در چند ماه اخیر مشغول نوشتن داستانی بودم که دور از انتظار خودم به داستانی بلند تبدیل شد. نام این داستان «فصل هفتم» است که سرگذشت یک زندگی ساده است تا جایی که هر خواننده می تواند با بخشی از این داستان رابطۀ نزدیک پیدا کند. قهرمان این داستان فردی به نام «غلام» است که در روستایی از توابع گرمسار به دنیا می آید و مسیر پر پیچ و خم زندگی را طی می کند. امیدوارم گاه و بیگاه بخشی از این داستان را در این صفحه بیاورم.
آنچه در این شماره از نظر شما می گذرد بخشی از داستان زندگی غلام است که به فصل سال های بلوغ وی برمی گردد.
نزدیکی های ظهر روز جمعه بود. حاج رجب شال و کلاه کرده بود تا در نماز جماعت که در مسجد محل برگزار می شد شرکت نماید. وقتی به حیاط وارد شد، غلام را دید که در زیر سایۀ درخت سیب به خواندن درس مشغول است. وی را صدا زد و گفت:
ـ دارم می رم مسجد برای نماز و بعدش برای خرید به چند مغازه سر می زنم. تو هم بساط سلمونی رو تو همین گوشه پهن کن که اگه قبل از اومدن من، در و همسایه ای برای اصلاح اومدن، کارشونو راه بندازی. در ضمن، یادت نره که نمازت رو همون اول وقت بخونی که خوندن نماز در اول وقت، ثوابش از هر چیز دیگه بیشتره.
حاج رجب در را باز کرد، یک پایش را توی کوچه گذاشت و گویا حرفی به یادش آمده باشد همان جا متوقف شد. به طرف غلام چرخید و گفت:
ـ اینو هم تا یادم نرفته بگم اگه یه وقت موسیو اومد موهاشو بزنه مواظب باش یه وقت باهاش دست ندیا. بعدش هم وسایل رو آب بکش و بذار تو کیف. یادت نره ها.
غلام در حال پهن کردن بساط بود که در حیاط باز شد ولی به جای موسیو که مرد مو سفید و مهربانی بود و با وانت اش برای اهل محل مصالح ساختمانی می آورد، امامقلی، با قد بلند و هیکل چهارشانه اش و سالکی که روی لپ چپ صورت آفتاب سوخته اش بود همراه خانم جوانی در آستانۀ در ظاهر شدند. امامقلی را می شناخت. دو منزل بالاتر از خانۀ آنها با زن و بچه هایش زندگی می کردند. کارگر ساختمانی بود و مردی بسیار زحمتکش. غلام را که دید پرسید:
ـ حاج رجب خونه ست؟
ـ همین پیش پای شما رفت مسجد برای نماز. کاری داشتین؟
ـ مادرت چی؟ اونم رفته یا خونه ست؟
ـ خونه ست.
ـ … من اومده بودم سر و صورتمو صفایی بدم و دخترم هم یه قواره پارچه آورده بده بلقیس خانم براش پیرهن بدوزه.
ـ من در خدمتم. بفرمایید داخل.
غلام با خجالت سرش را بالا کرد و برای اولین بار چشم در چشم دختر امامقلی شد که یک باره گذر برقی بسیار قوی را در وجودش احساس کرد. صورتش گر گرفت و با دستپاچگی خودش را جمع و جور کرد و گفت:
ـ حتماً. بفرمایید. بلقیس توی اتاقه.
یک باره هوا برای غلام لطیف شد، سایه آرام بخش تر و چشمان زیبا و گیرای دختری که هنوز نامش را هم به درستی نمی دانست، گرمابخش خلوت تنهایی اش. شاد و شنگول شده بود و با دقتی بیشتر از همیشه به کار مشغول شد و سعی کرد آنچه هنر در چنته دارد در اصلاح موهای امامقلی به کار گیرد.
کار اصلاح رو به اتمام بود که امامقلی صحبتی را آغاز کرد که غلام کشته و مردۀ شنیدنش بود:
ـ چند وقت بود به این راحله مون قول داده بودم که اگه نمره هاش خوب بشه براش یه قواره پارچه بخرم بیاره بده مادرت براش پیرهن بدوزه.
