چهارﭘﺎره: ﭘﻠﯽ ﻣﯾﺎن ﺷﻌر دﯾروز و اﻣروز
به اﻧﺗﺧﺎب: ف. م. ﺳﺎم
ﺷﻌر ﻓﺎرﺳﯽ ﺑرای ﻋﺑور از ﺳد و ﺑﻧدهای ﺷﻌر ﺳﻧﺗﯽ و رﺳﯾدن به آﻧچه که اﻣروز هست راه ﺻد ﺳﺎله ای ﭘﯾﻣوده اﺳت. در ﺣدود ﯾﮏ ﻗرن ﭘﯾش، ﯾﻌﻧﯽ ﻣﻘﺎرن با زﻣﺎﻧﯽ که ﻧﯾﻣﺎ ﯾوﺷﯾﺞ ﻣﻧظومۀ ﺑﻠﻧد اﻓﺳﺎنه را ﺳرود و ﻣﻧﺗﺷرﮐرد ﺟﻣﻌﯽ از ﺷﺎﻋران به اﯾن ﺣﻘﯾﻘت دﺳت یافته ﺑودﻧد که ﺳﺎﺧﺗﺎرهای زﯾﺑﺎیی شناختی ﺷﻌر ﺳﻧﺗﯽ ﻧﻣﯽ ﺗواﻧد ﺣﺎل و هوای ﺧﺎﺻﯽ را که در ﭘﯽ آﮔﺎهی و ﺑﯾداری ﭘس ازﺟﻧﺑش ﻣﺷروطیت به وﺟود آﻣده ﺑود ﻣﻧﻌﮑس ﮐﻧد. از ﺳوی دﯾﮕر ﻧظﺎم ادﺑﯽ اﺳﺗواری که در طول ﻗرن ها ﺗوﺳط ﺳﺧﻧوران ﺳﺗرگی نظیر ﺳﻌدی، ﺣﺎﻓظ، ﻣوﻟوی، ﻓردوﺳﯽ، ﻧظﺎﻣﯽ و دﯾﮕران ﺳﺎﺧته و ﭘرداﺧته ﺷده ﺑود از ﭼﻧﺎن اﻧﺳﺟﺎﻣﯽ ﺑرﺧوردارﺑود که تصور دﮔرﮔون ﮐردن ﯾﺎ ﺣﺗﯽ رﺧنه ای در آن به ﻣﺧﯾلۀ ﮐﻣﺗر ﮐﺳﯽ ﺧطور ﻣﯽ ﮐرد. در ﭼﻧﯾن ﺷراﯾطی ﻣﻌﻣوﻻً ﺗﻼش ﺑرای اﯾﺟﺎد ﯾﮏ ﻧظﺎم ﺗﺎزه به دو ﺻورت ممکن است: یا ﺑﺎزﺳﺎزی ﻧظﺎم ﻣوﺟود ﺑﺎ اﺳﺗﻔﺎده از ﻣﺻﺎﻟﺢ کهن، ﯾﺎ ﮐﻧﺎر ﮔذاﺷﺗن ﮐل ﯾﮏ ﻧظﺎم ﻣﻌﻧﺎﯾﯽ و پی رﯾزی ﻧظﺎمی ﺟدﯾد به ﺟﺎی آن.
