گردآوری از سعید نوری بوشهری
در شرایط اکنون جامعه ـ چه در کشور اول مان و چه در دومی ـ شرایط سخت و ناگواری برقرار است. به دور از بحث های سیاسی و غیر هنری ـ فرهنگی، که همیشه از آن پرهیز کرده ام، حال به جایی رسیده ام که نمی توانم این شرایط را نادیده بگیرم. مرگ و میر ناشی از بیماری فراگیر کووید ـ 19، خشونت های خانگی، و ناآرامی های اجتماعی اخیر دامنه انتخاب شعر مرا بسیار محدود کرده و چاره ای ندارم به جز آن که فریاد شاعران دردمند را بازفریاد کنم.
شعر اول، شعری دوزبانه ای است از شاعر مقیم لس آنجلس، مجید نفیسی. از او تا به حال چندین شعر در نشریه پیک آورده ایم. شعر «I Can’t Breathe – نمی توانم نفس بکشم» را نفیسی در سال 2014 سروده است. انگار که این داستان تمامی ندارد.
Can’t Breathe
By Majid Naficy
In Memory of Eric Garner
“I can’t breathe!
I can’t breathe!”
What a painful statement!
For the first time
I heard it from my own tongue.
I jumped from my sleep in panic
And ran toward my dad’s bedroom
He put my head
On his chest,
Caressed my face
And said: “Majid!
Be calm
Be calm.”
Today I hear that statement
From the tongue of a black man on YouTube
Who is being choked
Held by a white policeman.
No one puts the black man’s head
On his chest,
Caresses his face
And says: “Eric!
Be calm
Be calm.”
Hundred years of slavery,
Hundred years of brutality
Press on the black man’s throat
And do not let White America
Hear his voice:
“I can’t breathe!
I can’t breathe!”
December 4, 2014
نمیتوانم نفس بکشم
مجید نفیسی
به یاد اریک گارنر
«نمی توانم نفس بکشم!
نمی توانم نفس بکشم!»
چه کلام دردناکی!
نخستین بار آن را
از زبان خود شنیدم
سراسیمه از خواب پریدم
و به سوی خوابگاه پدر دویدم.
او سرَم را
بر سینه اش گذاشت
گونه ام را نوازش کرد
و گفت: «مجید!
آرام باش
آرام باش.»
امروز آن کلام را
از زبان مرد سیاهپوستی
در یوتوب میشنوم
که در بندِ افسری سفیدپوست
دارد خفه می شود.
هیچ کس سر او را
بر سینه ی خود نمی گذارد
گونه اش را نوازش نمی کند
و نمی گوید: «اریک!
آرام باش
آرام باش.»
صدها سال بردگی
صدها سال قساوت
بر گلوی مرد سیاهپوست فشار می آورد
و نمی گذارد که آمریکای سفید
صدای او را بشنود:
«نمی توانم نفس بکشم!
نمی توانم نفس بکشم!»
چهارم دسامبر دوهزار و چهارده
«مجید نفیسی – سایت ایرون دات کام*»
* https://iroon.com/irtn/blog/15384/i ـ can ـ t ـ breathe/
به یاد رومینا اشرفی که در ایران به دست پدرش قربانی «قتل ناموسی» شد.
شب شوم
در وحشت و کبودی شب،
داسی به تیغِ جهل و خشم و تعصب
آهسته تیز می شود…
«نیلوفری»
با صد امید و به صد بیم و آرزو
خوابیده همچو گل یاس
در بستر خیال،
که از طپش قلب عاشق و
طوفان اشک او
امشب تمام دهکده
لبریز می شود…
در سبز، سبزبهاران
در موسم شقایق و باران
که فصل شکار نیست،
افسوس
تا دمیدن صبح و ستاره نیز
او را مجال سلامی دوباره نیست…
برقی ز داس خشم و تعصب
در آسمان جهید.
خشمی چو مار
در رگ و جان پدر خزید،
خونی به پاکی گل های ارغوان
از دشت دهکده
تا دورتر ستاره های شاهد،
آن نیمه شب
پرید…
«فرهاد رستگار»
تنهایی ۱
زمزمه های عجیب و دست های عجیب
در تنهایی زندگی می کنند
گیاهان عجیب تنهایی را
لحظه ای زینت می بخشند و می میرند
وقتی که برنامه های تلویزیون تمام می شود
مرگ شیوه ای غریب دارد
که ناگهان چون خواستگاری نجات دهنده
نشسته بر کاناپه ای ساختِ ایکیا 1 ظاهر می شود
وقتی که همه ی مغازه های کشیک شب تعطیلند
و فرزندت در دهی در چهار مایلی مونکاربو ۲
در کنار مادرخوانده ای متعادل
زندگیِ بهتری دارد
که به من گفته است
کاسه ی صبر مرگ دیگر
به سر آمده
که مرگ
در عرض هر خیابانی که از آن گذر کرده ام
مقابلِ هر آتشی که افروخته ام
بیش از حد انتظار کشیده است
بر هر پلی که با احتیاط قدم هام را بر آن پیش بردم
در کنار هر سوسیس فالو۳یی که آنرا تکه کرده ام
مرگ ایستاده است
و رو به لبه ی تیز این کارد گران قیمت
معنادار
سر تکان می دهد
«کریستینا لوگن – ترجمه مهشید بیورمن شریفیان، به نقل از سایت خانه ی شاعران جهان *»
* http://poets.ir/
Ikea – شرکت معروف مبلمان فروشی است.
Mnkarbo – نام دهی در سوئد است.
Falu– یک نوع سوسیس قطور است.
شاید بتوان مرهم دل را از خواجه شیراز طلبید که هیچ گاه ما را در ایام غم رها نخواهد کرد. به امید رهایی مان از قفس رنج و محنت.
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر می زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفته اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
«خواجه شمس الدین محمد شیرازی، حافظ ـ غزلیات»