گردآوری از سپیده شاملوفرد
کاظم بهمنی دوازدهم اسفند ماه 1364 در تهران دیده به جهان گشود. او در رشته مهندسی مکانیک با گرایش جامدات تحصیل کرده است و امروز در تهران مدیریت کافه ای به نام «کافه نام» را به عهده دارد. بهمنی که اغلب شعر هایش را در قالب غزل و گاهی رباعی سروده است، از سال 85 سرودن شعر را به طور جدی پی می گیرد و نخست روی وبلاگ شخصی اش طبع می آزماید. در میان شعرهایی که در سال های 86 و 87 سروده است مضامین مذهبی و عاشقانه به چشم می خورد. کاظم بهمنی زبان و بیان روانی دارد که بر صمیمیت فضای اشعار او می افزاید.
خنده ات طرح لطیفی ست که دیدن دارد
خنده ات طرح لطیفی ست که دیدن دارد
ناز معشوق دل آزار خریدن دارد
فارغ از گله و گرگ است شبانی عاشق
چشم سبز تو چه دشتی ست! دویدن دارد
شاخه ای از سر دیوار به بیرون جسته
بوسه ات میوه ی سرخسی ست که چیدن دارد
عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی
قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد
وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن
عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد
عمق تو دره ی ژرفی ست مرا می خواند
کسی از بین خودم قصد پریدن دارد
اول قصۀ هر عشق کمی تکراری ست
آخرِ قصۀ فرهاد شنیدن دارد
از: کاظم بهمنی
محمد شهدی نژاد لنگرودی ملقب به (شهدی لنگرودی) در دوم دیماه ۱۳۰۹ خورشیدی در شهر لنگرود به دنیا آمد که اشعاری به دو زبان فارسی و گیلکی دارد. شهدی در قالب غزل، خوش قریحه بود. “شباهنگ” دیوان اشعار فارسی وی است که در فروردین ماه ۱۳۳۸ خورشیدی با مقدمهٔ استاد امیری فیروزکوهی انتشار یافت. غزل هایش، چکیدهٔ دردهای زندگی اوست؛ دردی که بیانگر آرزوهای بر باد رفتهٔ او و هزاران آرزومند دیگر است. غزل هایش رنگ و بوی شقایق های وحشی قله های البرز پیر و تلاطم پرکشش خزر پرخروش را در خود جای داده است.
در هر نگهت مستی صد جام شراب است
چشمان تو میخانۀ دل های خراب است
زد شعله به جان، چشم فریبای تو هر چند
برق نگهت زودگذر همچو شهاب است
زیبائی گل های جهان دیر نپاید
ای غنچه بزن خنده که هنگام شباب است
مغرور مشو این همه بر سوز خود ای شمع
کاین سازش پروانه هم از روی حساب است
از اوج فلک دیده بر این خاک چو بستیم
دیدیم که پهنای جهان جمله سراب است
ای مرغ شباهنگ مکن ناله که امشب
از عمر مرا آرزوی یک مژه خواب است
“شهدی لنگرودی”
نادر ابراهیمی، زادهٔ ۱۴ فروردین ۱۳۱۵ در تهران و درگذشتهٔ ۱۶ خرداد ۱۳۸۷درتهران است. او داستان نویس معاصر ایرانی بود. او علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه در زمینه های فیلمسازی، ترانه سرایی، ترجمه و روزنامه نگاری نیز فعالیت کرده است. ابراهیمی، همراهِ بهرام بیضایی و ابراهیم گلستان، از معدود سخنوران ایرانی به شمار می رود که هم در سینما و هم در ادبیات کار کرده و شناخته شده بوده اند.
من تو را تصویر خواهم کرد
من تو را تصویر خواهم کرد
تو را به رنگ
به نور
و به آوازهای رنگین تبدیل خواهم کرد
تو را به گل
به کوه، و به رودخانه های خروشان
تبدیل خواهم کرد
من از تو دنیا را خواهم ساخت
و برای تو، دنیا را
اگر سخنم را باور نمی کنی
هنوز قدرت دوست داشتن را باور نکرده ای
“نادر ابراهیمی”
با تو بودن
با تو بودن، همیشه پرمعناست
بی تو روحم گرفته و تنهاست
با تو یک کاسه آب، یک دریاست
بی تو، دردم به وسعت صحراست
با تو بودن، همیشه پرمعناست
با تو آسان هزار کار خطیر
با تو ممکن جهاد با تقدیر
بی تو با غم برهنه همچون کویر
با تو یک غنچه، دشتی از گل هاست
با تو بودن همیشه پرمعناست
ای تو! تعریف ناپذیرترین
بی تو من کوچک و حقیرترین
“نادرابراهیمی”
یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت
خانه ات آباد کاین ویرانه بوی گل گرفت
از پریشان گویی ام دیدی پریشان خاطرم
زلف خود را شانه کردی شانه بوی گل گرفت
پرتو رنگ رخت با آن گل افشانی که داشت
در زیارتگاه دل پروانه بوی گل گرفت
لعل گلرنگ تو را تا ساغر و می بوسه زد
ساقی اندیشه ام پیمانه بوی گل گرفت
عشق بارید و جنون گل کرد و افسون خیمه کرد
تا به صحرای جنون افسانه بوی گل گرفت
از شمیم شعر شورانگیز آتش عاشقان
ساقی و ساغر، می و میخانه بوی گل گرفت
“علی آذرشاهی”
سیدعلی صالحی در یکم فروردین ۱۳۳۴ در ایذه چشم به جهان گشود. وی یکی از پایه گذاران جریان موج ناب و بنیان گذار جریان شعر گفتار و شعر فراگفتار در شعر معاصر ایران است. وی همچنین یکی از دبیران اصلی کانون نویسندگان ایران بود. صالحی از چهره های مطرح و شناخته شده در شعر معاصر فارسی است.
