سرود پاییزان
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما، گل بی خار کجاست
زیبایی و رنگارنگی جلوه های طبیعت همواره یکی از مضامین پرتکرار در آثار هنری و از آن جمله شعر است. روایت های درخشان و ماندگاری از تغییر فصل های سال و بازتاب آن در احساس و اندیشه شاعران فارسی زبان را در سراسر متون ادبی، از آثار منوچهری دامغانی شاعر نیمه اول قرن پنجم گرفته تا مهدی اخوان ثالث در روزگار ما، می توان مشاهده کرد. از میان چهار فصل سال پاییز به لحاظ احساس خاصی که از ویرانی و نابودی مظاهر هستی برمی انگیزد به ناچار موجد آفرینش گونه ای اندیشمندانه تر از شعر می شود.
در شعرهای پاییزانه، زیبایی طبیعت بر خلاف جلوه های رنگین بهار و تابستان، شوق انگیز و شادی آفرین نیست؛ در اغلب این شعرها شاعر روایتگر نوعی حزن و اندوه فلسفی ناشی از تفکر و تامل در تقدیرِ ناگزیرِ همۀ باشندگان از انهدام و نیستی محتوم است.
ناگفته پیداست که چگونگی برخورد همه شاعران با این احساس یکسان نیست؛ در مجموعه ای که به مناسبت تقارن انتشار این شماره پیک با فصل پاییز برگزیده ام، گوناگونی بازتاب این احساس را در آثار برخی از شاعران فارسی زبان، از دیرباز تا به امروز، می توان دید. این مجموعۀ کوچک دربرگیرنده نمونه هایی در قالب های شعری مختلف، از مثنوی تا غزل پست مدرن است. باشد که صاحبان ذوق های متفاوت را پسند افتد.
باغ بی برگی
مهدی اخوان ثالث (م. امید)
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش.
ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی است.
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله زرتار پودش باد.
گو بروید یا نروید، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد.
باغبان و رهگذاری نیست.
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست.
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید.
باغ بی برگی،
خنده اش خونی است اشک آمیز.
جاودان بر اسبِ یال افشانِ زردش، می چمد در آن
پادشاه فصل ها، پاییز
خزان
غزلی از دیوان شمس تبریزی
ای باغبان، ای باغبان، آمد خزان، آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل، بنگر نشان، بنگر نشان
ای باغبان، هین گوش کن، نالۀ درختان نوش کن
نوحه کنان از هر طرف، صد بی زبان صد بی زبان
هرگز نباشد بی سبب گریان دوچشم و خشک لب
نبود کسی بی درد دل، رخ زعفران، رخ زعفران
حاصل درآمد زاغِ غم، در باغ می کوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم، کو گلستان، کو گلستان
کو سوسن و کو نسترن، کو سرو و لاله و یاسمن
کو سبزپوشان چمن، کو ارغوان، کو ارغوان
کو بلبل شيرين فنم، کو فاختۀ کوکو زنم
طاووس خوب چون صنم، کو طوطیان کو طوطیان
جمله درختان صف زده، جامه سیه، ماتم زده
بی برگ و زار و نوحه گر، زان امتحان، زان امتحان
ای آفتاب خوش عمل، بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل، عنبر فشان، عنبر فشان
گلزار را پرخنده کن و آن مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن، هین العیان، هین العیان
از حبس رسته دانه ها، ما هم ز کنج خانه ها
آورده باغ از غیب ها، صد ارمغان، صد ارمغان
فصل دیگر
احمد شاملو (ا. بامداد)
بی آنکه دیده بیند،
در باغ
احساس می توان کرد
در طرح پیچ پیچ مخالف سرای باد
یاس موقرانه برگی که بی شتاب،
بر خاک می نشیند.
بر شیشه های پنجره
آشوب شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.
با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه خاک سرد بکاوی
در رویای اخگری.
این فصل دیگری است
که سرمایش از درون،
درک صریح زیبایی را
پیچیده می کند.
یادش به خیر، پاییز
با آن
توفان رنگ رنگ،
که برپا
در دیده می کند.
پاییز من، عزیز غم انگیز برگریز
سید مهدی موسوی
پاییز آمدست که خود را ببارمت
پاییز، لفظ دیگر «من دوست دارمت»
بر باد می دهم همه بود خویش را
یعنی تو را بدست خودت می سپارمت
باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو
وقتی که در میان خودم می فشارمت
پایان تو رسیده، گل کاغذی من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت
اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت
پاییز من، عزیز غم انگیز برگریز
یک روز می رسم و تو را می بهارمت!
