داستان کوتاه
مارتا
علی صدر
از انعکاس نورهای قرمز و آبی روی دیوارها و سقف بیدار شدم. صدای باران میآمد. بلند شدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم؛ سه ـچهار ماشین پلیس در خیابان ایستاده بودند. چیز دیگری نمیشد دید. مریم بیدار شد و با صدای گرفته پرسید: «چه خبره؟» گفتم: «چیزی نیست. انگار واسه یکی از همسایهها پلیس خبر کردند. تو بگیر بخواب.» هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای کوبیدن در بلند شد: بدون وقفه و محکم. یکی داد زد «باز کن! پلیس سن دیگو. باز کن!» وحشت کردم. بیشتر به خاطر مریم. هشت ماهش بود و حاملگی سختی داشت. برگشتم به او نگاه کردم که مطمئن شوم حالش خوب است: دیدم با چشمان از حدقه بیرون زده نشسته لب تخت. گفت «چه خبره؟ درِ ما رو میزنن؟» تنم یخ کرده بود. سعی کردم خونسرد باشم. گفتم «فکر کنم؛ بذار ببینم چی میخوان.چیزی نیست، حتما عوضی اومدن.» داد زدم صبر کنین. بعد با عجله در را باز کردم و پرسیدم چه خبره؟ دو تا پلیس درشت هیکل درست سینه به سینه من ایستاده بودند و میخواستند بیایند تو. من جلوی در ایستادم. دوباره پرسیدم چه خبر است؟ یکیشان پرسید:
ـ با مارتا کار داریم. اینجاست؟
ـ مارتا کیه؟ ما مارتا نداریم.
متوجه شدم صدایم و زانوهایم میلرزند. با یک دست در و با یک دست چهارچوب در را چسبیده بودم. یکی در پشت سر آنها گفت:
ـ ما میدونیم مارتا اینجاست.
ـ من که گفتم، ما اینجا مارتا نداریم.
نزدیک بود بگویم بیائید بگردید که صدایی از پشت سر آنها گفت صبر کنید. دو پلیس به عقب برگشتند. دیدم سه پلیس دیگر هم پشت سرشانند. یک نفر آدم ریزه غیر نظامی هم بینشان ایستاده بود. همه به سمت غیر نظامی که مرد میانسال و احتمالا فیلیپینی بود برگشتند. او گفت «اینجا نیست. فکر کنم بلوک بعدی باشه.» یکی از پلیسها که انگار درجهاش بالاتر بود پرسید: «مطمئنی؟» مرد فیلیپینی گفت: «آره مطمئنم اینجا نیست.» یکهو همهشان از در فاصله گرفتند. همان افسر رو به من کرد و یک کلام گفت «ببخشید.» خودم را جمع و جور کردم میخواستم بگویم چی رو ببخشم؟ چرا مطمئن نمیشید قبل از اینکه مردم را از ترس بِکُشید؛ من زن حامله دارم. ولی نگفتم. میخواستم خیلی چیزهای دیگر هم بگویم ولی هیچ کدام از دهانم بیرون نیامدند. طرف دوباره گفت «ببخشید اشتباه شده.» و راه افتاد و رفت. من در را بستم و پشتم را به آن تکیه دادم. تازه قلبم شروع کرد به تند زدن. صدای ماشینهایشان را شنیدم که دور میشدند. ساعتم را نگاه کردم. ساعت سه صبح بود. چند تا فحش آبدار به فارسی دادم و بلند گفتم اشتباه کردن گوساله ها!
