لحظۀ دیدار
لحظۀ دیدار نزدیک است.
باز من دیوانه ام، مستم.
باز می لرزد، دلم، دستم.
باز گویی در جهان دیگری هستم.
های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ!
های، نپریشی صفای زلفکم را، دست!
و آبرویم را نریزی، دل!
ای نخورده مست
لحظۀ دیدار نزدیک است.
مهدی اخوان ثالث تهران ـ آبان ۱۳۳۴
سیاه و سپید
شبی رسید که در آرزوی صبح امید
هزار عمر دگر باید انتظار کشید
در آستان سحر ایستاده بود گمان
سیاه کرد مرا آسمانِ بی خورشید
هزار سال ز من دور شد ستارۀ صبح
ببین کزین شبِ ظلمت جهان چه خواهد دید
دریغ جانِ فرو رفتگانِ این دریا
که رفت در سرِ سودایِ صیدِ مروارید
نبود در صدفی آن گهر که می جستیم
صفایِ اشکِ تو باد! ای خرابِ گنجِ امید
ندانم آنکه دل و دین ما به سودا داد
بهای آن چه گرفت و به جای آن چه خرید
سیاه دستی آن ساقی منافق بین
که زهر ریخت به جام کسان به جای نبید
سزاست گر برود رود خون ز سینه دوست
که برق دشنۀ دشمن ندید و دست پلید
چه نقش باختی، ای روزگار رنگ آمیز
که این سپید سیه گشت و آن سیاه سپید
کجاست آنکه دگر ره صلای عشق زند
که جان ماست گروگان آن نوا و نوید
بیا که طبع جهان ناگزیرِ این عشق است
به جادویی نتوان کشت آتش جاوید
روانِ سایه که آیینه دار خورشید است
ببین که از شب عمرش سپیده ای ندمید
امیر هوشنگ ابتهاج (سایه) کلن، شهریور ۱۳۷۰
تا خیال دلکشت گل ریخت در آغوش چشم
صد بهارم نقش زد بر پردۀ گلپوش چشم
مردم بیگانه را یارای دیدار تو نیست
خفته ای چون روشنایی گرچه در آغوش چشم
وقت آن آمد که ساغر پر کنیم از خونِ دل
کز میِ لعلت تهی شد جام حسرت نوش چشم
چشم و دل نادیده، بر آن حسنِ پنهان عاشقند
آفرین بر بینش دل، آفرین بر هوش چشم!
آتش رخساره روشن کن شبی، ای برق عشق
تا چراغی برکنم در خانۀ خاموش چشم
مژدۀ دیدار می آرند؟ یا پیغام دوست؟
اشک شوق امشب چه می گوید نهان در گوش چشم؟
می رسد هر صبح بانگ دلنوازت، ناز گوش!
می کشم هر شب شراب چشم مستت، نوش چشم!
در غبار راه او، ای سایه! بینا شو، که من
منّت صد توتیا دارم ازو بر دوش چشم
امیر هوشنگ ابتهاج (سایه) تهران، دی 1352
پنجره ها بسته اند
پنجره ها بسته اند، عشق پدیدار نیست،
دیدۀ بیدار هست، دولتِ دیدار نیست.
یار چو بسیار بود دل سرِ یاری نداشت،
دل سر یاری گرفت، لیک دگر یار نیست.
رویِ پری وار بود آینه اما نبود،
آینه اکنون که هست روی پری وار نیست.
زلف سیه کارِ من بس که گرفتار سوخت،
توده خاکسترش ماند و خریدار نیست.
خیل وفا پیشگان از برِ من رفته اند،
مانده هوادار من آن که وفادار نیست.
حلقه به گوشان چرا ترکِ ادب گفته اند؟
جز همه انکار من آن همه را کار نیست،
گفتمشان می برم تا بفروشم به غیر،
بندۀ بی شرم را رونق بازار نیست.
ای غم بسیار من، یار من و یار من
باش، که در دار دل غیر تو دیّار نیست،
ای دل دیوانه خو، عمر تبه کرده ای،
اینْت نژندی سزا، گرچه سزاوار نیست!
