نویسنده :هما جاسمی
مرسده بصیریان حریری
داستان آختامار نوشته هما جاسمی در سال ۱۳۹۹ توسط نشر نگاه وارد بازار کتاب شد و در سال ۱۴۰۰ به چاپ دوم رسید. این کتاب، اولین مجموعه داستان این نویسنده است. هما جاسمی که به زبان های آلمانی و انگلیسی آشنایی دارد تحصیل کرده رشته روانشناسی از دانشگاه تگزاس است و در حال حاضر ساکن آمریکاست.
فعالیت در زمینه های مختلف هنری از جمله همکاری با مرحوم دکتر جهانشاه درخشانی (ایرانشناس و تاریخ پژوه) به او دید مناسبی از تاریخ اقوام آریایی بخشیده است.
اجرای بیش از 200 نقاشی از آثار باستانی (متعلق به خاورنزدیک و خاورمیانه) و انتشار آن ها در سه کتاب درباره اقوام آریایی به زبان های فارسی و آلمانی از دیگر کارهای اوست. 1
به طور خلاصه می توان فعالیت های او را که به کتاب آختامار مربوط می شود این گونه فهرست کرد:
• سال 1393 آغاز داستان نویسی (شرکت در کارگاه کولی ها، دوره کوتاه آنلاین زیر نظر منیرو روانی پور)
• دریافت جوایز متعدد ادبی و چاپ آثار در ایران، آمریکا، کانادا و ارمنستان.
• سال 1399 انتشار اولین مجموعه داستان به نام آختامار در ایران، نشر نگاه، شانزده داستان، 162 صفحه (چاپ دوم تیر 1400)
• سال 1400، کتاب آختامار بین ده کتاب برگزیده نهایی نخستین جایزه ادبی اصغر عبداللهی.
• سال ۱۴۰۰، ترجمه داستان “آنت و آیلین” به زبان ارمنی و انتشار در بزرگ ترین وبسایت ادبی ارمنستان Granish.org.
• سال 1400، کتاب آختامار بین هشت کتاب برگزیده نهایی نخستین جایزه ادبی ما.
• سال 1400، کتاب آختامار بین 21 کتاب برگزیدۀ نهایی دوره های بیست و یکم و بیست و دوم جایزۀ ادبی مهرگان ادب (از میان 1527 عنوان رمان و مجموعه داستان).
مجموعه داستان آختامار شامل ۱۶ داستان است: «آسانسور»، «دوزندگی پاریس»، «جن های ته حوض»، «خانواده شورآبادی»، «کله شین»، «پدرم»، «ماتیاس»، «پانزده سالگی»، «آنت و آیلین»، «ایتالیا»، «پرده های اسفند»، «باران»، «پله های بی انتها»، «شهر بازی»، «خط صاف» و «آختامار».
پشت جلد کتاب نوشته شده: «مفهوم مرز گاهی ظرافتی دارد به باریکی مو و گاهی قاطعیتی همچون حکم سرنوشت. مرز رشته ای است که داستان های آختامار را به هم پیوند می دهد. راستی چه چیزی به مرز حق می دهد که مومن را از ملحد، عاشق را از معشوق و درست را از غلط جدا کند؟»
کتاب آختامار نخستین مجموعه از داستان های کوتاه به قلم این نویسنده است که برخی از داستان های آن برنده جوایز ادبی معتبری شده اند و مبنای گزینش آن ها توسط نویسنده برای چاپ در مجموعه پیش رو، همین بازخورد مثبت ادبی است که اعتبار ویژه ای به این داستان ها بخشیده است.
داستان «آختامار» که عنوان مجموعه هم از روی آن انتخاب شده، اشاره به یک افسانه عاشقانه ارمنی دارد و در کنار آن، داستان های “خانواده شورآبادی” و “آسانسور” که به ترتیب به مشکلات یک خانواده ایرانی و سوری در آلمان پرداخته اند، هر سه به زبان ارمنی ترجمه شده اند. داستان “آسانسور” موفق شده از بزرگ ترین وبسایت ادبی در کشور ارمنستان با عنوان «گرانیش» برنده جایزه شود و در ایران نیز به عنوان داستان برگزیده جایزۀ مسابقه صادق هدایت را از آن خود نماید.
