زیر نور مهتاب
فرهنگ و سیاست
از: رضا خبازیان
اگر به مقولۀ «فرهنگ» و «سیاست» نگاهی گذرا بیندازیم، شاید این تصور به ما دست دهد که این دو مقوله ربطی به یکدیگر ندارند. می توانیم تصور کنیم که فرهنگ، به مجموعه آداب و رسوم، اعتقادات، زبان و تمامی رفتار و کردار ما در رابطه با خود و دیگران برمی گردد ولی سیاست، مجموعه قوانینی است که دولتمردان آن را برای رتق و فتق امور جامعه می گذرانند و به جامعه القا می نمایند.
ولی در نگاه دقیق تر، و کمی مطالعه و تفکر بیشتر، خواهیم دید که این دو مقوله کاملا به هم مرتبط اند و تغییر در یکی از آن ها، دیگری را نیز به تغییر وامی دارد، با این تفاوت کلی که فرهنگ در اثر گذر سالیان شکل می گیرد و مورد قبول افراد جامعه قرار می گیرد در صورتی که سیاست برای گذر جامعه از یک برهه کوتاه مدت به برهه کوتاه مدت دیگر وارد کارزار می شود. سیاست می تواند به سرعت تغییر شکل دهد ولی تغییرات فرهنگی در اثر گذر سالیان و شاید قرن ها اتفاق می افتند.
حال اگر تصمیمات سیاسی دولتمردان مطابق با اصول فرهنگی یک جامعه وضع شوند، مردمان آن خطه، قوانین و مصوبه های سیاسی را از آن خود می دانند و بالطبع آن گونه قوانین را محترم می شمارند ولی اگر تصمیمات سیاسی دولتمردان، منطبق با اصول مورد قبول عامه مردم یک اجتماع نباشد، مردمان نه تنها از اجرای آن مصوبات سر باز می زنند، بلکه در آیندۀ نزدیک برای تغییر آن اقدام می نمایند.
در جوامع دموکراتیک، به علت وجود و تشویق باب گفتگو بین نمایندگان مردم و نمایندگان دولت ها نشست های متعدد در می گیرد و در نهایت آن دسته از مصوباتی که با ساختار فرهنگی جامعه همخوانی ندارند ملغی می شوند. ولی در جوامع غیر دموکراتیک، به علت نبود باب گفتگو، کار با دشواری و پرداخت هزینه های گران جانی با عناوینی چون «اصلاحات» و «انقلاب» روبه رو خواهد شد.
با این مقدمه، آنچه که امروز در وطن ما اتفاق افتاده و در حال تکوین است مثال بارز موقعیتی است که هیچ گونه باب مراوده و گفتگو بین آحاد مردم و دولتمردان وجود ندارد و در نتیجه نیروی قهریه به عنوان تنها سلاح دولتمردان وارد عمل می شوند و آحاد جامعه نیز با خشم و بدون رودربایستی، خواسته های خود را فریاد می کنند. در نهایت یکی باید بر دیگری فایق آید که یا آتش به زیر خاکستر خواهد رفت تا در زمان مناسب دیگری، منتها با خشم بیشتر، به صحنه برگردد یا دولت حاضر باید جای خود را به دولت دیگری که مورد اعتماد مردم است بدهد.
در این کش و قوس بارها و بارها با اصطلاح «من سیاسی نیستم» روبه رو شده ایم که در اصل جمله ای است بی معنا که گویی شخص معتقد به این جمله را از بطن جامعه جدا می نماید و در زمرۀ یک «مصرف کننده» قرار می دهد که اگر مردمان جامعه به پیروزی رسیدند از شرایط بهتر آینده استفاده می نماید و اگر دولت ها برنده کوتاه مدت باشند با اطاعت کامل به زندگی در جامعه ملتهب ادامه خواهد داد.
در شرایطی که جامعه در حالت عادی قرار دارد، این گونه افراد در خیل جمعیت جامعه گم می شوند و به آسانی قابل تشخیص نیستند ولی زمانی که التهاب در جامعه حکم فرماست، عدم حضور این گونه افراد به سهولت قابل لمس است.
حقیقت تلخ این است که جامعه ایران، امروز در التهابی سخت به سر می برد و من متحیرم که چگونه می توان دختر جوانی به نام حدیث را دید که موهای خود را در پشت سر جمع می نماید و با تلفن همراه به دوستی زنگ می زند و می گوید که در حال شرکت در اعتراضات خیابانی است ولی چند دقیقه بعد پیکر جوانش مورد برخورد پنج گلوله دولتی قرار می گیرد و در عنفوان شادابی و جوانی جان می بازد، به این جمله گوش کنم که «من سیاسی نیستم.»
چگونه می توان سیاسی نبود؟
چه اتفاق مهیب دیگری باید رخ دهد که من سیاسی بشوم؟
شاهد گفته ام را به دوست نازنینم در ایران می سپارم که بسیار ملموس تر از من، این نکتۀ دردناک را به قلم آراسته است.
با هم پست اینستاگرامی این دوست را بخوانیم که بارها در مجله مان از نوشته های ایشان بهره جسته ایم:
چه والدین نمونه ای هستیم. می ترسیم دخترانمان به تنهایی سوار آسانسور یا اسنپ شوند، خودمان می بریم می رسانیمشان دم لوکس ترین رستوران های الهیه؛ الهیه که گشت ارشاد ندارد. گیرم که کسی لخت مادرزاد از یک مازراتی پیاده شود. می خواهم جگر آن مأمور ارشادی را بیینم که جلو می رود و از او می پرسد چرا.