ـ پس باید نمره هاش خوب شده باشه!
ـ آره. برعکس داداش لندهورش نصرﷲ، دختر درس خونیه. همین طور بره جلو تا آخر امسال مدرسه رو تموم می کنه.
ـ کار مدرسه که تموم نمی شه مش امامقلی. دبستانو تموم می کنی بعدش دبیرستان و تا الی آخر.
ـ نه جانم. همین که سواد نوشتن یه نامه و خواندن قرآن رو یاد بگیره براش بسه.
ـ پدر من هم همینجوری فکر می کرد و نمی خواس من برم دبیرستان. ولی دست آخر صحبت های عمو شعبون کارساز شد و تونستم درسمو ادامه بدم.
ـ آخه تو پسری جانم. فرق می کنه. تو باید درس بخوانی چون باهاس نون آور یه خونواده بشه. ولی برای دختر همون چن کلاس بسه.
ـ می تونم بپرسم که چرا نصرﷲ تون اهل درس نیست؟
ـ اهل چی هست که اهل درس نباشه. بی عار و بی کار. نه اهل درسه نه اهل کاره. باورت می شه که صبح ها تا لنگ ظهرخوابه؟ غروبا هم با یه مشت الدنگ مثل خودش ول می گرده تا نصف شب، خدا می دونه چیکار می کنن. دلم از دستش خونه.
ـ باهاش هیچ وقت در این مورد حرف زدین؟
ـ هزار بار. مگه گوشش بدهکاره! مادرش می گه باید براش زن بگیریم شاید آدم بشه.
ـ ای بابا مش غلامعلی. اگه زن بگیره و درست نشه که یه آدم دیگه رو هم از بین می بره.
ـ می دونم مش غلام. خودم هم موندم حیرون و سرگردون.
ـ دل غلام، با شنیدن صدای دلنواز راحله که تازه وارد حیاط شده بود، بدجور به تالاپ و تولوپ افتاد:
ـ بابا من حاضرم. برم خونه یا صبر کنم با هم بریم؟
چیزی نمانده بود که غلام فریاد بکشد کجا؟ چه عجله ای داری؟ صبر کن که امامقلی جواب داد:
ـ منم کارم تقریباً تمومه. یه دقه صبر کن تا باهم بریم.
راحله در را باز کرد. امامقلی اول خارج شد. راحله از کوچه برگشت تا در را ببندد. چادر سفید گل منگلی اش را باد داد و قرص صورت اش که پوستی روشن داشت و دو چال در دو طرف صورتش به زیبایی اش می افزود، نمایان گشت. نگاه آهو وارش با آن چشم های عسلی و ابروان سیاه به هم چسبیده با نگاه مشتاق غلام گره خورد. نیم لبخند ملایمی روی لبان راحله نقش بست و خورشید صورتش، آرام آرام پشت در در حال بسته شدن غروب کرد. نگاهش تیر آرشی بود که در تناور ساق وجود غلام نشست تا مرز جذب و جذبه، عشق و لطافت را در هم نوردد.
شور و هیجان تمامی وجود غلام را فراگرفت. هیچگاه چنین حالتی را تجربه نکرده بود. سر از پا نمی شناخت.
قدری بدون هدف، دور و بر خودش چرخ خورد. زیر سایه نشست و کتاب اش را باز کرد. تمامی صفحات کتاب را تصاویر چشمان راحله پر کرده بود. کتاب را بست و به نقطۀ دوری میخکوب شد.
غلام دیگر آن غلام همیشگی نبود. شاد و سرحال شده بود. حتی همکلاسی ها هم متوجه شده بودند که غلام تصانیف را هم با شور و حال دیگری می خواند. دیگر در سر کلاس های ادبیات نیز حوصله اش سر نمی رفت. به شعر و شاعری علاقمند شده بود و هر جا شعری عاشقانه می یافت، در دفتر کوچکی که در جیب داشت یادداشت می کرد. غروب ها به دنبال بهانه ای بود که به کوچه بزند، راهش را کج کند و از مقابل خانۀ راحله بگذرد. وقتی که کوچه را بوی محبوبۀ شب پرمی کرد با خود می اندیشید که شاید راحله، گره از گیسوان خود باز کرده باشد.