یدالله رؤیایی مشهور به رؤیا سردمدار شعر حجم، ۱۷ اردیبهشت۱۳۱۱ در دامغان به دنیا آمد. رؤیایی نخستین شاعری بود که به طور آگاهانه و پی گیر از فرم در شعر سخن گفت. رؤیایی اولین شعرهای خود را در ۲۲ سالگی نوشت و همزمان به تحصیلات خود در رشته حقوق سیاسی در دانشکده حقوق دانشگاه تهران تا اخذ درجه دکترای حقوق بین الملل عمومی ادامه داد. کتاب های شعر منتشر شده او بر جاده های تهی، شعرهای دریایی، دلتنگی ها، از دوستت دارم، لبریخته ها، هفتاد سنگ قبر، منِ گذشته: امضا، در جستجوی آن لغتِ تنها هستند. او ۲۳ شهریور ۱۴۰۱ در پاریس درگذشت.
در آفتاب سبز نگاه او
از چشم من طنین تماشا برخاست
در چشم او طنین تماشا بنشست
موجی ز بی گناهی من پر زد
با عمق بی گناهی او پیوست
در آفتاب سبز نگاه او
تکرار نور بود و گریز رنگ
سودای جان و همهمۀ دل بود
پرواز دور زورق صد آهنگ
آن بیکرانه ظهر زمستان بود
سرشار از حرارت دلخواه
با جلوه های عاطفه در تغییر
هر لحظه از درخشش ناگاه
موجی در آن دیار نمی آشفت
آن بی گناهی ساکت را
در ماوراهای نهان، لیک
روییده بود رقص علامت ها
تا در من انتظاری را
ویران کنند و انتظار دیگر را
عریان
اینک گریز بی خبر دل را
زنگ کدام کوچ دمیده است؟
سوی کدام جاده نیاز نور
راهم به اشتیاق بریده است؟
در نقش بی قرار دو چشم من
تنهایی غریب شکسته است
در خلوت بزرگ دو چشم او
تصویر اعتماد نشسته است
در تنگه های کوچک و دورش
هر لحظه روشنی هایی
تکرار می شود
در دوردست ها
از تابش اشعۀ نمناک
گودال بی نهایت
هموار می شود
تا من نگاه می کنم
زان بی کرانه مزرع سبز
رنگی بریده می شود
تا او نگاه می کند
بر روی قلب من ابدیت
گویی شنیده می شود
_________________________
پاییز سبز
زمین فصاحت برگ چنار را
به باد خستۀ پاییز می سپرد
هوا ترنم سودایی شکفتن را
ز نبض بی تپش خاک می گرفت
غروب حرف خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شیروانی لال،
میان دودۀ افشان شب شبح می شد
میان درهم هذیان من دو شعلۀ سبز
نشست.
به روی شیشه تار
ملال پرده شکست
و از حقیقت اشیا بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست
تمام پنجره من،
خیال او شده بود.
تمام پوستم از عطر آشتی بیمار،
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار.
من از رطوبت سبز نگاه او دیدم
که در نهایت چشم اش کبوتر دل من،
قلم رویی ز برهنه ترین هواها داشت
و اشتیاق تبآلود بام های بلند،
در آفتاب ز پرواز دور او می سوخت
ز روی پنجرۀ من،
خیال او پر زد.
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم.
_________________________
برگرد!
ای کاروان خسته، برگرد!
ذهن ِنمک عقیم و نازاست
زیبائی ذغال را آتش
طی کرده است
و ماهیان قرمزِ شب را
ستاره ها ترسانده اند
ای ذهن،
ای زخم ِمنتشر!صبر ِمیان تهی را
از مزرعۀ نمک بردار
زیرا که آب های قدیمی همواره درکتاب تو جاری ست
برگرد!اینجا طبیعت
آن سان که می نماید‑
طبیعی نیست.