آن مأمور را کار ندارم. مخاطب من خود شما هستی که نمی ترسی دختر دانشجویت در ایستگاه متروی ولیعصر برای رفتن سر کلاسش از مترو پیاده شود و یک مهسا امینی دیگر باشد؟!! نمی ترسی گل پسرت برای خرید دو عدد کتاب به خیابان «انقلاب» برود و به واهی ترین دلیل ممکن روی کرۀ زمین دیگر هرگز باز نگردد؟! نمی ترسی جنازه اش را شبانه مثل شکلات ارزان قیمتی از پشت یک آمبولانس در بیاورند، ادعا کنند غسلش کرده اند و برایت دفنش کنند؟!! اگر نمی ترسی که الحق شجاعی هستی بی مانند و باید بهت تبریک گفت.
آب هویج به خورد بچه هایتان می دهید و جلوی تلویزیون از ترس به خود می لرزید؟!! تصاویر ضرب و شتم بچه های همسن و سالشان، مادران و مادربزرگ هایشان را می بینید و بی اختیار نَمی شیک و مجلسی به چشمانتان می نشیند؟!! شاید این بار این من هستم که می شناسی و دارم روی صفحه تلویزیون فول زهرمار خانه تو کتک خوردنم را می بینی. شاید دختر من باشد. خجالت نمی کشید از این که در میان این صحرای محشر در رستوران جیلیز ویلیز رو به صحنه نشسته اید و استیک راهی جهازهاضمه تان می کنید؟!!
خیلی زود می بینید که این مبارزه در چه ایستگاه مهمی ایستاده است. خواهید دید چطور قرن ها اختلاف نسل های ما و کاغذ کادوهای قشنگ پاره خواهند شد. به حکم عادت، تا جایی که واجب است، احترامتان را رعایت خواهیم کرد ولی دیگر تیاتر مستعمل شده «من نگران هستم» شما رنگ چندان قشنگی نخواهد داشت—به قول آن همشهری عزیزمان «بلانسبت، بلانسبت بو ان میاد!»
حضور فیزیکی شما در خیابان ها، بدون هیاهو و شعار لازم بود که از «شدت نگرانی» برای بچه هایتان همان کار را هم نکردید. اگر نگران نسل جدید بودید در خانه هایتان ننشسته بودید. از این پس، بر خلاف این فرهنگ پوسیده که همیشه احساس گناه را از نوزادی به طور زیرپوستی به هر نو رسیده ای تزریق کرده، هیچ کس دینی به کسی ندارد. من به شخصه خود تو را می گویم. تویی که داری می خوانی و تمام این شب ها نشستی گویی این اتفاقات ربطی به تو ندارد… تو اگر نگران فرزندت، خواهرت، مادرت، برادر جوانت بودی الان ننشسته بود و به افسوس سر تکان بدهی. تو فهمیده بودی که جزو خود این مردمی و عده ای ناشناس تو را به طور تصادفی از فضا وارد نکرده اند که از بخت بد و ایراد فنی فضاپیما در ایران «لندینگ» کرده باشند و تو جا مانده باشی. تمام این سال ها تو نگران خودت بوده و هستی… امروز جنگ همگانی ما را آن ها که جسارت دارند می جنگند ولی مطمئن باشید تاوانش را همه با هم پس خواهیم داد. با دیدن داغ های بیشتر و عزاداری های بیشتر. برای همان شمایی که همیشه و در هر جا خودت را جدا از بقیه دیده ای. روزی خیلی به زودی زمانی خواهد رسید که جرأت رانندگی خودروی گران قیمتت را نخواهی داشت. شاید کشته شدن دختر همسایه به اندازه کافی تکانت ندهد ولی چشمپوشی از آن راندن آن بی ام دبلیو شاسی بلند سندبلاست شده تو را به خود خواهد آورد. می دانم چون می شناسمت… نپرس چطور و از کجا!
درست است. به زودی خیلی های دیگر هم مهاجرت خواهند کرد و ترک وطن. آنان که می مانند مشتی واماندۀ بدون چاره نیستند. عده ای شجاع جنگجو هستند که راه و رسم مبارزه را بلدند. همین الان، خیلی آرام و بی صدا به هوای دستشویی رفتن موبایلت را کنار بگذار، از جلوی تلویزیون بلند شو، برو توی حمام. در را از داخل قفل کن که مطمئن باشی که صداهای مغزت را نمی شنود. جلوی آینه بایست، محکم در چشمان خودت نگاه کن و یک بار هم که شده در زندگیت، آن هم فقط به خودت راست بگو. عشق های ناشی از خودخواهی و راحت طلبی شخص خودت را که بار حمل کردنش را به گردن این و آن انداختی، یکی یکی و به آرامی برای خودت بشمار. می دانم انگشت کم آوردی ولی عیبی ندارد. لازم نیست نتیجه را به کسی بگویی. خودت به نتیجه ای با نوشتن این کلمات می خواستم بگیرم رسیدی و همین کافی است. حالا هم خزعبلات مرا فراموش کن. تخم گشنیز را بکوب و با پودر دستگاه تنفسی مورچه نابالغ قاطی کن. همه را با سیاهدانه و عسل روی نان تست بمال و با چای دارچین نوش جان کن. شنیده ام جلوی سرطان ناخن انگشت وسطی پا را می گیرد.
مژده بهرنگ, تهران ـ ایران