در دوازدهم ژانویه گذشته ستاره تابناک دیگری از آسمان ادب ایران افول کرد و به ابدیت پیوست. ایرج پزشکزاد نویسنده و طنز پرداز شهیر و خالق «دایی جان ناپلئون» با توشه ای پر زندگی را بدرود گفت. نوشته زیر به قلم وی، شاهدی است گویا دروصف شخصیت کم نظیر او:
از بهبهان تا پاریس
در روستایی اطراف بهبهان به دنیا آمدم. روستایی با یک رودخانه فصلی که روستا را دو تکه کرده بود: این ور رود و آن ور رود. ما کودکان روستا نسبت به این ور رود تعصب شدید داشتیم؛ مرتب با بچه های آن ور رود دعوا می کردیم! در حالی که هر دو گروه اهل یک روستا بوده و گاهی آن وری ها حتی پسرخاله و پسردایی و اقوام نزدیک ما بودند. اما ملاک برای ما رود بود!
بزرگ تر که شدیم به دبستانی رفتیم که اتفاقاً بچه های روستای کناری هم آن جا می آمدند! حالا ما خط مرزی (رود) را فراموش کرده و همۀ روستای ما متحد شده و اختلافات و دعواهای قبلی را فراموش کرده و علیه دشمن مشترک به وحدت رسیده بودیم! هر روز با بچه های روستای کناری بحث و نزاع داشتیم.
القصه، بزرگ تر شدیم و رفتیم راهنمایی! آن روزها روستای ما و روستای کناری هیچ کدام مدرسه راهنمایی نداشتند و به همین خاطر همه ناچار می رفتیم به راهنمایی روستایی دور تر. آنجا ما و بچه های روستای کناری بر علیه بچه های روستای دورتر متحد شدیم.
بزرگتر شدیم و رفتیم دبیرستانی در بهبهان. آنجا بود که فهمیدیم که «ای بابا ما و روستای کناری و روستای دورتر همه «لُر» هستیم و برادر و دشمن مشترک ما بهبهانی ها هستند! کل دورۀ دبیرستان را با جنگ متعصبانه لر و بهبهانی گذراندیم و در اکثر دعواها، ما قوم شجاع و غیور لر بودیم که پیروز میدان می شدیم و البته بهبهانی ها با جنگ فرهنگی، یعنی ساختن جُک لری به نبرد ما می آمدند.
بزرگتر شدیم و رفتیم دانشجوی اهواز شدیم! آنجا بود که فهمیدیم، عرب ها اصل دشمن ما هستند چرا که برای آن ها لر و بهبهانی تفاوتی ندارد و در نتیجه، ما و بهبهانی ها متحد شدیم برعلیه اعراب! بهبهانی ها بر علیه عرب ها جُک می ساختند و هر وقت به نیروی جنگی کارآزموده نیاز داشتند ما لرها حامیشان بودیم. عرب ها را کلافه کرده بودیم و احساس غرور و برتری می کردیم!
تا این که زمان خدمت سربازی افتادیم آذربایجان غربی، میان یک مشت ترک! آنجا بود که ما لرها و بهبهانی ها و عرب ها و دزفولی ها و … را یک کلمه خطاب می کردند: خوزستانی. دیگر ما لرها و بهبهانی ها با عرب های اهواز و شادگان برای هم شده بودیم برادر و هم پیمان بر علیه ترک ها.اختلافات گذشته و آن همه جنگ و دعوا و جک و … را فراموش کرده و متحد علیه ترک جماعت شده بودیم!
القصه چند سال بعد از پایان خدمتم به فرانسه رفتم. یک روز در پارکی نشسته بودم و تقریباً ساعت دو بعد از ظهر بود که خوابم گرفت و رفتم آن طرف تر روی چمن ها گرفتم خوابیدم. بعد از چند دقیقه احساس کردم کسی با لگد آرام به من می زند. از ترس این که پلیس باشد، سریع بیدار شدم. طرف به فارسی گفت: «چرا اینجا خوابیدی؟ رو چمن ها ممنوعه!» با تعجب پرسیدم: «آقا شما کی هستی؟ از کجا فهمیدی من ایرانی ام؟»
طرف خودش را معرفی کرد؛ از ترک های ارومیه بود. گفت: «اولاً اینجا کسی این موقع روز نمی خوابه! فقط ایرانی ها اهل چرت بعد از ظهرند! تازه کسی روی چمن دراز نمی کشه، اون هم فقط کار ایرانی هاست! بنا به همین دو برهان قاطع، فهمیدم که تو ایرانی هستی!» آنجا بود که همدیگر را در آغوش گرفتیم و به عنوان دو ایرانی فارغ از قوم، احساس یگانگی و دوستی و اخوت کردیم و از ملاقات هم در دیار غربت مشعوف شدیم. از همدیگر آدرس و نشانی گرفتیم و با اعتماد به هم، حاضر به هر کمک و مساعدتی نسبت به هم شدیم، صرفاً به دلیل ایرانی بودنمان.
اکنون که به سن پنجاه سالگی رسیده ام، حتی از تعصب ایرانی بودن هم گذشته ام و فهمیده ام که انسان ها در هر نقطه از زمین، چه ایرانی و هندی و چینی و چه فرانسوی و آلمانی و هلندی و چه مصری و آفریقایی و لیبیایی و چه آمریکایی و برزیلی و آرژانتینی و… همه انسان هستند و مثل خود ما.
تعصب نژاد و ملیت و جنسیت و رنگ پوست و ثروت و … ناشی از کوچکی فرد و عدم بلوغ معرفتی اوست. هرچه فرد بزرگ تر و داناتر باشد، خودبه خود از دام و زنجیر تعصبات کوچک و بی ارزش و کم مقدار دورتر شده و جهانی تر و انسانی تر میاندیشد.
باز هم درک خودم را بالاتر برده و همه دین ها را در هم ادغام کردم و دینی ساختم به نام انسانیت و با بی دین ها هم کنار آمدم تا با ابزاری به نام دانش، کره زمینی پر از انسان های صلح دوست و شرافتمند داشته باشیم.
به راستی قدم بعدی چیست؟