عاشقانه ها
با گزینش: ف. م. سام
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند
حافظ
عشق یکی از مهم ترین مضامین و درونمایه های شعر در همه زبان ها و از آن میان زبان فارسی است که تقریباً در تمامی ادوار تاریخ ادبیات ما حجم گسترده ای از متون شعری را در بر می گیرد.
با نگاهی گذرا به سیر تطور این مفهوم کهن می توان دریافت که چون و چند برخورد شاعران با مضمونِ عشق در زمان های مختلف و تحت شرایط اجتماعی متفاوت دستخوش دگرگونی های بنیادین شده است.
عشق اسطوره ای و مقدسی که در دیوان کبیر شمس و غزل های عارفانه سنایی و عطار و عراقی موج می زند نه تنها با عشق این جهانی و سیال و سست پیوند شاعر نسل امروز؛ بلکه با عشق رندانه و رمزآلود حافظ یا عشق سرخوشانه و شورانگیز سعدی نیز متفاوت است. شاید این همه تقابل و تضاد معنی را در باب یک لفظ مشترک و یک مفهوم به ظاهر واحد در هیچ کدام از مضامین احساسی و عاطفی که موضوع آفرینش های هنری قرار می گیرد نتوان یافت. از آنجا که ادبیات، تجلی گاه فرهنگ جوامع انسانی است، سرچشمه و آبشخور این دگرگونی ها و چرخش های معنایی را نیز باید در ساحتِ تحولات اجتماعی جست وجو کرد. بی تردید این تغییرات معنایی حاصل نحوۀ زیست در شرایط متفاوت است که در آن شاعر نیز ناگزیر با تجربه های عاطفی مشترکِ بشری نظیر عشق به نحوی متناسب با وضع و حال روزگار مواجه می شود.
اگر در شعر شاعران کلاسیک ما از قرن چهارم تا سال های منتهی به جنبش مشروطیت، عشق از ویژگی هایی مانند تقدس و جاودانگی و استعلا برخوردار بود و امری مجرد و ذهنی انگاشته می شد، در شعر سال های پس از آن تا به امروز این مفهوم امری عینی و فردگرایانه و لذا شکننده و سیال و رها از تولیت سنت های دست و پاگیر است.
در شعر کلاسیک فارسی از اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم هجری، با گسترش شیوۀ غزل سرایی مضمون عشق به صورت یکی از مضامین اصلی تغزل ظاهر می شود؛ و در یکی دو قرن بعد به دو شکل عشق عرفانی و عشق این جهانی در آثار شاعران بزرگی نظیر سعدی و حافظ و مولوی تجلی می یابد. در شعر دوره های بعد از این تاریخ نیز به ویژه در دورۀ رواج سبک هندی و پس از آن در شعرهای سبک وقوع تا عصر بازگشت ادبی، با وجود وارد شدن مفاهیم و شیوه های بیانی نسبتاً جدید در شعر، عاشقانه های عرفانی و این جهانی در کنار هم در غزل فارسی حضور دارد.
در شعر نوی فارسی بنا بر نظر برخی از منتقدان ادبی، عاشقانه سرودن و به طور کلی جنبش رمانتیک نو، با منظومۀ بلند افسانه اثر نیما یوشیج آغاز می شود. در اشعار عاشقانه مدرن و پسامدرن بر خلاف دوره های قبل محور بنیادین عاشقانه ها نه یک معبود آرمانی بلکه موجودی انسانی و مناسبات این جهانی بین عاشق و معشوق است. هر چند که در پاره ای از آثار سرایندگان امروز نیز گاهی معشوق ساحتی اثیری و ذهنی پیدا می کند ولی رابطه ها همچنان واقعی و زمینی باقی می ماند.
یکی دیگر از تفاوت های بارز میان شعر دیروز و امروز در باب نحوۀ پرداختن به موضوع عشق، غیبت دغدغه های اجتماعی در شعر کلاسیک و حضور پر رنگ آن در شعر روزگار ماست. نگاه شاعر امروز دیرگاهی است که از آسمان به زمین برگشته و عاشق و معشوقِ شعر، دو انسان با دو هویت فردی و اجتماعی مشخص هستند و روابط عاشقانۀ آن ها در ساحت زندگی و مناسبات اجتماعی جریان دارد.
در این شماره از نشریه «پیک» نمونه های برگزیده ای از عاشقانه های شعر فارسی را از دیرزمان تا به امروز، به حضور شما تقدیم می کنیم. ناگفته پیداست که در این مجموعۀ کوچک امکان عرضۀ نمونه ای از تمامی گونه های مورد نظر وجود ندارد ولی در همین مختصر نیز دوستداران شعر فارسی می توانند تفاوت نگرش شاعران به مفهوم عشق و نحوۀ تغییر و تطور محتوای این مضمون را در طی دوره های مختلف ملاحظه کنند.