لحظه چو گم مجوی، کاب روان را به جوی
صورت تکرار هست، معنی تکرار نیست.
بس کنم این گفته را، گفتۀ آشفته را،
خفته ای و خفته را گوش به گفتار نیست.
شراب نور
ستاره دیده فرو بست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا
زبس به دامنِ شب اشکِ انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا
شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خط زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا
به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
به هوش باش که هنگام آن رسید بیا
به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
امیدِ خاطرِ سیمینِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا
سیمین بهبهانی
نشانی
«خانۀ دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکیِ شن ها بخشید
و به انگشت، نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیده به درخت،
کوچه باغی ست که از خوابِ خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازۀ پرهای صداقت آبی ست.
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد،
پس به سمت گل تنهایی می پیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فوارۀ جاویدِ اساطیرِ زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد.
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی:
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانۀ نور
و از او می پرسی
خانۀ دوست کجاست.»
سهراب سپهری
روشنی، من، گل، آب
ابری نیست.
بادی نیست.
می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها، روشنی، من، گل، آب.
پاکی خوشه زیست.
مادرم ریحان می چیند.
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسی هایی تر.
رستگاری نزدیک: لای گل های حیاط.
نور در کاسۀ مس، چه نوازش ها می ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهرۀ من پیداست.
چیزهایی هست، که نمی دانم.
می دانم، سبزه ای را بکنم خواهم مرد.
می روم بالا تا اوج، من پُر از بال و پرم.
راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم.
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پٌرم از راه، از پل، از رود، از موج.
پٌرم از سایۀ برگی در آب:
چه درونم تنهاست.
سهراب سپهری
زهی عشق
از دل افروزترین روز جهان خاطره ای با من هست،
به شما ارزانی:
سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود.
من به دیدار سحر می رفتم.
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود.
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم های،
بسرای ای دل شیدا، بسرای.
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم روح در جسم جهان ریخته اند.
شور و شوق تو برانگیخته اند؛
تو هم ای مرغک تنها بسرای.
همه درهای رهائی بسته است؛
ناگشائی به نسیم سختی پنجره ای را، بسرای.
من به دنبال دل آویزترین شعر جهان می رفتم.
در افق، پشت سراپردۀ نور، باغ های گل سرخ، شاخه گستره به مهر.
غنچه آورده به ناز، دم به دم از نفس باد سحر می شد باز.
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست.
چون گل افشانی لبخند تو در لحظه شیرین شکفتن، خورشید!
چه فروغی به جهان می بخشید؛
همه عالم به تماشا برخاست.
من به دنبال دل آویزترین شعر جهان می گشتم.
دو کبوتر در اوج، بال در بال گذر می کردند.
دو صنوبر در باغ، سرفرا دوشِ هم آورده به نجوا غزلی می خواندند.
مرغ دریایی با جفت خود از ساحل دور، رو نهادند به دروازۀ نور.
چمن خاطر من نیز زجان مایه عشق،
در سراپردۀ دل، غنچه ای می پرورد، هدیه ای می آورد.
برگ هایش کم کم باز شدند، برگ ها باز شدند.
یافتم، یافتم آن نکته که می خواستمش؛
با شکوفایی خورشید و گل افشانی لبخند تو آراستمش.
دوستت دارم را، من دل آویزترین شعر جهان یافته ام.
این گل سرخ من است؛
دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق؛
که بری خانۀ دشمن، که دهی هدیه به دوست.
راز خوشبختی هرکس به پراکندن اوست؛
در دل مردم عالم، به خدا!
نور خواهد پاشید؛ روح خواهد بخشید.
تو هم ای خوب من این نکته به تکرار بگوی،
این دل آویزترین شعر جهان را همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، صد بار بگوی.
دوستم داری را، از من بسیار بپرس.
دوستت دارم را، با من بسیار بگوی.
فریدون مشیری