دکتر محمدعلی اسلامی نُدوشَن (۳ شهریور ۱۳۰۳ ـ ۵ اردیبهشت ۱۴۰۱) شاعر، منتقد، نویسنده، مترجم، حقوقدان و پژوهشگر ایرانی بود. وی تحصیل کرده رشتۀ حقوق بین الملل از فرانسه بود و پس از بازگشت به ایران، ابتدا به عنوان قاضی در دادگستری مشغول به کار شد اما پس از مدتی به دانشگاه تهران رفت. در اندیشۀ دکتر اسلامی ندوشن؛ شعر پارسی، گنجینه فرهنگ و اندیشه ایرانی و سرچشمه کردار و رفتار آنان است، لذا برای ساختن ایرانی آبادتر و داشتن زندگی بهتر در دنیای امروز، باید آبشخورها را شناخت. دکتر اسلامی ندوشن کاملاً آگاه بود که «درخت اندیشه ایرانی» از زمین زبان فارسی برآمده و ریشه در این خاک دارد، لذا در »آواها و ایماها» می نویسد: «من از اینکه در سرزمینی به دنیا آمده ام که زبانش فارسی است، خود را بهره ور از موهبت بزرگی می دانم. زبان فارسی نه تنها دارای چند شاهکار بی نظیر است، بلکه اهمیت یگانه دیگری نیز دارد و آن این است که همۀ بار ادراک و احساس قوم ایرانی را در طّی هزار و صد سال بر دوش کشیده. بنا بر این ما وقتی شعر شعرای بزرگ خود را می خوانیم، تاریخ فکر و تاریخ تحّول جامعه و تاریخ سیر روان خود را نیز مرور می کنیم.»
هر کس که در این زمانه آبـی دارد دانــست که هر آب سرآبی دارد
ایران که به زلف خویش تابی دارد خود را به هزار اضطرابی دارد
ایران به هزار جلوه در کار آید گه دل به نشاط و گاه بیمار آید
او را که دو صد یار به بازار آید آن نیست که هر سفله خریدار آید
ایران به نهاد خود معما دارد بس معرکۀ نهان و پیدا دارد
هم کوه یخ است و نیز هم شعله تاک آتشـــــــــکده ای درون دریا دارد
آن دخت پری وار که ایران منست پیدا و نهان بر سر پیمان منست
هم نیست ولی نهفته در جان منست هم هست ولی دور ز دامان منست
سر تا به قدم رنگ و نگاری جانا من پائیزم تو نوبهاری جانا
آن گوهر یکدانه که من می طلبم دانم داری نگو نداری جانا
بر بستر ناز آن که خفته است تویی رویا بــدو زلــف نهفــته است تویـی
با مژه ره نیاز رفته است تویــــی وین راز نگو بکس نگفته است تویی
آبی طلبم سبوی بر دوش توام رازی شنوم حلقه درگوش توام
من گرد جهان جان جهان می جویم زان معتکف حریم آغوش توام
آن روز کجاست کایدم کام از تو بینم که شراب از من و جام از تو
وانگاه شکار از من و دام از تو افتادن طشت با من و بام از تو
زین سوی اگر نیم به آنسوی توام درخانه و لیک در کوی توام
چون آب روان رونده در جوی توام چون باد وزان وزنده در موی توام
از من مطلب که یار من باشی تو من پائیزم بهار من باشی تو
در رهگذری که گزمه استان باشد استاده در انتظار من باشی تو
آن یار که از یار سراغی دارد در گوشه ای از بهشت باغی دارد
در رهگذر عمر چراغی دارد از نیک و بد دهر فراغی دارد
پرسان پرسان خرام تا شهر گزین در سایه زلف جای بگزین و نشین
این است مقام امن و این است یقین آن گمشده فردوس همین است همین
آن روز که تاریخ سیه پوش نبود آمیخته شرنگ با نوش نبود
ویرانه هزار در جهان بود و لیک بشکوه تر از خزائه شوش نبود
البرز ز برف کوه سیمین شده است تهران به هزار جلوه آذین شده است
هر چند که چون دو روز دیگر گذرد بینی که همان عجوز پیشین شده است
البرز سترگ و برف همتای حریر رفتند به خواب ناز چون شکر و شیر
تهران اسیر خفته در درد و نفیر آلوده ابتذال و اندوه قیر
برف آمد و برنشست بر شاخ درخت وین شهر ملول گشت چون خانه بخت
گلبرگ هزار بوسه بارید به باغ بانوی هزار حجله بنشست به تخت
شیرکو بی کس به کردی: (Sêrko Bêkes)، زاده دوم ماه مه ۱۹۴۰، متوفی به تاریخ چهارم اوت ۲۰۱۳ در سوئد.
شیرکو بی کس شاعر معاصر کرد عراقی است که در سال ۱۹۸۸ از سوی انجمن قلم سوئد، برنده جایزه توخولسکی (Tucholsky ـ Preis) شد. سروده های او به زبان کردی هستند. شیرکو بی کس در ایران شاعر نام آشنایی است و شعرهایش به فارسی ترجمه و منتشر شده اند. این شاعر با احمد شاملو دیدار داشته و سیدعلی صالحی نیز شعرهایش را بازسرایی کرده است. سروده های وی به زبان کردی هستند. او فرزند فایق بی کس از شاعران مبارز و شناخته شده کرد بود، از او به عنوان امپراتور شعر دنیا یاد می شود. در سال ۱۹۶۸ اولین مجموعه شعر این شاعر به نام «مهتاب» منتشر شد. از مجموعه شعرهای بی کس به «دو سرو کوهی»، «عقاب»، «رود»، «سپیده دم»، «آفات»، «کرکس»، «عطشم را شعله فرو می نشاند»، «دره پروانه ها»، «صلیب»، «مار و روزشمار یک شاعر»، «سایه و آزادی» و «این واژه بی آبرو» می توان اشاره کرد. همچنین شعرهای این شاعر به چندین زبان ترجمه و منتشر شده اند.
