از این ستون
حتماً همۀ ما با اصطلاح «لیوان آب» آشنا هستیم و بارها از این اصطلاح در مکالمات روزانۀ خود استفاده کرده ایم. البته این اصطلاح خاص زبان فارسی نیست و تا آنجا که من اطلاع دارم در زبان انگلیسی هم این اصطلاح مورد استفاده قرار می گیرد. در زبان انگلیسی اصطلاح دیگری با عنوان «عینک تیره» نیز به همین منظور مورد استفاده است که آرام آرام در زبان فارسی هم وارد شده. این اصطلاح نحوۀ برخورد ما انسان ها با مسائل مختلف زندگی را توصیف می کند.
بر اساس این مثل، ما آدمیان را می توان به دو گروه تقسیم کرد: کسانی که اگر نه برای همیشه، بلکه در اکثر مواقع با نگاه به نیمۀ پر لیوان، نه تنها تصمیمات مهم زندگی خویش را می گیرند بلکه در بحث ها و اظهار نظرات خود نیز با همین نگاه وارد می شوند و در مقابل، کسانی که همین عمل یا اعمال را منتها با توجه به نیمۀ خالی لیوان اتخاذ می نمایند.
به گروه اول، در زبان اصطلاح، اشخاص «خوشبین» می گوییم و از گروه دوم اصطلاحاً با عنوان اشخاص «بدبین» یاد می نماییم.
گاه در مکالمات و بحث های گوناگون تا آنجا پیش می رویم که گویا افراد متعلق به هر دو گروه ذاتاً و از نگاه ژنتیکی این گونه به دنیا آمده اند و راهی برای اصلاح آنان نیز وجود ندارد که البته حقیقت جز این است و اشخاص چه عینک تیره بر چشم زده باشند یا از عینک روشن استفاده کنند، یا به نیمۀ پر لیوان بنگرند یا فقط به نیمۀ خالی لیوان توجه داشته باشند قابل اعتلا و تغییر هستند که ربط به آموزش و تجربه دارد. آنچه ذهن مرا در این مورد به خصوص به خود جلب کرده است سوالی است که با شمای خواننده نیز در میان می گذارم و آن این است که کدام یک از افراد این دو گروه، یعنی خوشبین ها و بدبین ها در طول زندگی خود به دلیل خوشبین بودن یا بدبین بودن موفق ترند؟
برای پاسخ به این سوال، بد نیست توجه داشته باشیم که افراد خوشبین چه بسا در طول زندگی خود چوب خوشبینی بی قید و شرط خود را در موارد گوناگون خواهند خورد همان طوری که افراد بدبین نیز چه بسا به دلیل نگاه منفی ای که دارند بارها از موقعیت های با ارزشی محروم مانده اند.
بارها در بحث های رواندرمانی، از صاحب نظران این رشته شنیده ایم که به مراجعین خود پیشنهاد می دهند یک صفحۀ کاغذ بردارند و روی آن فواید و مضرات تصمیم خود را در دو ستون مجزا بنویسند و تصمیم نهایی خود را با تفکر، مطالعه و ارزیابی دقیق اتخاذ نمایند. در نتیجه نه خوشبینی به تنهایی راه نجات است و نه بدبینی می تواند ما را از بروز مشکلات حفظ نماید. راه چاره واقعبینی است که در نهایت جایی برای پشیمانی و حسرت نمی گذارد.
آنچه جهان امروز به ما می آموزد جایگزین کردن خوشبینی و بدبینی با واقعبینی است. انسان واقعبین لیوان آب را در تمامیت لیوان می بیند. به عبارت دیگر انسان واقعبین هم به نیمۀ پر لیوان نظر می اندازد و هم به نیمۀ خالی آن توجه دارد و در تصمیم نهایی خود از مقایسۀ مضرات و امتیازها به نتیجۀ مطلوب می رسد و چه بهتر که ما هم با توجه به راهکارهای علمی نه خود را گرفتار خوشبینی مفرط کنیم و نه اسیر بدبینی مدام بلکه با پیش گرفتن واقعبینی به زندگی خود سر و سامان دهیم.