شب پاییزی تبریز
محمد حسین بهجت (شهریار)
شب است و باغ گلستان خزان رویا خیز
بیا که طعنه به «شیراز» می زند «تبریز»
به باغ، یاد تو کردم که باغبان قضا
گشوده پرده پاییز خاطرات انگیز
چنان به ذوق و نشاط آمدم که گویی باز
بهار عشق و شباب است این شب پاییز
عروس گل که به نازش به حجله آوردند
به عشوه باز دهندش به باد، رخت و جهیز
خزان، صحیفۀ پایان دفتر عمر است
به این صحیفه رسیده است دفتر ما نیز
هنوز خون به دل از داغ لاله ام ساقی
به غیر خون دلم باده در پیاله مریز
شبی که با تو سرآمد، چه دولتی سرمد
دمی که بی تو به سر شد، چه قسمتی ناچیز
عزیز من، مگر از یاد من توانی رفت
که یاد توست مرا یادگار عمر عزیز
اندوه پرست
فروغ فرخزاد
کاش چون پاییز بودم،
کاش چون پاییز، خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم، یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی، به جانم چنگ می زد
اشک هایم، همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه…چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و زیبا و رنگ میز بودم
شاعری در چشم من می خواند شعری آسمانی
در کنارم، قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمۀ من،
همچو آوای نسیمی پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته.
پیش رویم،
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر،
آشوب تابستان عشقی ناگهانی.
سینه ام منزلگه اندوه و درد و بدگمانی.
کاش چون پاییز بودم.
کاش چون پاییز بودم.
وقت برگریزان
پروین اعتصامی
شنیدستم که وقت برگریزان شد از باد خزان، برگی گریزان
میان شاخه ها خود را نهان داشت رخ از تقدیر پنهان چون توان داشت
به خود گفتا، کز این شاخ تنومند قضایم هیچ گه نتواند افکند
سموم فتنه کرد آهنگ تاراج ز تن ها سر، ز سرها دور شد تاج
قبای سرخ گل دادند بر باد ز مرغان چمن برخاست فریاد
زبن برکند گردون بس درختان سیه گشت اختر بس نیکبختان
ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند
به خود هر شاخه ای لرزید ناگاه فتاد آن برگ مسکین بر سر راه
از آن افتادن بی گه برآشفت نهان با شاخک پژمان چنین گفت
که پروردی مرا روزی در آغوش به روز سختیم کردی فراموش
به خاک افتادنم روزی چرا بود نه آخر دایه ام باد صبا بود
هنوز از شکر نیکی هات شادم چرا بی موجبی دادی به بادم
گمان می کردم ای یار دلارای که از سعی تو باشم پای بر جای
چرا پژمرده شد این چهرِ شاداب چه شد کز من گرفتی رونق و آب
کنون بگسستیم پیوند یاری ز خورشید و ز باران بهاری
گرفتم داشتم فرخنده نامی چه حاصل، زیستم صبحی و شامی
بگفتا بس نماند برگ بر شاخ حوادث را بود سر پنجه گستاخ
جهان را هر دم آیینی و رایی است چمن را هم سموم و هم صبایی است
ترا از شاخکی کوته فکندند ولیک از بس درختان ریشه کندند
نخواهد ماند کس دایم به یک حال گل پارین نخواهد رست امسال
نه تنها بر تو زد گردون شبیخون مرا نیز از دل و دامن چکد خون
جهانی سوخت ز آسیب تگرگی چه غم کز شاخکی افتاد برگی
کجا گردن فرازد شاخساری که بر سر نیستش برگی و باری
غروب پاییزی
فریدون مشیری
دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی است
غم او چون غم من جاودانی است
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته، جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل، نگاه واپسین است
پرستوهای وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزارها تاراج تاراج
خورد سیلی گل از باد غضبناک
به هر سیلی گلی افتاده بر خاک
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم، نوای آبشار است
کولی پاییز
نعمت میرزازاده (م.آزرم)
مخوان ای کولی پاییز!
سرود سرد غمگینت
در این بغض کبود شام
خروش خسته آه مرا ماند
به تصویر کبود جنگل سبز امید من
که می سوزد چنین ناکام.
مخوان ای کولی پاییز!
غریو شیونت ای نوحه خوان دوره گرد کوچه های باغ
به سوگ برگریز نابه هنگام کدامین سبز امید است؟
در این پاییز ـ در پاییز ماه و سال ـ
در این پرپر هزاران باغ
در این هنگامه افشاندن پیوندها
از بیم تاوان گران باری
ترا پروای بیجای کدامین طرۀ بید است؟
مخوان ای کولی پاییز!
مگر آداب سوگ و سوگواری را نمی دانی؟
و یا بر جنگل من،
آن برافرازنده قامت، آن امید سبز ـ
که آن سان سوخت ناگهان، درون دوزخ مرداد،
می گریی؟
مخوان ای کولی پاییز!