گم شدن
هر بار
که سر روی شانه ام می گذاری
و سیر می کنم در موهایت
در آنجا پروانه ای سرگردان می شوم
و گم می شوم و برنمی گردم
هر بار
که دست در دستم می گذاری
انگشتان دستانت
پنج ماهی کوچک می شود
و از رود دستانت راهی آبگیر چشمانت می شود
و گم می شود و برنمی گردد
و من آنگاه
به خودم می آیم
که تنهایم
و تو آنجا نیستی
ـ شیرکو بی کس
چه سال پرباران غریبی قطره قطره
باران می نویسد:گل
نم به نم
دو دیدۀ من می نویسد: تو
چه سال پرباران غریبی
چه اندوه دست و دلبازی
که این گونه
سنگ به سنگ
سرم را می شکند، شکوفه می کند
و برگ به برگ
سرانگشتان مرده ام را می تاسد
سیاه می کند
و خود همچون گیاهکی بی پناه
به باد سپرده می شوم
تا در زمهریر ذهن تو زندگی کنم
زاده شوم.
ـ شیرکو بی کس
فریدون مشیری در سی ام شهریور ماه ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد. در دوران خردسالی به شعر علاقه داشت و در دوران دبیرستان و سال اول دانشگاه دفتری از غزل و مثنوی ترتیب داد. آشنایی با شعر نو و قالب های آثار او را از ادامه شیوه کهن باز داشت اما در نهایت راه میانه را برگزید. مشیری، نه اسیر تعصبات سنت گرایان شد، نه محجوب نوپردازان افراطی. راهی را که او برگزید همان حالت نمایان بنیانگذاران شعر نوین ایران بود. مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد. اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در ۱۳۳۴ به چاپ رسید.
پرکن پیاله را
پرکن پیاله را
که این آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها
که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد…
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره اندیشه های ژرف
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
پر کن پیاله را
هان
ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلوده دوردست
پرواز کن
به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تقلا و تشنگی
با این که ناله می کشم از دل
که آب… آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!پر کن پیاله را…
ـ فریدون مشیری
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
ـ فریدون مشیری
سید محمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار از شعرای مشهور و اهل ادب است که اشعار زیبایی را به زبان های فارسی و ترکی آذربایجانی، شعر سروده است. سید محمدحسین بهجت تبریزی، شاعر نامدار ایرانی در ۱۱دی ماه سال ۱۲۸۵ در خانواده ای اهل ادب در روستای خُشگِناب بستانآباد شهر تبریز به دنیا آمد. محمدحسین تحصیلات کلاسیک خود را در مدرسه متحده و سیکل را در مدرسه فردوسی تبریز به پایان رساند و در سال۱۳۰۰ برای ادامه تحصیل راهی تهران شد و در تهران تحصیلات متوسطه را در دارالفنون گذراند و سپس در سال۱۳۰۳ شمسی وارد مدرسه طب شد. شهریار علاقه ای به رشته پزشکی نداشت و سرانجام حدود شش ماه پیش از گرفتن مدرک دکترا، تحصیلش را به علت شکست عشقی و ناراحتی و خیال و پیش آمدهای دیگر، رها کرد. اولین کتاب شعر شهریار به کوشش ابوالقاسم شیوا متخلص به »شهیار» دوست صمیمی شهریار در سال ۱۳۰۸ منتشر گردید. بیست و هفتم شهریور ماه سالروز خاموشی شهریار شعر ایران «روز ملی شعر و ادب» نامیده شده است.
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانۀ توست
همه آفاق پر از نعرۀ مستانۀ توست
در دکّان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانۀ توست
دست مشّاطۀ طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانۀ توست
دور پیوند تسلسل به تو دادند، آری
دست غیبی است که با گردش پیمانۀ توست
ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشۀ من همه در گوشۀ انبانۀ توست
همّت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانۀ توست
ای کلید در گنجینۀ اسرار ازل
عقل دیوانۀ گنجی که به ویرانۀ توست
شمع من دور تو گردم که به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانۀ توست
در خرابات تو سر نیست که ماند دستار
وای از آن سِرکه شرابی که به خمخانۀ توست
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفی است
همه بازش دهن از حیرت دُردانۀ توست
تخت جم دیدم و سرمایۀ شاهان عجم
که نه با سرمدی شوکت شاهانۀ توست
در یکی آینه عکس همه آفاق ای جان
این چه جادوست که در جلوۀ جانانۀ توست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانۀ توست
ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانۀ توست
ـ شهریار
نگارا…
شهنوازی کن نگارا، ساز می خواهم چکار؟
من که ایمان داشتم اعجاز می خواهم چکار؟
تا صدایت گوش هایم را نوازش می کند،
تار و سنتور و نی و آواز می خواهم چکار؟
تخت جمشید قشنگی هست در چشمان تو
تا تورا دارم دگر شیراز می خواهم چکار؟
تکیه گاه من تو باشی، من خودم یک ارتشم
قدرتم کافیست… نه… سرباز می خواهم چکار؟
باغ سرسبز و تو و آواز بلبل، بوی گل…
این زمین زیباست… پس پرواز می خواهم چکار؟
گرچه دیگر هیچ چیزی مثل دیروزش نیست
این غزل را فرصت آغاز می خواهم چکار؟!
ـ شهریار