آپارتمان یک اطاق خوابه ما در طبقه همکف یک ساختمان سه طبقه و در یک مجتمع برای خانوادههای کم درآمد بود. پنجره اطاق خواب رو به خیابان بود ولی ورودی از طرف پارکینگ پشت ساختمان بود. دو سالی میشد که اینجا زندگی میکردیم. بعد از یک دوره دو ساله آوارگی و پناهندگی، بالاخره به سن دیگو آمده بودیم و در این آپارتمانهای دولتی زندگی میکردیم. من کار میکردم ولی مریم بعد از اینکه حامله شد و مشکلاتی برایش پیش آمد، به دستور دکتر باید استراحت مطلق می کرد. تا حالا دو بار بچهاش افتاده بود؛ یک بار در ایران، شبی که ریختند مرا بگیرند، یک بار هم در کمپ پناهندگان توی وانِ ترکیه. قیدش را زده بودیم که دوباره حامله شود ولی شد. بنا بر این حسابی دست و دلمان میلرزید که این یکی از بین نرود.
نفس عمیقی کشیدم. بلند پرسیدم «خوبی؟» جوابی نیامد. پرسیدم «آب میخوای؟» به سمت سینک رفتم. چراغ را روشن نکردم چون از پنجره آشپزخانه نور خوبی میزد تو. یک لیوان پر کردم و به سمت اتاق خواب چرخیدم. دیدم یکی دم در اتاق خواب ایستاده. قد و قوارهاش از مریم کوچکتر بود. پریدم به عقب. داد زدم «تو دیگه کی هستی؟» کورمالکورمال کلید برق را پیدا کردم. داشتم لیوان را می انداختم، گذاشتمش روی میز. دختری بود حدود 15-14 ساله، فیلیپینی، با یک لا پیراهن گلدارکه تا زیر زانویش میرسید، با موهای خیس و لباس خیس. پاهایش برهنه بود. رنگش حسابی پریده بود. دوباره پرسیدم «تو کی هستی؟ اینجا چی میخوای؟» زد زیر گریه. گفتم «صبر کن ببینم، توی خونه من چی میخوای؟ چطوری اومدی تو؟» گریهاش شدیدتر شد. آرامتر گفتم «کاریت ندارم. کی هستی؟» وسط گریهاش گفت:
ـ مارتا
ـ مارتا؟ دارن دنبالت میگردند. الان پلیس اینجا بود.
ـ میدونم. میترسم!
ـ اشکال نداره میبرمت خونهتون. کفش نداری؟ بذار حوله برات بیارم. توی همین مجتمع زندگی میکنید؟
ـ نه.
ـ پس کجا؟
ـ میرا مِسا
ـ میرا مسا؟ از میرا مسا تا اینجا همینجوری اومدی؟!
اولین فکرم این بود که به پلیس خبر بدهم. من که نمیتوانستم او را با خودم راه بیاندازم و ببرم میرا مسا. فکر کردم با مریم مشورتی بکنم. به مارتا گفتم «همینجا صبر کن تا من حوله برات بیارم.» به طرف اطاق خواب رفتم، در حالی که به خودم و اقبالم نفرین میکردم. باید ساعت 6 بیدار شوم و سر کار بروم! دیگر امکان خوابیدن نبود! نگران مریم هم بودم.