به اون ستون
داستان زندگی مش غلام، داستان زندگی همۀ ماست. در فراز و فرودهای زندگی وی، هر کدام از ما، به فراخور حال خود، در حالتی قرار می گیریم که به راحتی می توانیم مرحله ای از زندگی خودمان را به یاد بیاوریم. به عبارت دیگر، داستان زندگی وی گاه به آیینه ای می ماند که می توانیم خود را در آن ببینیم.
اگر روز و روزگاری، نماز و روزه مان ترک نمی شد و ماه های محرم و صفر جایمان در مساجد و تکایا بود که برای شهدای کربلا اشک می ریختیم ولی امروز کارمان به جایی رسیده است که کلمات قصار مارکس و انگلس از زبانمان نمی افتند، اگر زمانی زندگی ساده و فقیرانه ای داشته ایم و با غیظ حاکمان مملکت را به باد ناسزا می گرفته ایم و آنان را مسئولین بلا منازع کمبودهای مادی زندگی مان می دانسته ایم ولی امروز با رفاه مادی در حال عیش و نوشیم و حاضر نیستیم حتی یک مو از سر مسئولان مملکت مان کم شود. اگر یک روز پاتوقمان در کافه ها و کاباره ها بوده است ولی امروز سر از خانقاه و عرفان درآورده ایم. اگر زمانی دین و دیانت را به سخره می گرفته ایم و امروز، برای مصلحت روزگار جایمان در کلیسا و کنیسا و محافل دیگر مذهبی است، از خواندن زندگی مش غلام چه بسا زندگی گذشته و حال خود را به یاد خواهیم آورد.
داستان این زندگی پر پیچ و خم را نمی توان در حوصلۀ چند سطر یا فضای محدود صفحه ای که در مقابل دارید گنجاند. به ناچار باید با صبر و حوصله در هر شماره با بخشی از داستان زندگی وی آشنا شویم.
قهرمان داستان ما، غلام، در یک شب سرد زمستانی که مادرش، عذرا در درد به خود می پیچید با دست توانای زهرا خانم قابله در روستایی از توابع گرمسار به دنیا آمد و برای برادر بزرگترش جواد و دو خواهرش فاطمه و کبرا برادر نورسیده شد. مادرش با به دنیا آمدنش از هوش رفت و پدرش رجب در همان نیمۀ شب بالای پشت بام خانۀ پدری شد و با همان صدای انکر الاصوات، با خواندن اذان، خواب را از چشمان در و همسایه ربود و خبر سلامتی پسر نورسیده اش را اعلام کرد.
خانه، علاوه بر داشتن سه اتاق تودرتوی کاهگلی، حیاط گل و گشادی داشت با مستراحی در گوشۀ شرقی و یک طویلۀ نسبتاً بزرگ در بخش غربی که گاه چند بز لاغر مردنی را در خود جای می داد و گاه هم به عنوان جای مناسبی برای نگهداری چند مرغ و خروس تبدیل می شد. تمامی اهل خانه از رجب و عذرا بگیرید تا فاطمه و کبرا امورات زندگی شان از کار زراعت و جالیز کاری روی زمین های ارباب سهراب می گذشت. کاری بس طاقت فرسا که از اوایل بهار شروع می شد تا اواخر پاییز. در سال هایی هم که یا باران به میزان کافی نمی آمد یا ملخ و آفات دیگر به مزارع ارباب سهراب حمله می کردند، همان نان بخور و نمیر هم به سختی فراهم می شد…
ممنون که تا اینجای داستان همراه شدید. گویا کوپن صفحۀ بنده رو به پایان است و باید ادامۀ این بحث شیرین را به شمارۀ آینده موکول کنم.