ﺷﺎﻋراﻧﯽ که ﺷﯾوۀ ﺑﺎزﻧﮕری در ﻣﺑﺎﻧﯽ ﺷﻌر ﺳﻧﺗﯽ را ﺑرﮔزﯾدﻧد همان ﮔروهی هستند که در ﺗﺎرﯾﺦ ادﺑﯾﺎت اﯾران به ﻧﺎم ﺷﺎﻋران ﻋﺻر ﻣﺷروطﯾت ﻣﻌروﻓﻧد. وﯾژﮔﯽ ﺷﻌر اﯾن دوره اﻧﻌﮑﺎس ﺣوادث و ﺗﺣوﻻت اﺟﺗﻣﺎﻋﯽ و ﺳﯾﺎﺳﯽ در ﺷﻌر اﺳت و به ﻋﻧوان ﺷﺎﺧص ﺗرﯾن ﻧﺎم های اﯾن دوران از دهخدا، ﻣﻠﮏ اﻟﺷﻌرای بهار، اﺑواﻟﻘﺎﺳم ﻋﺎرف قزوینی، ﻣﯾرزاده ﻋﺷﻘﯽ، ﻻهوﺗﯽ و اﯾرج ﻣﯾرزا ﻣﯽ ﺗوان یاد کرد. ﮔروه دوم، ﯾﻌﻧﯽ آﻧﺎن که در ﺟﺳت و ﺟوی ﻧوع دﯾﮕری از ﺷﻌر ﺑودﻧد در ﭘﯽ آن ﺑرآﻣدﻧد که ﺳﺎﺧﺗﺎر ﺷﻌری ﺗﺎزه ای را ﭘﯽ رﯾزی ﮐﻧﻧد و اﯾن ﺑﻌدها به ﻧﺎم ﺷﻌر ﻧو ﺷﻧﺎﺧته ﺷد و در اﯾن ﻣﺟﺎل ﺟﺎی به ﺗﻔﺻﯾل ﺳﺧن ﮔﻔﺗن از آن ﻧﯾﺳت.
در ﻓﺎﺻلۀ زﻣﺎﻧﯽ ﺣدود ﺻد ﺳﺎلۀای که به ﻋﺻر ﻣﺎ ﻣﯽ اﻧﺟﺎﻣد، ﺷﻌر ﻓﺎرﺳﯽ ﺳﺎﻟﯾﺎن ﭘرﺗﻼطم و در ﻋﯾن ﺣﺎل ﭘر ﺛﻣری را پشت سر نهاد که ﻧظﯾر آن را در هیچ کدام از ادوار دیگر ﺗﺎرﯾﺦ ادﺑﯾﺎت ﻓﺎرﺳﯽ ﺳراغ ﻧدارﯾم. اﺷﻌﺎری که ﺑﺎ ﻧﺎم چهارﭘﺎره ﯾﺎ ﭼﺎرﭘﺎره ﺷﻧﺎخته ﺷده ﯾﮑﯽ از ﻣﺣﺻوﻻت اﯾن دوران ﮔذار از ﺷﻌر کهن به ﺷﻌر ﻧوی ﻓﺎرﺳﯽ اﺳت. اﮐﺛر آﺛﺎری که در اﯾن ﻗﺎﻟب ﺷﻌری ﺳروده ﺷده اﻧد، هم به ﻟﺣﺎظ ﻓرم و ﺳﺎﺧﺗﺎر و هم به ﻟﺣﺎظ ﻣﺣﺗوا، به سکه ای دو رویه ﺷﺑﺎهت دارﻧد که ﯾﮏ رویۀ آن ﻣﺗأﺛر از ﺳﻧت و رویۀ دﯾﮕر آن ﻧﺷﺎﻧﮕر ﻧوﮔراﯾﯽ و ﻣدرﻧﯾته اﺳت.
