از: رضا خبازیان
ما آدم ها عادت داریم که به همه چیز عادت کنیم.
البته دیگر جانداران هم در ذات همین گونه اند با این تفاوت که، دیگر جانداران فقط به شرایط محیطی است که عادت می کنند ولی انسان ها علاوه بر شرایط محیطی، در مورد دیگر پدیده های زندگی این رویه را ادامه می دهند.
شاید یک مثال منظورم را بهتر روشن نماید. حتما دوستانی دارید که با شهر سن دیگو، که محل زندگی ما است، از طریق عکس ها و کارت پستال هایی که یا شما برایشان فرستاده اید یا در فضای مجازی دیده اند آشنا شده اند. آنان، اکثرا، با نگاهی حسرت بار به ما گفته اند که ما ساکنین این شهر افسانه ای، تا چه حد انسان های خوشبختی هستیم که در شهری با آسمانی آبی، هوای تمیز، مناظر طبیعی زیبا، ساحلی دل انگیز در کنار اقیانوسی بی نظیر زندگی می کنیم. تصور آنان از ما شاید این باشد که من و شما، هر روز با نشاطی وصف ناپذیر از خواب بیدار می شویم و به به کنان بی صبرانه از خانه خارج می شویم و چه چه زنان از کنار همه این زیبایی ها می گذریم و با دنیایی از انرژی به محل کار خود می رسیم و مشغول به کار می شویم. در ساعات کاری هم منتظریم تا هر چه زودتر بیرون بزنیم و باز به سیر و سیاحت زیبایی ها بپردازیم.
ولی آیا حقیقت این است؟
آیا ما به تمامی این زیبایی ها عادت نکرده ایم؟
آیا ما علاوه بر محیط زیست مان، به عمق دوستی ها، به سلامتی خود و خانواده، به موفقیت های شغلی، به راحتی منزلی که در آن زیست می کنیم، به برنامه های گوناگونی که در همین شهر خودمان هر ماهه انجام می گیرند، به همتی که پشت برگزاری همین برنامه ها است، به همین مجله ای که در دست داریم، به لطف و مهربانی همسایه، به لبخند مفازه دار محل، به نظم و ترتیبی که در کلیه امور اداری و شهری در جریان است عادت نکرده ایم؟
برایم جالب است که ما انسان ها حتا به پدیده های بد زندگی هم عادت می کنیم. مثلا به شلوغی، به ترافیک، به آلودگی هوا، به گرانی، به نابکار بودن دولت ها، به غیر منصفانه بودن قوانین، به شنیدن اخبار ناگوار، به جنایت ها، به بمباران های مردم بی گناه.
راستش را بخواهید، تا آنجا که به عوامل محیطی مربوط می شود، عادت بخشی از ژنتیک ما است برای سازگاری با محیط. والا باید هر چند ماه در یک شهر و یک کشور متفاوت زندگی می کردیم. ولی عادت به دیگر پدیده های زندگی را می توان بخشی مربوط به گرفتاری های زندگی دانست که بیشتر از هر کس، خود برای خود به وجود آورده ایم، و آن احساس بد ناتوانی در تغییر است. بخش دیگر را باید در شکل گیری خاصیتی به نام توقع و بدتر از آن، حق خود دانستن دانست. دوست، همیشه باید مهربان بوده و صد در صد در راه برآورده کردن نیازهای گوناگون ما آماده به خدمت باشد. سلامتی، همیشه باید برقرار باشد، شغل ما باید برای مان به طور دائم موفقیت به ارمغان آورد، فروشنده محل باید لبخند بزند، نظم و مقررات باید برای سهولت خواسته های ما در جریان باشد. ما، داشتن خانه ای مرفه را حق خود می دانیم و شاید به همین دلیل است که آن احساس رضایتی را که باید داشته باشیم از ما سلب شده است. غمگین هستیم و دلیل اصلی اش را نمی دانیم. نگران آینده هستیم و نمی دانیم که با چه سرعتی داریم حال را از دست می دهیم. از محیط خانه مان گریزانیم و مرغ های همسایه را غاز می دانیم.
نتیجه این گونه نگرش به زندگی می تواند ما را بدان جا برساند که خود را مرکز آفرینش بدانیم و فکر کنیم که قادر مطلق هستیم و همه پدیده های جهان باید برای ما و در اختیار ما باشند. از همین رو است که گاه در خلوت خود، با این که از امکانات گوناگونی برخورداریم، ولی به دلیل نداشتن دید صحیح، احساس یک نواختی و غمگینی به ما دست می دهد ولی دلیل آن را نمی دانیم.
جای دارد که از گلستان سعدی بزرگ یاری بگیرم که نتیجه این گفتار را در یک بیت شعر زیر خلاصه کرده است:
«ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی
کین ره که تو می روی به ترکستان است»
آیا راه گریزی هست؟
آیا می توان عادت هایمان را با احساس لذت از آنچه داریم جایگزین کنیم؟
آیا می توانیم توقعات مان را به تشکرات خود بسپاریم؟
خوشبختانه جواب مثبت است. سهراب سپهری این سئوال را با جمله ای واضح بیان می کند که «چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید». گر چه ما این شعر را بارها شنیده ایم ولی شاید بیشتر آن را «شعار» دانسته ایم تا «شعور».
ولی امروز، با آنچه که جهان در گیر و دار آنست، به راحتی می توانیم آن شعار را به شعور تبدیل نماییم.
امروز طبیعتی که ما را به وجود آورده است ـ و سال ها است که از عملکردهای بی رویه ما در رابطه با نحوه زندگی مان، توقعات مان، و رفتارمان با دیگر انسان ها دمار از روزگارش در آمده ـ به فریاد آمده تا یک بار دیگر به ما شانس اصلاح خود را بدهد.
طبیعت، راهی نداشت جز آن که ما را در خانه هایمان زندانی کند، بازار جهانی را که تا دیروز حرف آخر را می زد، ذلیل و خوار گرداند، مشت دین فروشان را ـ که قرن ها با تحمیق مردمان به نان و نوایی رسیده بودند ـ باز نماید تا همگان به پوچ بودن مشت شان پی ببریم. دولت مردان نادان را با نادانی شان روبرو سازد و در مقابل جشم جهانیان «سکه یک پول» گرداند.به ما بیاموزد که شادی در داشتن خانه ای بزرگ تر نیست بلکه در داشتن قلبی مهربان در کنار کسانی است که فراموش شان کرده بودیم. به ما یاد دهد که گرسنگی و درماندگی همسایه ما به ما مربوط است. ما را تشویق کند که به بیرون از دایره خویشتن روانه شویم و شادی خود را در شادی دیگران بجوییم. به ما یادآور شد که آلوده کردن هوا و آب نتیجه ای جز نابودی ما نخواهد داشت.
طبیعت، با پخش کردن یک «ویروس» جهان انسانی را لحظه ای متوقف ساخته است تا بیندیشد، چشم ها را بشوید، جور دیگر ببیند و راهش را در مسیری درست انتخاب کند تا به جای «ترکستان» به سوی «کعبه» ی آمال و آرزوهای جهانی قدم بردارد.
در یک کلام، ما به این هشدار طبیعت نیاز داشتیم. شاید که بیاموزیم و از نابودی خود و جهان زیبایی که در آن زندگی می کنیم دست برداریم. شانس فقط یک بار در خانه ما را می زند. این شانس را قدر بدانیم!
شاید!