شعر آزادی
با گزینش: ف.م. سام
آگاهی و آزادی دو مفهوم همزادند و این هردو، بی حضور انسان اندیشه ورز و خردگرا چیزی بیش از دو واژه در کهکشان واژگان زبان نیستند. انسان آزاد، انسانی است که در پی دست یافتن به آگاهی شرایط آزاد زیستن خود و همنوعانش را یا محقق کرده باشد یا در تدارک تحقق آن باشد. آزادی مراتبی دارد. نه یکباره حاصل می شود و نه یکجا و در یک زمان می تواند مجموع آزادی هایی را که حقِ بی تردید انسان است دربر بگیرد.
اگر با چنین اندیشه و باوری به تاریخ هزار سالۀ شعر فارسی بنگریم به سادگی درخواهیم یافت که مفهوم آزادی انسان به آن گونه که ما امروز آن را درک می کنیم شناخته نمی شده است. ناگفته پیداست که این سخن به معنی آن نیست که گذشتگان ما توانایی و شایستگی درک این مفهوم را نداشته اند، بلکه به این معنی است که شرایط و لوازم آن در روزگار آن ها فراهم نبوده. این موضوع در باب مفاهیم فرهنگی و اجتماعی دیگری که عمدتاً دستاورد انقلاب صنعتی اروپا و عصر به اصطلاح روشنگری است نیز صدق می کند. برای نمونه مفاهیمی مانند مردم سالاری، تجدد طلبی، پاسداشت حقوق کودکان و سالمندان، تساوی حقوق زن و مرد، قوانین کار، لغو بردگی و ده ها مبحث دیگر از این دست تماماً محصول بیداری و آگاهی انسان در چند سده اخیر است.
بنابراین اگر بخواهیم جای پای مضمونی به نام آزادی را در مسیر تاریخ ادبیات فارسی جست وجو کنیم باید از مبدا تحولات اجتماعی مرتبط با مدرنیته و تجدد طلبی در تاریخ معاصر این کشور، یعنی انقلاب مشروطیت ایران آغاز کنیم. با این همه مضمون آزادی به گونه ای که ما امروز آن را درک می کنیم به یکباره در شعر دوران مشروطیت ظاهر نشده و به آن عصر ختم نمی شود. شاعران این دوران و حتی سخنوران یک نسل پس از آن نیز، مانند سکه ای دو رویه، یک رو به سوی گذشته و سنت و یک رو به سوی مدرنیته و آینده دارند. آثار شاعرانی نظیر ادیب الممالک فراهانی، علامه دهخدا، ملک الشعرای بهار و برخی دیگر از شاعران و اندیشمندان آن زمان از این نوع است. تنها در نسل پس از آن ها است که کفۀ ترازوی این تعادل به سوی تجدد خواهی و نواندیشی میل می کند. از این دوره به بعد، به تدریج کلماتی مانند ملت، میهن، آزادی، قانون و مانند آن ها با مفاهیم و بار معنایی جدید و نیز تعابیری وام گرفته شده از زبان های اروپایی، به ویژه زبان فرانسه، در شعر شاعرانی مانند میرزاده عشقی، ایرج میرزا، عارف قزوینی، نسیم شمال و فرخی یزدی ظاهر می شود.
همزمان با این تحولات که در نظام دلالت و معنای واژه ها روی داد، قالب های شعری نیز به سوی رهایی از قید و بند قوانین شعر سنتی تغییر کردند تا در نسل های بعد به فرم نیمایی و دیگر جریان های مدرن و پست مدرن در شعر بیانجامد. در این دوره موضوع مسئولیت اجتماعی هنرمند و از آن جمله مباحثی مانند تعهد شاعر به آرمان های جمعی نیز مطرح شد که بارزترین نمونه های آن را در گفتمان جنبش فرهنگی چپ ایران در دهه های سی تا پنجاه می توان مشاهده کرد.
غرض از نگارش این مقدمه ضرورت اشاره به این نکته بود که تلاش در یافتن و در کنار هم قرار دادن شعرهایی با مضمون «آزادی» با در نظر داشتن رویکرد امروزی ما به این مفهوم در شعرسنتی و کلاسیک ایران بیهوده است. به همین سبب آنچه که تحت عنوان شعر آزادی برای این شماره «پیک» برگزیده ام مجموعه ای از آثار شاعران دوران مشروطه و دهه های پس از آن تا به امروز است. به این امید که تصویری هرچند کوچک از سیر تحول و تطور مفهوم آزادی در ذهن و زبان شاعران این دوره از تاریخ ادبیات فارسی به دست داده باشیم.
