از: رضا خبازیان
عباس قصاب و موتورش
در این ایام مبارک سال نو، هم دوست دارم سال نوی میلادی را به شما تبریک بگویم و هم مایلم که کمی از بحث های جدی فاصله بگیرم و با مطلبی متفاوت شما را به زیر نور مهتاب دعوت کنم.
هموطنان شیرازی ما تکیه کلام جالبی دارند که در یافتن دلیل اتفاقات زندگی شان به کار می برند که می گوید «والو نمی دونم چطو شد که ایطو شد.»
من هم با استفاده از این تکیه کلام، چندی است به این نکته فکر می کنم که چه اتفاقی در سال های اولیه نوجوانیم باعث و بانی علاقه وافر من به شعر و موسیقی شده است. منتها برعکس آنچه از هنرمندان نو پا در مصاحبه هایشان شنیده ام که جملگی ریشه نبوغ شان در چهار یا پنج سالگی بیرون زده است، من با نداشتن شانس نبوغ، تمامی گناه را به گردن عباس آقا و موتورش می اندازم که در سال های اولیه نوجوانیم نقش ساز شدند که شنیدنش شاید خالی از لطف هم نباشد:
در محله نارمک، که در آن محل، سال های نوجوانیم را می گذراندم، ساختمانی وجود داشت به نام «چهل دستگاه» که مالکش شهرداری نارمک بود. این ساختمان از چندین طاق ضربی به هم پیوسته ساخته شده بود که در پناه هر طاق ضربی یک مغازه وجود داشت. از بقالی و سبزی فروشی و کفاشی بگیرید تا قصابی و قهوه خانه و لبنیاتی. ابوی گرامی من هم یک مغازه نانوایی داشت که درست در ابتدای این ساختمان قرار گرفته بود.
حالا چرا نام این مجموعه را «چهل دستگاه» گذاشته بودند؟ شاید برمی گردد به این نکته که ما ایرانیان در امر غلو کردن ید طولایی داریم. برای مثال اگر به مدت پنج دقیقه در جایی منتظر ورود دوستی مانده باشیم به محض رویت آن دوست بنای اعتراض را می گذاریم که «سه ساعته منتظرتم» یا بنای تاریخی مان که دارای فقط بیست ستون است را با احتساب تصویر ستون ها در حوض بزرگی که در مقابل این بنا وجود دارد «چهلستون» می نامیم. در مورد نام چهل دستگاه هم شاید چون تعداد مغازه ها زیاد بوده این نام را به کار برده ایم.
عباس آقا هم که به خاطر شغل اش به «عباس قصاب» معروف بود درست در وسط بازار دکان قصابی داشت و برای ایاب و ذهاب اش هم یک موتور وسپای ماشی رنگ خیلی خوشگلی سوار می شد که از همان نگاه اول دل من را برده بود به طوری که بدون اغراق اولین باری که در زندگی عاشق شده بودم معشوقم همان موتور وسپای عباس قصاب بود.
حالا چون در حال بیان خاطرات بسیار خصوصی ام هستم و حس می کنم که خیلی هم با شمای خواننده به قول معروف «عیاق و خودمونی» شده ام باید بگویم که دلیل اصلی عاشق شدنم به موتور وسپای عباس آقا خیلی هم ربطی به خود موتور نداشت بلکه دلیل اصلی اش تصاویری بود که از تبلیغات برای فروش این موتور مخصوصاً در مجلات مختلف چاپ شده بود. در این تبلیغات از تصویر یک دختر خانم تودل بروی اروپایی استفاده شده بود که با هزار ناز و عشوه کنار موتور لم داده بود و برای مشتریان آینده این وسیله نقلیه دست تکان می داد. من نوجوان از دنیا بی خبر هم در این خیال بودم که این خانم طناز و زیبا هم حتما با موتور می آید و اگر من هم بتوانم چنین موتوری را خریداری کنم می توانم از مصاحبت چنین لعبتی هم برخوردار شوم. همین خیال خام مرا به دشت بیکران رویا برده بود به طوری که شب ها در حال دراز کش روی پشت بام چشم به ستارگان می دوختم و با معشوقم راز و نیاز می کردم. کار به جایی رسید که برای بیان احساساتم کلام محاوره و مکالمه را ناتوان می دیدم و به دنبال یافتن نوع تازه ای از کلام بودم که از دست قضا، با کلام موزون آشنا شدم و بدین وسیله، پای «شعر» به عنوان زیباترین فرم کلامی به ذهنم باز شد و اشعاری چون:
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم ……..
و یا:
بپا که به پایت نخلد خار که مو امشو
با جاروی مژگون سر راه توره روفتم
کلام غالب ذهنم گردیدند و آرام آرام مرا به دنیای شعر رهنمون شدند.
البته از شما پنهان نکنم که یک بار هم از خودم سوال کردم که چرا این بانوی دلربا نصیب عباس قصاب نشده است که بلافاصله این جواب به ذهنم خطور کرد که حتما از شغل یا سن و سال وی خوشش نیامده ولی از اینکه معشوق یک پسر نانوا باشد حتما استقبال خواهد کرد که شغلی به مراتب آبرومندتر از قصاب است بخصوص که شنیده بودم دخترهای اروپایی عاشق پسرانی با موهای سیاه هستند که کاملا با موقعیت من در آن سال ها جفت و جور بود چون هنوز موهایم سفید نشده بودند.