ﻗﺎﻟب ﺷﻌری چهارﭘﺎره از ﺗﻌداد ﻧﺎﻣﺷﺧﺻﯽ دوﺑﯾﺗﯽ به هم ﭘﯾوﺳته ﺗﺷﮑﯾل ﺷده که ﻣﻘﯾد به وزن ﺧﺎﺻﯽ ﻧﯾﺳﺗﻧد وﻟﯽ به ﻟﺣﺎظ ﻣﺣﺗوا ﻣﺿﻣوﻧﯽ ﯾﮑدﺳت و ﻣرﺗﺑط دارﻧد و ﺑﺎرزﺗرﯾن ﺧﺻوﺻﯾت اﯾن ﻗﺎﻟب ﺷﻌری ﻧﯾز همین ارﺗﺑﺎط ﻣﻌﻧﺎﯾﯽ ﻣﻧﺳﺟم اﺑﯾﺎت ﺑﺎ ﯾﮑدﯾﮕر اﺳت. در اﯾن ﻗﺎﻟب ﮐﺎﻓﯽ اﺳت که ﻣﺻرع های زوج هر ﺑﻧد دوﺑﯾﺗﯽ ﺑﺎ ﯾﮑدﯾﮕر هم ﻗﺎﻓیه ﺑﺎﺷﻧد، وﻟﯽ ﺑرﺧﯽ از ﺷﺎﻋران ﻣﻌروف ﻧظیر ﻣﻠﮏ اﻟﺷﻌرای بهار که از ﺗواﻧﺎﯾﯽ ﺑﯾﺷﺗری در ﺳراﯾش ﺷﻌر ﺑرﺧوردارﻧد، رﻋﺎﯾت هم ﻗﺎﻓیه ﺑودن ﻣﺻرع های اول و ﺳوم را ﻧﯾز اﻟﺗزام ﮐرده اﻧد.
همان ﮔونه که اﺷﺎره ﺷد ﻗﺎﻟب دوﺑﯾﺗﯽ در ﺳﺎل های ﺑﻌد از اﻧﻘﻼب ﻣﺷروطیت در ﺷﻌر ﻓﺎرﺳﯽ ﭘدﯾد آﻣده و در دهه های آﻏﺎزﯾن ﻗرن چهاردهم ﺳﺧﻧوران ﺑﺳﯾﺎری در اﯾن ﻧوع ﺷﻌر طﺑﻊ آزﻣﺎﯾﯽ ﮐرده اﻧد که از آن ﻣﯾﺎن ﻣﺣﻣدﺗﻘﯽ بهار، دﮐﺗر ﭘروﯾز ﺧﺎﻧﻠری، مهدی ﺣﻣﯾدی ﺷﯾرازی، رﺷﯾد ﯾﺎﺳﻣﯽ، اﻣﯾری ﻓﯾروزﮐوهی، ﻟطﻔﻌﻠﯽ ﺻورﺗﮕر، ﺣﺑﯾب ﯾﻐﻣﺎﯾﯽ، اﺳﻼﻣﯽ ﻧدوﺷن، ﻓرﯾدون ﺗوﻟﻠﯽ، ﻓرﯾدون ﻣﺷﯾری، ﻧﺎدر ﻧﺎدرﭘور و ﻓروغ ﻓرﺧزاد را ﻣﯽ ﺗوان ﻧﺎم ﺑرد.
ﻧﺧﺳﺗﯾن چهارﭘﺎره ای که ﺗﺎرﯾﺦ ﺳراﯾش آن را ﺧود ﺷﺎﻋر ﺛﺑت ﮐرده، ﻗطعۀ ﺷﻌر «هواﭘﯾﻣﺎ» ﺳرودۀ رﺷﯾد ﯾﺎﺳﻣﯽ اﺳت که ﺗﺎرﯾﺦ ﺳﺎل ١٢٩۵هجری ﺷﻣﺳﯽ را دارد. از ﺷﺎﻋری به ﻧﺎم ﺟﻌﻔر ﺧﺎمنه ﻧﯾز به ﻋﻧوان ﯾﮑﯽ از ﻧﺧﺳﺗﯾن چهارﭘﺎره ﺳراﯾﺎن ﯾﺎد ﺷده که به درﺳﺗﯽ ﻣﺷﺧص ﻧﯾﺳت که اﺛر ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧده از وی ﻗﺑل ﯾﺎ ﺑﻌد از اﯾن ﺷﻌر رﺷﯾد ﯾﺎﺳﻣﯽ ﺳروده ﺷده اﺳت. اﯾن ﻧﯾز ﮔﻔته ﺷده که چهارﭘﺎره از ﻓرم ﮐﻼﺳﯾﮏ ﺷﻌر ﻓراﻧسه، به ﺧﺻوص ﺑرﺧﯽ از آﺛﺎر وﯾﮑﺗور هوﮔو اﻗﺗﺑﺎس ﺷده اﺳت.