آنچه به نظرم این مجموعه داستان کوتاه را خواندنی و لذت بخش می کند توانایی نویسنده در دست یابی به قلمی (سبکی) بسیار ساده و روان است. در داستان های این مجموعه می بینیم که چگونه حال و گذشته به هم پیوند می خورند و نویسنده با تصویرسازی بسیار گیرا و جذاب ما را در زمان و مکان جابه جا می کند، بدون این که جزییات و نکات مهم از نگاه خواننده دور بمانند.
حس نوستالژی در تمام قصه ها وجود دارد؛ نوستالژی برای زمانی که برای برخی شخصیت های داستان شیرین و پر خاطره است ولی هم زمان برای برخی دیگر سراسر درد است و رنج. تصویرسازی ها در بردن خواننده به چنین جهانی کاملا موفق است و کلمات آنچنان مناسب انتخاب شده اند که در عین سادگی به زحمت بتوان یکی از آن ها را بدون آسیب رساندن به کلیت داستان برداشت یا جابه جا کرد.
در تک تک این داستان ها می بینیم که چگونه واقعیت و رویا به هم آمیخته اند و این شاید یکی از اصلی ترین ویژگی های قصه های هما جاسمی است که قصه ها را بیش از هر چیز شبیه خود زندگی می کند؛ اینجاست که او به عنوان نویسنده موفق می شود با ظرافت رنج و شادی انسان معاصر را آمیخته به هم در برابر چشمان خواننده قرار دهد و خواننده با همذات پنداری همراه شخصیت های قصه های او دوباره و چندباره عاشق شود، عزیز از دست بدهد و رنج دیگران را تجربه کند فارغ از هرگونه مرز و نژادی.
در داستان آسانسور میخوانیم:
«هفتۀ سومی بود که فاروق آسانسورچی شده بود و من از کتاب فروشی برمی گشتم و یکی از کتاب ها را جلوی صورتش گرفتم و برای این که حرفم را بفهمد، با دست روی جلد کتاب زدم و گفتم: «تو چرا مدرسه نمی ری؟» سرش را بلند کرد و همین طور که نگاهم می کرد چشم های سبزش پر از اشک شدند و رنگ صورتش برگشت و در حالی که انگشت های کوچک دست راستش را کفِ دست چپش فرو می کرد ، به سختی صداهایی از خودش درآورد و بعد سرش را پایین انداخت و من برق اشک هایش را روی کف چوبی آسانسور دیدم. تنم داغ شد. نمی دانستم چه کار کنم. چندک زدم و بازویش را گرفتم و به صورتش نگاه کردم و گفتم: «عیبی نداره، گریه نکن، طوری نیست، من نمی دونستم… معذرت می خوام!» اما فاروق سرش را بلند نکرد. از آسانسور پیاده شدم و او مثل همیشه پشت توری گم شد.
چند روز بعد از این ماجرا، خانم شوارتزر را در دراگ استور دیدم و برعکسِ همیشه که از دستِ پُرحرفی هایش فراری بودم، جلو رفتم و احوال پرسی کردم تا بتوانم درباره فاروق پرس وجو کنم. خانم شوارتزر به قفسه ای که پر از شیشه های ویتامین بود تکیه داد و صدایش از هیجانِ داستانی که می گفت به لرزه افتاده بود: «مگه نمی دونستی چی شده؟ به تو نگفته بودم؟ این بچه لال شده چون پدرشو جلوی چشاش کشتن! از اُمّ فاروق چند بار پرسیدم تا بالاخره یه بار که مددکاره اومده بود، واسم ترجمه کرد! گفت شبونه دو نفر میان تو خونه و شوهرش رو که توی آلپو [حلب] نظامی بوده سر می بُرَن. بعدم به خودش تجاوز می کنن. باید می دیدی این زن عَربه چه اشکی می ریخت.»
1Geschichte und Kultur des Alten Ostiran, 1994, International publications of Iranian Studies
ـ Die Arier in den nahostlischen Quellen des 3. Und 2. Jahrtausends v. Chr., 1995-1382
آریاییان، مردم کاشی، اَمَرد، پارس و دیگر ایرانیان (دانشنامه کاشان 3)،