غزلی از: سعدی
(۶۰۶ ـ ۶۹۰ هجری. شیراز)
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه شکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیّتی نویسی و هدیّتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هَیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا، به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی، من و عاشقی و مستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی، کم خویش گیر و رستی
غزلی از: حافظ
(۷۲۷ ـ ۷۹۲ هجری. شیراز)
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بی بنیاد ازین فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم
غزلی از: مولانا
(۶۰۴ ّ بلخ ـ ۶۷۲ هجری قمری. قونیه)
این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریده ام
دل را زود برکنده ام، با چیز دیگر زنده ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام
ای مردمان ای مردمان، از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده ام
امروز عقل من ز من، یکبارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده ام
من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام
حبس از کجا، من از کجا، مال که را دزدیده ام
چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کِم دیده ای، من صد صفت گردیده ام
در دیدۀ من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده ها منزلگهی بگزیده ام
تو مست مستِ سرخوشی، من مستِ بی سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی، من بی دهان خندیده ام
نکته خوان عشق
از: عماد خراسانی
سید عماد الدین برقعی (عماد خراسانی)
بهار ۱۲۹۹. توس ـ ۲۸ بهمن ۱۳۸۲ تهران
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ور نه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دم به دم حلقۀ این دام شود تنگ تر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم
سر پرشور مرا نه شبی ای دوست به دامن
تا شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم
ساز بشکسته ام و طایر پر بسته نگارا
عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم
نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی
پیر این دیر کهن مست کنم گرچه جوانم
سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را
یاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم
آن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند
جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم
بار ده بار دگر ای شه خوبان که مبادا
تا قیامت به غم و حسرت دیدار بمانم
مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
من که در دام اسیرم چه بهارم چه خزانم
گریه از مردم هشیار خلایق نپسندند
شده ام مست که تا قطره اشکی بفشانم
ترسم آخر بر اغیار برم نام عزیزت
چه کنم، بی تو چه سازم، شده ای ورد زبانم
آید آن روز، عمادا که ببینم تو بگویی
شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم
ای عشق
از: امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)
(۶ اسفند ۱۳۰۶ ـ ۱۹ مرداد ۱۴۰۱)
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمۀ شبانه از توست
من اندُهِ خویش را ندانم
این گریه بی بهانه از توست
ای آتشِ جانِ پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست
کشتیِ مرا چه بیم دریا
طوفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی وگرنه غم نیست
مست از تو شرابخانه از توست
می را چه اثر به پیش چشمت
کاین مستی شادمانه از توست
پیش تو چه توسنی کند عقل؟
رام است؛ که تازیانه از توست
من می گذرم خموش و گمنام
آوازه جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاین جا سر و آستانه از توست
کارستان
از: حسین منزوی
(۱ مهرماه ۱۳۲۵ زنجان ـ ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۳ تهران)
آن نه عشق است که بتوان بر غمخوارش برد
یا توان طبل زنان بر سر بازارش برد
عشق می خواهم از آن سان که رهایی باشد
هم از آن عشق که منصور سر دارش برد
عاشقی باش که گویند: به دریا زد و رفت.
نه که گویند: خسی بود که جوبارش برد
شوکتی بود در این شیوۀ شیرین روزی
عشق بازاری ما رونق بازارش برد
عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ
که به عمری نتوان دست در آثارش برد
مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب
کاری از پیش برد کارستان که آرش برد
آی عشق؛ آی عشق
احمد شاملو (الف. بامداد)
(۲۱ آذر ۱۳۰۴ ـ ۲ مرداد ۱۳۷۹. تهران)
همه لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق
پناهی گردد.
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق؛ آی عشق
چهره آبی ات پیدا نیست.
و خنکای مرهمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون.
آی عشق؛ آی عشق
چهره سرخت پیدا نیست.
غبار تیره تسکینی
بر حضور ذهن
و دنج رهایی
برگریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه برگچه بر ارغوان.
آی عشق؛ آی عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست.
دستم را بگیر
یغما گلرویی
(۶ مهر ماه ۱۳۵۴ ارومیه.)
دستم را بگیر!
همین دست
برایت ترانۀ عاشقانه نوشته؛
همین دست
سوخته
در حسرت لمس دست های ت.
همین دست
پاک کرده
اشک هایی را که در نبودنت بر دیده دویده.
این دست
بوی ترکه های کلاس سوم را می دهد هنوز
این دست
پینه بسته
از نوشتن مداوم نام تو.
دستم را بگیر
و از خیابان زندگی
بگذران مرا.
عشق،
صدای فاصله هاست.
تکه ای از شعر بلند «مسافر»
سروده: سهراب سپهری
(۱۴ مهر ۱۳۰۷ ـ ۱ اردیبهشت ۱۳۵۹)
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
چقدر هم تنها!
خیال می کنم
دچار، آن رگ پنهان رنگها هستی.
دچار، یعنی
عاشق.
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد.
ـ چه فکر نازک غمناکی!
و غم، تبسم پوشیدۀ نگاه گیاه است.
و غم، اشارۀ محوی به رد اشیا است.
ـ خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند.
ـ و دست منبسط نور روی شانه آن هاست.
ـ نه
وصل ممکن نیست.
همیشه فاصله ای هست.
اگر چه منحنی آب، بالش خوبی است
برای خواب دلاویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف،
حرام خواهد شد.
و عشق،
سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست.
و عشق،
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند.
نه
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند.
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز.
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند.
و خوب می دانند,
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود.
ـ
صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
وتنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد.
و خاصیت عشق این است.
کسی نیست. بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک های فواره در صفحۀ ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند.
بیا آب شو؛ مثل یک واژه در سطر خاموشی ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
مرا گرم کن
(و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصلضرب تردید و کبریت می ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان
چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی
در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه
دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد
صدا کن مرا.
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو
بیدار خواهم شد.