آﻧچه در اﯾن ﺷﻣﺎره از ﻧﺷریۀ ﭘﯾﮏ ﺗﻘدﯾم دوﺳﺗداران زﺑﺎن و ادﺑﯾﺎت ﻓﺎرﺳﯽ ﻣﯽ ﺷود ﻧﻣونه هایی از اﯾن ﻧوع ﺷﻌر اﺳت که ﺑﺎ ﻋﻧﺎﯾت به ﻣﺣدودﯾت ﺻﻔﺣﺎت، تنها ﺷﺎﻣل آﺛﺎر ﺑرﺧﯽ از ﺷﺎﻋراﻧﯽ اﺳت که آﺛﺎری از آﻧﺎن در اﯾن ﻗﺎﻟب ﺷﻌری ﺑه ﺟﺎ ﻣﺎﻧده اﺳت.
ف. م. ﺳﺎم
کبوتران من
محمدتقی بهار” ملک الشعرا”
(۱۸ آذر مشهد ۱۲۶۵ ـ اردیبهشت ۱۳۳۰ تهران)
بیایید ، ای کبوترهای دلخواه
بدن کافورگون ، پاها چو شنگرف
بپرید ، از فراز بام و ناگاه
به گرد من فرود آیید ، چون برف
سحرگاهان ، که این مرغ طلایی
گشاید پر ، به روی برج خاور
ببینمتان به قصد خودنمایی
کشیده سر ، ز پشت شیشه در
سحرگه سر کنید ، آرام آرام
نواهای لطیف آسمانی
سوی عشاق بفرستید پیغام
دمادم ، با زبان بی زبانی
مهیا ، ای عروسان نو آیین
که بگشایم در آن آشیان من
خروش بال هاتان اندر آن حین
رود از خانه سوی کوی و برزن
شود گویی در از خلد برین باز
چو من بر رویتان بگشایم آن در
کنید افراشته وش، یکباره پرواز
به گردون دوخته پر، یک به دیگر
فرود آیید ، ای یاران از آن بام
کف اندر کف زنان و رقص رقصان
نشینید از بر این سطح آرام
که اینجا نیست جز من هیچ انسان
بیایید ا ی رفیقان وفادار
من اینجا بهرتان افشانم ارزن
که دیدار شما ، بهر من زار
به است از دیدن مردان برزن
فال
نادر نادرپور
(۲۹ بهمن ۱۳۷۸ ـ ۱۶ خرداد ۱۳۰۸)
کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود
زنبورهای نور ز گردش گریخته.
در پشت سبزه های لگدکوب آسمان
گلبرگ های سرخ شفق تازه ریخته
کف بین پیر باد در آمد ز راه دور
پیچیده شال زرد خزان را به گردنش
آن روز میهمان درختان کوچه بود
تا بشنوند راز خود از فال روشنش
در هر قدم که رفت درختی سلام گفت
هر شاخه دست خویش به سویش دراز کرد
او دست های یک یکشان را کنار زد
چون کولیان نوای غریبانه سازکرد.
انقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه
شب را ز لابلای درختان صدا زدند
از بیم آن صدا به زمین ریخت برگ ها
گویی هزار چلچله را در هوا زدند.
شب همچو آبی از سر این برگ ها گذشت
هر برگ همچو پنجه دستی بریده بود.
هر چند نقشی از کف این برگ ها نخواند
کف بین باد ، طالع هر برگ دیده بود .
