل کانون نویسندگان ایران با جلال آل احمد همکاری داشت. او همچنین رئیس سابق انجمن قلم کانادا است.
بيا كنار پنجره
زمان آن رسیده است
که دوست داشتن، صدای نغز ِ عاشقانه ای شود
که از گلوی گرم ِ تو طلوع می کند
بیا کنار ِ پنجره
و خضر ِ سبز پوش را که یک زمان
بلند و تابناک ایستاده بود در چمن
و آبشار ِ سبز ریش ِ او ز شیب سرخ گونه هاش
رسیده بود تا به زیر سینۀ قدیم این جهان
و کاسه ای ز آب جاودانگی به دست داشت
به من نشان بده
بیا و قطره ای از آن پیاله را به حلق من فروچکان
و آفتاب را نشان بده
که می لمد به روی سبزه های گرم
نسیم را نشان بده
که می وزد چنان خفیف و نرم
که گوییا نمی وزد
مرا به خواب عشق اوّل جوانی ام رجوع داده ای
به من بگو چگونه این جهان جوان شود
بگو چگونه راز عاشقان عیان شود
عطش برای دیدن تو سوخته زبان من
به من بگو، عطش
چگونه بی زبان، بیان شود
تو مهربان من، بیا کنار پنجره
و پیش از آن که قد نیمه تیرسان من کمان شود
بهار را به من نشان بده
بگو که سرو سرفراز ما دوباره در چمن، چمان شود
به چهره ها و راه ها چنان نگاه می کنم که کور می شوم
چه مدّتی ست دلبرا، ندیده ام تو را؟
تو مهربان من، بیا کنار پنجره
هلال ابروان خویش را
فراز بدر چهره ات، برابرم نشان
که خشکسال شعر من شکفته چون جنان شود
شکسته بود کلك من، ز یأس بی امان من
تو مهربان من، بیا کنار پنجره
که تا به جای آن که بوریا شود نی زمان من
خورد تراش عشق، نیستان من
چو خامه ای شود که سرسپردگی ش
سپرده با بنان شود
نگاه آخرین من اگر همین روا بود
که لحظه ای، برای لحظه ای فقط
بهار،منظر نگاه من شود
تو مهربان من، بیا کنار پنجره
بهار را به من نشان بده
و پیش از آن که شب فرا رسد
و عمر، مثل آب جاودانگی
به عمق آن محال تیرگی نهان شود
تو مهربان من، بیا کنار پنجره
که آفتاب روح من عیان شود
”رضا براهنی”
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
مرا نام تو کفایت می کند
از حدس و گمان های تو ویران نمی شوم
مرا نام تو کفایت می کند
تا در سرما و بوران
زمان و هفته را نفی کنم
مرا
که می دانی
نه قایق است، نه پارو
بر تو خجسته باشد
گیلاس هایی را
که بر گیسوان آویخته ای
تو صبر داری
تا خواب من پایان پذیرد
تا به دیدار من آیی.
صبح است
سبو را از آب پر کرده ام
کتاب ها را با شراب شسته ام
می دانستم تو کتاب های سفید را دوست داری
و پارچه های آغشته به ابر را
به تو تعارف می کنم.
بی گمان
سبدهایی از ماهیان دریا را
بر دوش دارم
به کنار تو می آیم
نام دریا را فراموش کرده ام
یاد جوانی و گل های پامچال
مرا کفایت می کند
به سوی دریا می روم
دوباره دریا را به یاد می آورم
…
من راه خانۀ تو را گم کرده ام
در کنار دریا می مانم
سالیان است
که من قطره قطره
دریا را از یاد می برم
راستی
پارچه های آغشته به دریا را
در ستایش ابر
در خانۀ تو گم می کنم
راستی
خانۀ تو در بیداری کجاست؟
”احمدرضا احمدی”
از کتاب: می گویند بیرون از این اتاق برف می بارد
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
حسین منزوی (زادهٔ ۱ مهر ۱۳۲۵ ـ درگذشتهٔ ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۳) شاعر ایرانی بود. او برگزیده اولین دوره جشنواره بینالمللی شعر فجر در بخش شعر کلاسیک بود. او که بیشتر بهعنوان شاعری غزلسرا شناخته شده است، در سرودن شعر نیمایی، شعر سپید و ترانه هم تبحّر داشت. نقش منزوی، در زندهکردن غزل معاصر، چشمگیر ارزیابی شده است و حتی بعضی از منتقدان کار او را انقلابی در غزل امروز می دانند و آن را با کاری که نیما در تحّول شعر فارسی کرد، مقایسه می کنند.
بانوی اساطیر غزل های من اینست
بانوی اساطیر غزل های من اینست
بانوی اساطیر غزل های من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
گفتم كه سرانجام به دریا بزنم دل
هشدار دل! این بار، كه دریای من اینست
من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل
آسودگی ام نیست كه معنای من اینست
هر جا كه تویی مركز تصویر من آنجاست
صاحب نظرم علم مرایای من اینست
گیرم كه بهشتم به نمازی ندهد دست
قد قامتی افراز كه طوبای من اینست
همراه تو تا نابترین آب رسیدن
همواره عطشناكی رؤیای من اینست
من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایاب ترین فصل تماشای من اینست
دیوانه به سودای پری از تو كبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست
خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
امروز به جوشند كه سودای من اینست
دیر است اگر نه ورق بعدی تقویم
كولاكم و برفم همه فردای من اینست
”حسین منزوی”
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
من و تو، درخت و بارون…
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ــ
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می کنه
میونِ جنگلا تاقم می کنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوری رو بره تا دَمِ دروازهی روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.
تو مثِ مخملِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات.
مثِ برفایی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قلهی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی…
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می کنه
میونِ جنگلا تاقم می کنه
…
احمد شاملو