آمده از جایی دور،
اما زادۀ زمین ام.
امانت دار آب و گیاه،
آورندۀ آرامش و
اعتبار امیدم
من به نام اهل زمین است
که زنده ام.
زمین
با سنگ ها و سایه هایش،
من
با واژه ها و ترانه هایم،
هر دو
زیستن در باران را
از نخستین لذت بوسه آموخته ایم.
زمین
در تعلق خاطر من و
من در تعلق خاطر تو
کامل ام.
ما
همه
اگرچه زاده سرزمین تخیل و ترانه ایم،
اما سرانجام
به آغوش و بوسه های مگوی باز خواهیم گشت.
“سیدعلی صالحی”
حسین منزوی زادهٔ ۱ مهر ۱۳۲۵ و درگذشتهٔ ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۳، شاعر ایرانی بود. او برگزیدۀ اولین دورۀ جشنوارۀ بینالمللی شعر فجر در بخش شعر کلاسیک بود. نقش منزوی، در زنده کردن غزل معاصر، چشمگیر ارزیابی شده است و حتی بعضی از منتقدان کار او را انقلابی در غزل امروز می دانند و آن را با کاری که نیما در تحول شعر فارسی کرد، مقایسه کرده اند.
آه ای سفر کرده برگرد
چون آفتاب خزانی، بی تو دل من گرفته ست
جانا! کجایی که بی تو، خورشید روشن گرفته ست
این آسمان بی تو گویی، سنگی ست بر خانه امروز
سنگی که راه نفس را بر چاه بیژن گرفته ست
از چشم می گیرم آبی، تا پای تا سر نسوزم
زین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته ست
ترسم نیایی و آید، خاکستر من به سویت
آه از حریقی که بی تو، در سینه دامن گرفته ست
از کشتنم دیگر انگار، پروا نمی داری ای یار
حالی که این دیر و دورت، خونم به گردن گرفته ست
چون خستگان زمینگیر، تن بسته دارم به زنجیر
بال پریدن شکسته، پای دویدن گرفته ست
آه ای سفر کرده برگرد، ای طاقت بُرده برگرد
برگرد کاین بی قراری، آرامش از من گرفته ست
“حسین منزوی”
هزار درد مرا، عاشقانه درمان باش
هزار راه مرا، ای يگانه پايان باش
براي آنکه نگويند، جسته ايم و نبود
تو آنکه جسته و پيداش کرده ام، آن باش
دوباره زنده کن اين خستۀ خزان زده را
حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش
کوير تشنۀ عشقم، تداوم عطشم
دگر بس است، ز باران مگوی، باران باش
دوباره سبز کن اين شاخۀ خزان زده را
دوباره در تن من روح نوبهاران باش
بدين صدای حزين، وين نوای آهنگين
به باغ خستۀ عشقم، هزاردستان باش
“حسين منزوی”
محمدعلی بهمنی زادهٔ ۲۷ فروردین ۱۳۲۱ شاعر و غزل سرای ایرانی است. او در چاپخانه با فریدون مشیری که آن روزها مسئول صفحهٔ شعر و ادب هفت تار چنگ مجلۀ روشنفکر بود، آشنا شد و نخستین شعرش در سال ۱۳۳۰، زمانی که تنها ۹ سال داشت، در مجلهٔ روشنفکر به چاپ رسید. شعرهای وی از همان زمان تاکنون به طور پراکنده در بسیاری از نشریات کشور و مجموعه شعرهای مختلف و جُنگ ها، انتشار یافته است. عشق از جمله مضامین اصلی غزل های اوست.
ای ردیف غزلم، ورد زبانم، نفسم
حاکم گسترۀ فن بیانم ، نفسم
تو چه کردی که دلم این همه خواهانت شد؟
حکم کرده است فقط با تو بمانم نفسم
گوشۀ دنج اتاقم شب شعری برپاست
گرم چندین غزل پرهیجان ام نفسم
بیستون چیست؟ بگو تا دل البرز بِکن
امتحان کن به گمانم بتوانم نفسم
چه شده راحت من! این همه ناآرامی؟
غرق تشویش شدی من نگرانم نفسم
بسته ای بار سفر را به کجاها بی من
من که همراه تر از هر چمدانم نفسم
زندگی بی تو اگر مرگ نباشد زجر است
با تو تنظیم شده هر ضربانم نفسم
شب سپید است، کنار تو تنم نورانی ست
با تو خورشیدترین ماه جهانم! نفسم
“محمدعلی بهمنی”
ماجرای من و تو، باور باورها نیست
ماجراییست که در حافظه دنیا نیست
نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم
ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست
تو گمی درمن و من درتو گمم باورکن
جز در این شعر نشان و اثری ازما نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
با دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
من و تو ساحل و دریای همیم اما نه!
ساحل اینقدر که در فاصله با دریا نیست…
“محمدعلی بهمنی”