بلم
فریدون توللی
(۱۲۹۸ شیراز ـ خرداد ۱۳۴۶ تهران)
بلم آرام چون قویی سبکبار
به نرمی بر سر کارون همی رفت
به نخلستان ساحل قرص خورشید
ز دامان افق بیرون همی رفت
شفق بازیکنان در جنبش آب
شکوه دیگر و راز دگر داشت
به دشتی پر شقایق باد سرمست
تو پنداری که پاورچین گذر داشت
جوان پارو زنان بر سینه موج
بلم می راند و جانش در بلم بود
صدا سر داده غمگین در ره باد
گرفتار دل و بیمار غم بود:
” دو زلفونت بود تار ربابم
چه می خواهی از این حال خرابم
تو که با مو سر یاری نداری
چرا هر نیمه شو آیی به خوابم “
درون قایق از باد شبانگاه
دو زلفی نرم نرمک تاب می خورد
زنی خم گشته از قایق بر امواج
سر انگشتش به چین آب می خورد
صدا چون بوی گل ، در جنبش آب
به آرامی به هر سو پخش می گشت
جوان می خواند و سرشار ازغمی گرم
پیش دستی نوازش بخش می گشت:
”تو که نوشم نیی نیشم چرایی
تو که یارم نیی پیشم چرایی
تو که مرهم نیی زخم دلم را
نمک پاش دل ریشم چرایی “
خموشی بود و زن در پرتو شام
رخی چون رنگ شب نیلوفری داشت
ز آزار جوان دلشاد و خرسند
سری با او ، دلی با دیگری داشت
ز دیگر سوی کارون زورقی خرد
سبک بر موج لغزان پیش می راند
چراغی کورسو می زد به نیزار
صدایی سوزناک از دور می خواند
نسیمی این پیام آورد و بگذشت :
”چه خوش بی مهربونی از دوسر بی”
جوان نالید زیر لب به افسوس :
”که یک سر مهربونی دردسر بی “
گل ناز
مهدی حمیدی شیرازی
(۲۳ تیر ماه ۱۳۶۵ شیراز ـ ۱۴ اردیبهشت ۱۲۹۳)
از برون آمد صدای باغبان گفت: کو ارباب، کارش داشتم
از درون گفتم که اینجایم بگو گفت: هر جا، هر چه باید کاشتم
گفتم: آخر بود در گلهای تو ناز دلخواهی که گفتم داشتی ؟
گفت: در وا کن بیا بیرون ببین هرگز این گل ها که کشتم،کاشتی؟
رفتم و دیدم که سحر باغبان معنی ناسازگاری سوخته !
آتشی از شمعدانی های سرخ در حریر سبزه ها افروخته!
جعد شبنم دار سنبل،خورده تاب در هوا پاشیده مشک و زعفران
چشم مست نرگس بیدادگر بازگشته تازه از خواب گران
وآن بنفشه زرد و مشکین و کبود غرق گل چسبیده در آغوش هم
تا جهد از محبس شمشاد ها رفته بالا از سر و از دوش هم
زیر ناز گیسوی افشان بید سوسن و مینا و ناز افتاده مست
هر زمان در سینه گل های سرخ برگ لرزان چناری برده دست
لحظه ای بر هر گلی کردم نگاه زیر لب گفتم که: پس آن ناز کو ؟
باغبان بر شاخه ای انگشت زد یعنی این ناز است، چشم باز کو؟
گفتم: این را دیده بودم پیش از این این کجا ناز است؟ این ناز شماست
خشمگین شد گفت: جز ین نازنیست یا اگر باشد، به شیراز شماست !
باغبان گر این سخن بی طعنه گفت راستی را چشم جانش باز بود
کان گل نازی که دلخواه من است یک گل ناز است و در شیراز بود !