ف.م.سام
مهر وطن
از: میرزاده عشقی
۲۰)آذر ۱۲۷۳، همدان ـ ۱۲ تیر ۱۳۰۳، تهران)
خاکم به سر، ز غصه به سر خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ، کلاه نیست وطن تا که از سرم
برداشتند، فکر کلاهی دگر کنم
من آن نیم که یکسره تدبیر مملکت
تسلیم هرزه گرد قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاک خصم را
ای چرخ، زیر و روی تو زیر و زبر کنم
هر آنچه می کنی، بکن ای دشمن قوی
من نیز اگر قوی شوم از تو بتر کنم
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون، به بستر راحت هدر کنم
معشوق «عشقی» ای وطن ای عشق پاک من
ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم
عشقت نه سرسری است که از سر به در شود
مهرت نه عارضی است که جای دگر کنم
عشق تو در وجودم و مهر تو در سرم
با شیر اندرون شد و با جان به در کنم
گزیده ای از چکامه
ای آزادی، خجسته آزادی
سروده: محمد تقی بهار
۱۸) آذر ۱۲۶۵، مشهد ـ ۱ اردیبهشت ۱۳۳۰، تهران)
تا بر زبر «ری» است جولانم فرسوده و مستمند و نالانم
هزل است مگر سطور اوراقم؟ یاوه است مگر دلیل و برهانم؟
جرمی ست مرا قوی که در این ملک مردم دگرند و من دگرسانم
بر سیرت راد مردمان زین روی در خانۀ خویشتن به زندانم
یک روز کند وزیر تبعیدم یک روز زند فقیه بهتانم
دشنام خورم ز مردم نادان زیراک هنرور و سخندانم
نه مرد فریب و سخره و زرقم نه مرد ریا و کید و دستانم
چون آتش روشن است گفتارم چون آب منزه است دامانم
نه دیر غنوده اند افکارم نه سیر بخفته اند چشمانم
زین گونه گذشت سالیان بر هفت کاندر تعب است هفت ارکانم
عمری به هوای وصلت قانون از چرخ برین گذشت افغانم
در عرصۀ گیرودارِ آزادی فرسود به تن درشت خفتانم
گفتم که مگر به نیروی قانون آزادی را به تخت بنشانم
و امروز چنین شدم که بر کاغذ آزاد نهاد خامه نتوانم
ای آزادی، خجسته آزادی از وصل تو روی برنگردانم
تا آنکه مرا به نزد خود خوانی یا آنکه ترا به نزد خود خوانم
صبح آزادی
هوشنگ ابتهاج )سایه(
۶) اسفند ۱۳۰۶، رشت ـ ۱۹ مرداد ۱۴۰۱، آلمان)
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم
چو از هر ذرۀ من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتشِ دوران که خواهد داد بر بادم
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب اما
دری زین دخمه سوی خانۀ خورشید بگشایم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
در آن دوری و بد حالی نبودم از رخت خالی
به دل می دیدمت و از جان سلامت می فرستادم
سزد کز خون من نقشی برآرد لعل پیروزت
که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
به جز دام سر زلفت که آرامِ دلِ «سایه» است
به بندی تن نخواهد داد هرگز جانِ آزادم
دانۀ نهفته
از: سیاوش کسرایی
۵) اسفند ۱۳۰۵، اصفهان ـ ۱۹ بهمن ۱۳۷۴، اتریش)
ای واژه خجسته آزادی،
با این همه خطا،
با این همه شکست که ماراست،
آ یا به عمر من تو تولد خواهی یافت؟
خواهی شکفت ای گل پنهان؟
خواهی نشست آیا روزی به شعر من؟
آیا تو پا به پای فرزندانم،
رشد خواهی کرد؟
ای دانۀ نهفته،
آیا درخت تو
روزی در این کویر به ما چتر می زند؟
قفس ساز
از: قیصر امین پور
۲) اردیبهشت ۱۳۳۸، گتوند ـ ۸ آبان ۱۳۸۶، تهران(
دامن دریای بی ساحل
بیکران موج در موج است.
موج، همچون بال مرغابی
گاه پایین، گاه در اوج است.
دم به دم در پهنه دریا
موج، شکلی تازه می گیرد.
یک نفر با خط کشی کوچک
موج را اندازه می گیرد.
در پی هر موج سرگردان،
روز و شب بیهوده می تازد.
تا بریزد موج دریا را
در قفس هایی که می سازد.
در قفس، دریا نمی گنجد
زانکه کار موج پرواز است.
ما همان دریای آزادیم
دشمن ما آن قفس ساز است.
عقابی در قفس
از : رسول یونان
( ۱۳۴۸ ارومیه)
آّزادی چیدن گل نیست،
نچیدن گل است،
گل می خواهد زندگی کند.
آزادی،
تفسیری از آزادی نیست
خود آزادی است.
آزادی،
پک کردن این شعر نیست،
نخواندن این شعر است.
هی! دوست من،
چگونه از آزادی حرف می زنی
وقتی عقابی در قفس داری؟
برای آزادی
از: محمد فرخی یزدی
(۱۲۶۸، یزد ـ ۲۵ مهر ۱۳۱۸، تهران)
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود زجان شستم از برای آزادی
تا مگر بدست آرم، دامن وصالش را
می دوم به پای سر، در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله می کند دایم بر بنای آزادی
در محیط توفان زا ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد، با خدای آزادی
شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود بیند در فنای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
می توان تو را گفتن پیشوای آزادی
«فرخی» زجان و دل می کند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
هراس
از: احمد شاملو
۲۱) آذر ۱۳۰۴، تهران ـ ۲ مرداد ۱۳۷۹ تهران)
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود.
هراس من، باری
همه، مردن در سرزمینی است که مزد گورکن
از آزادی آدمی،
افزون تر باشد.
جستن،
یافتن،
و آنگاه، به اختیار برگزیدن،
و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن.
اگر مرگ را از این همه، ارزشی بیشتر باشد
حاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
مرغ اسیر
از: عارف قزوینی
( ۱۲۵۹ قزوین ـ ۲ بهمن ۱۳۱۲، همدان )
ناله مرغ اسیر این همه بهر وطن است
مسلک مرغ گرفتار قفس، همچو من است
همه از باد سحر می طلبم، گر ببرد
خبر از من به رفیقی که طرف چمن است
فکری ای هموطنان در ره آزادی خویش
بنمایید که هر کس نکند، همچو من است
خانه ای کاو شود از دست اجانب آباد
ز اشک ویران کنش آن خانه که بیت الحزن است
جامه ای کاو نشود غرقه به خون بهر وطن
بدر آن جامه که ننگ تن و کم از کفن است
آن کسی را که در این ملک سلیمان کردیم
ملت امروز یقین کرد که او اهرمن است