زمزمه های بهاری
به گزینش: ف.م.سام
آمده نوروز هم از بامداد
آمدنش فرخ و فرخنده باد
مضمون بهار در شعر کهن فارسی همواره در حوزۀ معنایی طراوت و شادابی، نوزایی و تجدید حیات و نیز سرسبزی و شکوفایی به کار گرفته شده است. در مجموع آثار تغزلی و توصیفی شعرسنتی کمتر اثری را می توان یافت که در آن ذکر بهار از دایرۀ چنین مفاهیمی فراتر رفته باشد. آنچه در این خصوص میان آثار شاعران فارسی زبان تا قبل از تحولات اجتماعی و فرهنگی بعد از انقلاب مشروطه تفاوت ایجاد می کند تنها میزان خلاقیت ادبی آنان است. در این میان شاید موارد استثنا، برخی مضامین بدیع و شگفتی باشد که در شعر شاعران سبک هندی، به ویژه استاد بی بدیل این سبک یعنی بیدل دهلوی یافت می شود .
از آنجا که تحول ادبی با تحول در مجموعه ای متنوع از نظام های فرهنگی و سیاسی و اجتماعی مرتبط است، پس از مشروطیت که زبان فارسی درهای خود را به روی نفوذ و تاثیرهای بیرونی گشود، مضامین و مفاهیم جدیدی اجازۀ ورود به دایرۀ نظام معانی و زیبایی شناختی شعر فارسی پیدا کردند. در سایۀ این تسامح و تعامل شاعران پس از مشروطیت دیگر برای سرودن دربارۀ بهار نیازی به ماندن در چهاردیواری نظام معنایی دال و معلول شعرسنتی نداشتند. کوتاه سخن آن که آنچه ریخت و ساخت شعر نوی فارسی و به تبع آن شعر پسا نوین را از نمونه های کلاسیک و سنتی آن جدا می کند همین تحول در درونمایۀ اثر و شیوۀ پرداخت آن است.
با پیشکش شادباش نوروزی، در مجموعه ای که با عنوان زمزمه های بهاری، این بار به بهانۀ انتشار دوماهنامۀ پیک در بهار سال تازه، برای تقدیم به خوانندگان شعر دوست این نشریه برگزیده ایم، نمونه هایی از آثار تنی چند از شاعران معاصر را که در شیوه های شعری متفاوت سروده شده، تقدیم می کنیم. امید که بپسندید.
بهار در زندان
غزلی از محمد حسین شهریار
( ۱۱ دیماه ۱۲۸۵ ـ ۲۷ شهریور ۱۳)
بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد
ما در این گوشۀ زندان و بهار آمده باشد
چه گلی گر نخروشد به شبش بلبل شیدا
چه بهاری که گلش همدم خار آمده باشد
نکند بی خبر از ما به در خانۀ پیشین
به سراغ غزل و زمزمه یار آمده باشد
از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری
باز با این دل افسرده کنار آمده باشد
اینش آغوش وطن گر که در آن گردش خاطر
نوبت خاطرۀ یار و دیار آمده باشد
لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی
به تماشای من آن لاله عذار آمده باشد
جان به زندان تن سوخته می خواستی ای دل
جز پی داغ تو دیدن به چه کار آمده باشد
شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند
روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد
خطبۀ بهاری
نادر نادرپور
(۱۶ خرداد۱۳۰۸ ـ ۲۹ بهمن ۱۳۷۸)
بهار با نفس گرم بادها آمد
زمین جوانی ازو جست و آسمان از او.
گلوی خشک درخت،
چنان فشرده شد از بغض دردناک بلوغ
که برگ سر به در آورد چون زبان از او.
بنفشه بوی سحرگاه خردسالی را
به کوچه های مه آلود بی چراغ آورد.
نگاه نرگس همزاد خاکی خورشید
به راه خیره شد و صبح را به باغ آورد.
طلای روز در آیینه های جوی چکید
چمن ز روشنی و آب تار و پود گرفت.
شکوفه ها همه چون پیله ها شکافته شد
هوا لطافت ابریشم کبود گرفت.
ایا بهار، الا ای مسیح تازه نفس
که مردگان نباتی را
به یمن معجزه ای رشک زندگان کردی.
نهال لاغر بیمار را شفا دادی
درخت پیر زمینگیر را جوان کردی .
