به انتخاب: ف.م. سام
امسال بهار ایران بی مژده پیروزی، بی ترانه آزادی و بی ترنم شادی، آمده است. بهار این بار هم به قول سعدی از پس زمستان طبیعت از راه رسیده و «درختان را به خلعت نوروزی، قبای سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع، کلاه شکوفه بر سر نهاده است.» بی آن که، رخت عزای کودکان، زنان و مردانی که در زمهریر زمستانِ بیداد، چشم انتظار بهاران خجستۀ زندگی در سوگ نشسته اند را از تن آنان به در کرده باشد.
و اما پیام بهار، در همه زمان ها وزمین ها سرسبزی، رویش دوباره، نو شدن، سرزندگی، شادی و شادمانی بوده است. باشد که در مرز و بوم اهورایی ایران نیز سرانجام چنین شود .
در این شمارۀ پیک برگزیده ای از بهاریه های شعر فارسی را از شاعران معاصر و نزدیک به روزگار خودمان پیشکش شما می کنیم. تا چه قبول افتد.
بهار آمد، گل نوروز نشکفت
سروده : هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه)
بهار آمد، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست،
چرا گل با پرستو همسفر نیست؟
چه افتاد این گلستان را چه افتاد،
که آیین بهاران رفتش از یاد؟
چرا خون می چکد از شاخه گل
چه پیش آمد، کجا شد بانگ بلبل؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است
چرا زلف بنفشه سرنگون است؟
چرا سر بُرده نرگس در گریبان؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان؟
چرا پروانگان را پر شکسته است
چرا هر گوشه گرد غم نشسته است؟
چرا مطرب نمی خواند سرودی
چرا ساقی نمی گوید درودی؟
چرا خورشید فروردین فرو خفت؟
بهار آمد، گل نوروز نشکفت؟
مگر خورشید و گل را کس چه گفته است
که این لب بسته و آن رخ نهفته است؟
مگر دارد بهار نورسیده
دل و جانی چو ما در خون تپیده؟
مگر گل نوعروس شوی مرده است
که روی از سوگ و غم در پرده برده است؟
***
بهارا، تلخ منشین، خیز و پیش آی
گره بگشا ز ابرو، چهره بگشای
سر و رویی به سرو یاسمن بخش
نوایی نو به مرغان چمن بخش
برآر از آستین دست گل افشان
گلی بر دامن این سبزه بنشان
نسیم صبحدم، گو نرم برخیز
گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا، بنگر این دشت مشوش
که می بارد بر آن باران آتش
بهارا، بنگر این خاک بلا خیز
که شد هر خاربن چون دشنه تیز
بهارا، شور شیرینم برانگیز
شرار عشق دیرینم برانگیز
بهارا شور عشقم بیشتر کن
مرا با عشق او شیر و شکر کن
مرا چون رعد و طوفان خشمگین کن
جهان از بنگ خشمم پر طنین کن
***
بهارا، زنده مانی، زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
هنوز اینجا نفس ها آتشین است
برآید سرخ گل، خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرود تباهی
بهارا شاد بنشین، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد، سر برآریم
دل و جان در هوای هم گماریم
دگربارت چو بینم، شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
به نوروز دگر، هنگام دیدار
به آیین دگر آیی پدیدار
بنفشه های مهاجر
از : دکتر شفیعی کدکنی (م. سرشک)
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست.
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
ـ میهن سیّارشان ـ
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه های خیابان، می آورند.
جوی هزار زمزمه در من
می جوشد:
ای کاش…
ای کاش آدمی وطنش را،
مثل بنفشه ها
ـ در جعبه های خاک ـ
یک روز می توانست
همراه خویش،
ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران
در آفتاب پاک.
پرهای زمزمه
از : سهراب سپهری
مانده تا برف زمین آب شود
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه رمرمه ام.
مانده تا مرغ سر چینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچۀ سال
تشنه زمزمه ام؟
بهتر آن است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.
بهاران را باور کن
از: فریدون مشیری
باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جش می گیرد.
و بهار،
روی هر شاخه، کنار هر برگ،
شمع روشن کرده است.
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوجه یکپارچه آواز شده است.
و درخت گیلاس،
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده است.
باز کن پنجره ها را ای دوست،
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند،
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه گل های سپید،
نیمه شب، باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزۀ باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین.
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ،
با همین دست تهی،
روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد.
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه بی رنگ شدی؟ باز کن پنجره را
و بهاران را باور کن.
خانه تکانی
از: مهدی اخوان ثالث (م. امید)
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم گردی نستردیم و غباری نفشاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز از بیدلی آن را ز در خانه براندیم
هر جا گذری غلغله شادی و شور است ما آتش اندوه، به آبی ننشاندیم
آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم
احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم
من دانم و غمگین دلت ای خسته کبوتر سالی سپری گشت و تو را ما نپراندیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند ما این خرک لنگ ز جویی نپراندیم
از نه خم گردون بگذشتند حریفان مسکین من و دل در خم این زاویه ماندیم
طوفان بتکاند مگر «امید» که صد بار عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
در آستان بهار
به یاد تو ای ایران
از : نادر نادرپور
من آن درخت زمستانی، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی خندد شکوفه بر تن عریانم
ز نوشخند سحرگاهان، خبر چگونه توانم یافت
منی که در شب بی پایان، گواه گریه بارانم
شکوه سبز بهاران را، بر این کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد، همیشه خاطر ویرانم
دراین دیارغریب ای دل، نشان ره ز چه کس پرسم
که همچو برگ زمین خورده، اسیر پنجه توفانم
میان نیک و بد ایام، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند، بهار من به زمستانم
غلام همت خورشیدم، که چون دریچه فروبندد
نه از هراس من اندیشد و نه از سیاهی زندانم
کجاست باد سحرگاهان، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ای ایران، به بوی خاک تو مهمان