در ادامه گشت و گذار در دشت رویا بود که وی را بر ترک موتور وسپای خود می نشاندم و به محض فروکش کردن گرمای هوا، وی را به بازار چهل دستگاه می بردم و از آقا مهدی برایش یک بستنی نونی می خریدم تا در زیر سایه چنارهای سر به فلک کشیده خیابان سمنگان کنار جوی آب بنشینیم و نوش جان کنیم و سپس راهی فلکه «هفت حوض» شویم و با خوردن یک بلال شیر یا دو سیخ جیگر گل بگوییم و گل بشنویم.
صد البته که سال های بعد با اینکه به این نکته واقف شده بودم که موتور که سهل است حتی اگر شتر هم می خریدم شانس هم نشینی با آن بانوی جوان دست نمی داد که نمی داد ولی حداقل فایده اش آشنایی با دنیای شعر بود و غور و تفحص در شعر و شاعری که تا امروز هم هنوز ادامه دارد.
حال باید برگردیم به مرحوم عباس قصاب و نقش وی را در مهر و علاقه من به موسیقی بررسی کنیم.
غروب که از راه می رسید، مغازه های بازار یکی پس از دیگری می بستند، جز مغازه نانوایی ما چون پدر زحمتکش و بزرگوارم معتقد بود که «نان، غذای اساسی مردم است و ما باید تا بوق سگ هم که شده باز بمانیم تا خدای نکرده هیچ بنده خدایی بدون نان نماند.» من هم که همراه و همپای پدرم بودم، پس از بسته شدن دیگر مغازه ها، کنار جوی آب می نشستم و به تنه عظیم درختان چنار تکیه می دادم و به معشوقم فکر می کردم تا آخرین مشتری نانوایی هم نان اش را بگیرد و با پدر راهی خانه شوم. اما عباس قصاب، با آمدن غروب و بسته شدن مغازه ها، سوار موتور وسپای اش می شد و حکمت دوچرخه سوار و اوسا حسن بنا را که شب ها را در همان قهوه خانه بازار چهل دستگاه سپری می کرد بر ترک موتور می نشاند و به طرف میدان هفت حوض می راند و به اغذیه فروشی ای می برد که در گوشه ضلع شمالی فلکه هفت حوض قرار داشت. صاحب این دکه بسیار دنج که با ترکیبی از حصیر و پنجره های شیشه ای آراسته شده بود از قضا معلم ریاضی ما بود که روزها را صرف پر کردن مغز ما نوجوانان از فرمول های ریاضی می کرد و شب ها را هم در این دکه، صرف پر کردن شکم مشتریان از عرق کشمش اعلا می نمود.
حدود ساعت ده شب که می شد، عباس آقا و حکمت و اوسا حسن که حسابی خود را ساخته بودند و به اصطلاح «مست و پاتیل» شده بودند راهی بازار چهل دستگاه می کرد با این تفاوت که در راه رفتن هر سه سوار بر موتور بودند و در حال برگشتن، هر سه پیاده راه می رفتند و عباس قصاب موتور را به دنبال خویش می کشید. در این حال بود که اوسا حسن، نی را از جیب درمی آورد و می نواخت و در همراهی با ملودی موسیقی، میزد زیر آواز و با صدای ملکوتی خود غزل می خواند و چهچه جانانه و دلپذیری را سر می داد:
«چه دیدی از من، ای سنگین دل بی اعتبار آخر
که گشتی یار اغیار و ز من کردی کنار آخر
مرا کردی میان عشقبازان زار و خوار آخر
الهی همچو من گردی پریشان روزگار آخر»
در آن ساعت شب و در آن سکوت جان فزای نارمک، این صدای ملکوتی و بسیار رسا علاوه بر این که موسیقی متن رویای من و معشوق اروپایی ام می شد، دل هر شنونده عاقلی را نیز با خود می برد. هر لحظه که می گذشت، صدا نزدیک و نزدیک تر می شد و مرا در خلسه ای عمیق و عمیق تر می برد و به این نکته واقف تر می کرد که بی خود نیست که می گویند «موسیقی، روح کائنات است.» راستش را بگویم در عین حال دلم برای پدرم می سوخت که معتقد بود «موسیقی زبان شیطان است و از گناهان کبیره.» شک نداشتم که با این حرف، نه تنها خودش را از این نعمت محروم ساخته است بلکه منِ نوجوان را هم وامی دارد که علاقه وافر خود به موسیقی را از انظار پنهان کنم و در خفا و هزاران ترس و لرز راهی آموزشگاه تعلیم موسیقی شوم به این امید که روزی بتوانم همچون اوسا حسن بنا، احساسات درونیم را بدین وسیله بیان نمایم.
حال، بیش از شصت سال از آن روز و روزگار می گذرد و من در آستانه سال های کهولت ام ایستاده ام و شعر و موسیقی دو همراه و انیس و مونسم گشته اند. جای دارد درودی بفرستم به روح عباس قصاب و آن دلبر دلربای اروپایی و اوسا حسن بنا که بدون آن که بدانند مرا به این دو دنیای زیبا رهنمون شدند تا بتوانم به همشهری های شیرازی خود هم بگویم «حالو فهمیدم که اوطو بوده که ایطو شده.»