ای شعر
امیری فیروز کوهی “امیر”
(۱۲۸۸ فیروز کوه ـ ۱۳۶۳ تهران)
پیوند عمر و هستی من، ای شعر
ای زاده توامان من از مادر
همراه من، به عرصه گیتی بر
همزاد من، به پرده غیبت در
چشم من از فسانه تو در خواب
خواب من از ترانه تو شیرین
از پاره حریر توام بستر
و طاقه حریر توام بالین
ای شعر ای تو جان دگر در من
در بند تو اسیر منم یا تو؟
من دراسارتم، تو در آزادی
یا للعجب ” امیر” منم یا تو؟
ای شعر، ای کتاب توام تاحشر
با دفتر وجود ورق خورده
گل های دسته بسته عمر من
در لای هر ورق زتو پژمرده
هر برگی از سفینه تو در چشم
از دفتر گذشته من برگی است
هر برگ آن به سینه من از درد
لوح نشان دهنده ای ازمرگی است
فرداست کز من و تو برد هر سو
ـ نز من حکایتی، نه زتو یادی ـ
هر ذره از وجود مرا خاکی
هر صفحه از حیات تو را بادی
آن شاخه گسیخته را مانم
کز نخل خود به یک سر مو بند است
برمن به پاس چشم ترم بخشای
کاین گریه یادگادی ار آن خنده است
تنها امید من، به پناه توست
ای آخرین پناه من از دنیا
از عشق وازجوانی و ازاحباب
مانده به یادگار تویی تنها
هر جا که رو کند غمی از سویی
از درد، رو به سوی تو آرم من
فریاد رنج های منی، ای شعر
زان گوش بر فغان تو دارم من
گویند دردم از تو بود ، اما
من جز به مرگ از تو نپرهیزم .
چون طفل خوره سیلی از مادر
هم از تو ، در پناه تو بگریزم .
ماجرای عشق
ابوالحسن ورزی
(دیماه ۱۲۹۳ تهران ـ مهر ماه ۱۳۶۸ تهران)
دیگر تمام شد همه چیز از برای من
در سر هوای عشق و به دل آرزو نماند
هر جا روم حکایت رسوایی من است
از ماجرای عشق، جز این گفتگو نماند
جز درد نا امیدی و اندوه بی کسی
باری دگر نداشت نهال جوانیم
جانم اسیر رنج و دلم پایمال درد
این بود عاقبت ذ ثمر زندگانیم
بر باد رفت، عشق من و آرزوی من
در دل نه شوق وصل و نه سودای کام ماند
دانم که زندگانی من می شود تمام
با عشق او ، که چون غزلی ناتمام ماند
آیا شود که باز بگیری سراغ دل
ای آرزو که از دل ناشاد رفته ای
باز آ که جان خسته نثار رهت کنم
ای آخرین امید که بر باد رفته ای
عکسی به یادگار به من داد و نامه ای
چون آمدم به کلبه خویش از دیار او
دستم شکسته باد که لرزان و اشکبار
آتش زدم به جان خود و یادگار او
با دست خویش سوختم آن نامه ها که بود
آرام جان و راحت قلب فکار من
وآن عکس ها که بود به خلوتسرای دل
مهتاب های روشن شب های تار من
دیدم امید های دل درد پرورم
سوزد به پیش چشم من و دود می شود
گفتم به شعله ها که: خدا را ترحمی
این عشق شاعری است که نابود می شود
این عشق شاعری است که می سوزد این چنین
ای عشق، آگهی تو که این ها بهانه است .
عشقی که معبد دل شاعر مقام اوست
مانند زندگانی او ، جاودانه است .
پل های شکسته
دکتر ایرج دهقانی
(۱۳۰۴ ملایر)
خبر داری در این خاموشی سرد
چه توفانی، جه غوغایی نهفته است؟
خبر داری در این یک قطره اشک
به چشم من، چه دریایی نهفته است؟
زبانم گرچه راز دل نمی گفت
نگاهم با تو گرم گفت وگو بود.
مرا ای همچو عمر رفته از دست
گل رویت، بهار زندگی بود.
چو دانستی که بخت ازمن رمیده است
تو هم ای جان شیرین رو نهفتی
نگفتی از من بیدل چه دیدی ؟
نگفتی، جان شیرینم ، نگفتی !
امید من، نمی خواهی بدانی
که پل ها در قفای ما شکسته است ؟
رهی گر هست ، پیش روست، زیرا
ره بدگشت ما دیریست بسته است.