_________________________
دختر یلدای قشنگ
در یخ پاییزان
از دل سرد هوا
به نفس گرمی عشق
و هواخواهی شوق
نم نمک آهسته
می رسد دختر یلدای قشنگ،
گیسوان بافته باز به درازای شب
و تبسم دارد به لب از گل و به رخ، طینت آب
تا بیفروزد باز
بزم عشاق به ناز
(رضا طاهری)
_________________________
شب یلدا شد و میلاد خوش ایزد مهر
زایش نور از این ظلمت تاریک سپهر
شب یلدا شد و آمد مه دی سوی مدار
چو گل آویخته بر طره گیسوی نگار
شب یلدا شد و بر سفره دل باده عشق
رخ معشوقه و مدهوشی دلداده عشق
شب یلدا شد و گرمست تب ناز و نیاز
عشوه از دلبر و عاشق به میان سوز و گداز
دل عاشق شده خون چون دل یاقوت انار
تا بدیده لب چون پسته گلخنده یار
(محسن رودگری)
_________________________
شب یلداست شب از تو به دلگیری هاست
شب دیوانگی اغلب زنجیری هاست
شب تا صبح به زلف تو توکل کردن
شب در دامن تنهایی شب گل کردن
شب درد است شب خاطره بارانی هاست
شب تا نیمه شب شعر وغزلخوانی هاست
شب یلداست شب با غم تو سر کردن
شب تقدیر خود اینگونه مقدر کردن
کاش یک شب برسد یک شب یلدا با هم
بنشینیم زمان را به تماشا با هم
بنشینیم وز هم دفع ملالی بکنیم
این هم از عمر شبی باشد و حالی بکنیم
شب یلدا شده خود را برسانی بد نیست
امشبی را اگر ای عشق بمانی بد نیست
سیب سرخی و اناری و شرابی بزنیم
پشت پا تا سحرالدهر به خوابی بزنیم
موی تو باشد وشب را به درازا بکشد
وای اگر کار منو عشق به یلدا بکشد
چه شود اوج پریشانیمان جا بخوریم
بین یک عالمه شب صاف به یلدا بخوریم
می شود خوبترین قسمت دنیا با تو
گر که توفیق شود یک شب یلدا با تو
با تو ای خوبترین خاطرۀ رویایی
ای که عمر تو الهی بشود یلدایی
می شوی از همۀ شهر تماشایی تر
گر شود عشق تو از عمر تو یلدایی تر
حیف شد نیستی امشب شب خاموشی ها
کوه غم آمده پیشم به هم آغوشی ها
نیستی شمع شب تار مرا فوت کنی
بدرخشی همه را واله ومبهوت کنی
بی تماشای تو با این همه غم ها چه کنم؟
تو نباشی گل من با شب یلدا چه کنم؟
(فرامرز عرب عامری)
_________________________
فریدون تولَّلی شاعری نوپرداز و طنزپرداز بود که پایه گذار نوعی خاص از طنز سیاسی در ادبیات نوین ایران به شمار می رود. اشعارش را به زبان های فرانسه، روسی، آلمانی، انگلیسی، عربی، ترکی و اردو ترجمه و در سراسر جهان منتشر شده است. از میان تمام شاعرانی که خاک هنرپرور شیراز به جامعۀ ادبی ایران شناسانده است، فریدون تولَّلی جزء چهره هایی است که نقش پررنگی در بلندآوازه ساختن شعر و ادب این شهر دارد.
کارون
بلم، آرام چون قویی سبکبار
به نرمی بر سرِ کارون همی رفت
به نخلستان ِ ساحل، قرص خورشید
ز دامان افق بیرون همی رفت
شفق، بازی کنان در جنبش آب
شکوه دیگر و رازِ دگر داشت
به دشتی بر شقایق، بادِ سر مست
تو پنداری که پاورچین گذر داشت
جوان، پاروزنان بر سینۀ موج
بلم می راند و جانش در بلم بود
صدا سر داده غمگین، در رهِ باد
گرفتار دل ِو بیمار غم بود
«دو زلفونت بود تارِ ربابُم
چه می خوای ازین حالِ خرابُم
تو که با ما سرِ یاری نداری
چرا هر نیمه شو آیی بخوابُم»
درون ِ قایق از بادِ شبانگاه
دو زلفی نرم نرمک تاب می خورد
زنی خم گشته از قایق بر امواج
سر انگشتش به چینِ آب می خورد
صدا، چون بوی گل در جنبش ِباد
به آرامی به هر سو پخش می گشت
جوان می خواند و سرشار از غمی گرم
پی دستی نوازش بخش می گشت:
«تو که نوشُم نئی نیشُم چرایی
تو که یارم نئی پیشُم چرایی
تو که مرهم نئی زخم دلم را
نمک پاش ِ دل ریشم چرائی»
خموشی بود و زن در پرتو ِ شام
رخی چون رنگ ِ شب نیلوفری داشت
ز آزار ِجوان دلشاد و خرسند
سری با او، دلی با دیگری داشت
ز دیگر سویِ کارون زورقی خُرد
سبک، بر موج لغزانِ پیش می راند
چراغی، کورسو می زد به نیزار
صدایی سوزناک از دور می خواند
نسیمی این پیام آورد و بگذشت:
«چه خوش بی مهربونی از دو سربی»
جوان نالید زیر لب به افسوس:
«که یک سر مهربونی دردِ سر بی»
(فریدون توللی)
_________________________
بگشا بند قبا
زلف بر باد بده
تا بگشاید دل من
باد را
راه ده
در زلف خود
تا که پیچد
عطر عشق
در خلوت تنهایی من
اهرمن گر بپوشاند
سر زلفت،
شعله برکش
تا بسوزد هر خانه و
هر انجمن
آری، آری
بشکند زنجیر دست و
زنجیر پا
گر که زلف تو
بپیوندد
با دل و
با دست من…
(فرشاد باباخانی)