ایا بهار، الا ای بشیر تازۀ طور
ایا پیمبر فصل،
تو، ای که آتش نارنج را ز شاخۀ سبز
به یک نسیم برافروزی و برویانی،
سپس به حکم عصایی که سرسپردۀ توست
شکاف در دل امواج نیل شب فکنی
که تا قبلیۀ خورشید را بکوچانی.
مرا به وادی سرسبز خردسالی بر
مرا به خامی آغاز زندگی بسپار.
ایا بهار، الا ای بشیر تازۀ طور
ایا بهار، الا ای مسیح سبز بهار.
روح بهاران
سرودۀ: محمدرضا شفیعی کدکنی
(۱۹ مهرماه ۱۳۱۸)
گفتم: این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش؟
گفت: صبری تا کران روزگاران بایدش
تازیانۀ رعد و نیزۀ آذرخشان نیز هست
گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش.
گفتم: آن قربانیان پار، آن گل های سرخ؟
گفت : آری.
ناگهانش گریه آرامش ربود.
وز پی خاموشی توفانی اش
گفت: اگر در سوکشان،
ابر می خواهد گریست
هفت دریای جهان، یک قطره باران بایدش.
گفتمش: خالی است شهر از عاشقان
وینجا نماند
مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش.
گفت: چون روح بهاران آید از اقصای شهر
مردها جوشد ز خاک آنسان که از باران گیاه،
و آنچه می باید کنون،
صبر مردان و دل امیدواران بایدش.
از شعر «وهم سبز»
سرودۀ فروغ فرخزاد
( ۸ دیماه ۱۳۱۳ ـ ۲۴ بهمن ۱۳۴۵)
تمام روز در آیینه گریه می کردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود.
تنم به پیلۀ تنهایی ام نمی گنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود.
به من چه دادید ای واژه های ساده فریب
و ای ریاضت اندام ها و خواهش ها؟
اگر گلی به گیسوی خود می زدم
از این تقلب، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است
فریبنده تر نبود؟
نمی توانستم،
دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه برمی خاست
و یاسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود.
و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت:
«نگاه کن،
توهیچ گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی.»
صبوحی
مهدی اخوان ثالث (م. امید)
(۱۰ اسفند ۱۳۰۶ ـ ۴ شهریور ۱۳۶۹)
چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود
هرچه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
ریخته است.
چون درختی در زمستانم.
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود.
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین ویرانی انبوهم آیا لانه خواهد کرد؟
دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز آینده
خواهدم این سوی و آن سو خست ؟
ای بهار همچنان تا جاودن در راه!
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر
هرگز و هرگز
بر بیابان غریب من
منگر و منگر.
سایۀ نمناک و سردت هرچه از من دورتر خوشتر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمۀ سبزی بروید باز بر پیراهن خشک و کبود من.
همچنان بگذار
تا درود دردناک اندهان ماند سرود من.
نوروز در زمستان
احمد شاملو (ا. بامداد)
(۲۱ آذر ۱۳۰۴ ـ ۲ مرداد ۱۳۷۹)
سالی
نوروز
بی چلچله، بی بنفشه می آید
بی جنبش سرد برگ نارنج بر آب
بی گردش مرغانۀ رنگین بر آیینه.
سالی
نوروز
بی گندم سبز و سفره می آید
بی پیغام خموش ماهی از تنگ بلور
بی رقص عفیف شعله در مردنگی.
سالی
نوروز
همراه به ـ در ـ کوبی مردانی
سنگین بار سال هاشان بر دوش
تا لالۀ سوخته به یاد آرد باز
نام ممنوعش را
و تاقچۀ گناه دیگر بار
با احساس کتاب های ممنوع تقدیس شود.
در معبر قتل عام
شمع های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه های بسته به ناگاه فراز خواهد شد.
دستان اشتیاق از دریچه ها دراز خواهد شد.
لبان فراموشی به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهر خسته پیش باز خواهد شد.
سالی
آری،
بیگاهان،
نوروز چنین آغاز خواهد شد .
بهارغریب
محمد علی بهمنی
(۲۷ فروردین ۱۳۱۲۱ ـ ۹ شهریور ۱۴۰۳)
امسال نیز یکسره سهم شما بهار
ما را در این زمانه چه کاری است با بهار
از پشت شیشه های کدر مات مانده ام
کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار
حتی تو را ز حافظۀ گل گرفته اند
ای مثل من غریب در این روزها، بهار
دیشب هوایی تو شدم یار، این غزل
صادق ترین گواه دل تنگ ما، بهار
گل های بی شمیم به وجدم نمی کشند
رقصی در این میانه بماناد تا بهار