مریم توی اتاق خواب نبود. فکر کردم حتما در دستشوئی است ولی آنجا هم نبود. سراسیمه دوباره به اتاق نشیمن آمدم؛ دیدم مارتا روی لبه یکی از صندلیهای آشپزخانه نشسته و میلرزد. سرسری همه جا را نگاه کردم. دوباره به اتاق خواب برگشتم. اثری از مریم نبود. چراغها را روشن کردم. همه چیز مرتب بود. دوباره برگشتم به اتاق نشیمن از مارتا پرسیدم: «زن من رو ندیدی؟» بغض گلویم را گرفته بود. مارتا هاج و واج به من نگاه میکرد، شانههایش را بالا انداخت. دوباره همه جا را زیرو رو کردم. چی شده بود؟ به او گفتم: «زنم گم شده، نمیدونم کجا رفته. حامله است، هشت ماهه! وای خدا کجا رفته؟» چند بار صدا زدم، نه خیلی بلند که همسایهها را بیدار کنم. به مارتا گفتم تو همین جا باش، و با عجله اورکتم را انداختم روی شانه و با دمپایی رفتم توی پارکینگ. باران سبکتر شده بود. ماشینمان همان جا که همیشه پارک میکنم بود. هیچ کس در پارکینگ نبود. رفتم توی خیابان هم سرک کشیدم. باران نور زرد چراغهای خیابان را هاشور میزد. بغضم گرفته بود. یعنی چی شده؟ فکر کردم به آپارتمان احمد بروم. با زن و دو دخترش در آپارتمانی که دو بلوک آن ورتر بود زندگی میکرد. زنش با مریم دوست است. گفتم شاید مریم رفته آنجا. ولی چرا؟ نصف شب؟ برای چی؟ پشیمان شدم. گفتم اگر آنجا نباشد چی؟ چرا آن بدبختها را زا به راه کنم. فکر کردم برگرم و دوباره آپارتمان را بگردم. چراغهای آپارتمان همه روشن بود. مارتا دوباره روی صندلی پشت میز ناهارخوری نشسته بود. تا مرا دید دوباره پا شد. گفتم: «بشین. کسی نیامد؟» شانههایش را بالا انداخت. اتاق خواب و دستشوئی و حتی کمد را سر زدم. اثری نبود که نبود. فکر کردم به احمد زنگ بزنم. تلفن را برداشتم ولی شماره را نگرفتم. فکر کردم چهار صبح است. صبر کنم 6 که میدانم بیدار میشوند زنگ بزنم. حالم داشت بد میشد. روی صندلی نشستم. تلفن را کنار گذاشتم و سرم را دو دستی گرفتم. آخر مگر میشد؟ می خواستم بالا بیاورم. دویدم به دستشویی. سرم را در توالت فرو کردم و عق زدم. چیزی نیامد. صورتم را شستم. از توی آینه دستشویی تخت را میدیدم. ناگهان برگشتم. عجیب بود طرف مریم تخت مرتب بود. به طرف کمد پریدم. لباسهای مریم نبود. چمدانش هم نبود. ای خدا دارم دیوانه میشوم. یعنی چه؟ روی تخت نشستم و سعی کردم تمام حوادث شب را مرور کنم. پلیسها که آمدند با او حرف زدم. بیدار شده بود. فکر کردم به پلیس زنگ بزنم. باز احتمال دادم حتما ترسیده و رفته آپارتمان احمد. بی حال روی تخت ولو شدم. نفهمیدم چقدر گذشت ولی انگار بی هوش شده بودم.
با صدای زنگ ساعت از جا پریدم. چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیایم و اتفاقات شب را یادم بیاید. اولین فکرم این بود که همه را خواب دیدهام. بعد خودم را در آینه میز توالت دیدم، ژولیده با اورکت خیس. به تخت نگاه کردم هنوز طرف مریم دست نخورده بود. دویدم به آشپزخانه دیدم چراغها همه روشن است و کسی آنجا نیست. در قفل نبود. فکر کردم مارتا حتما رفته. تلفن را برداشم و شماره خانه احمد را گرفتم. زنش با صدای خواب آلود جواب داد. سلام کردم و پرسیدم: «مریم اونجاست؟» سکوت کرد. گفتم: «چرا جواب نمی دی؟» معلوم بود دستش را روی دهنی گذاشته و دارد با کسی حرف می زند. احمد گوشی را گرفت پرسید:
ـ چی شده؟ حالت خوبه؟
ـ نه، حالم خوب نیس. مریم اونجاس؟ هرچی میگردم نیست. از ساعت سه که پلیسها ریختن اینجا گم شده.
ـ خونهای؟
ـ آره کجا میخواستی باشم (بغضم داشت می ترکید) چرا جواب منو نمیدی؟ ـ مریم اونجاست؟
ـ همونجا باش من الان میآم پیشت.
ـ …
نوامبر 2021