هوس م به سر زد تا بار دیگر به دوران نوجوانی و جوانی برگردم و در سایه طلیعه داران شعر نوی ایران خوانده های خود را باز بخوانم. اینان هر چه باشد ادبیات ما را دگرگون کردند، موج ها ساختند و قایق نحیف جوانی ما را به هر کجا که خواستند بردند و کشاندند و رساندندمان به جایی که حالا هستیم. اکنون با زبان آنها سخن می گوییم و با شعر آنها ترانه می خوانیم و یادگارشان را به گوش فرزندان خود باز می خوانیم. ای کاش بودند و شاید کاش ما بودیم و به شان می گفتیم تا ابد وام دارشان هستیم، برای سخن شان و برای شعرشان و برای معرفت شان.
باغِ آینه
چراغی به دست ام چراغی در برابرم.
من به جنگِ سیاهی می روم.
گهواره هایِ خسته گی
از کشاکشِ رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان هایِ خاکستر شده را روشن می کند.
•
فریادهایِ عاصی یِ آذرخش ـ
هنگامی که تگرگ
در بطنِ بی قرارِ ابر
نطفه می بندد.
و دردِ خاموش وارِ تاک ـ
هنگامی که غوره یِ خُرد
در انتهای شاخ سارِ طولانی یِ پیچ پیچ جوانه می زند
فریادِ من همه گریزِ از درد بود
چرا که من در وحشت انگیزترینِ شب ها آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام
•
تو از خورشیدها آمده ای از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای.
•
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتمادِ تو را به دعائی
نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله یِ دو مرگ
در تهی یِ میانِ دو تنهائی ـ
[نگاه و اعتمادِ تو بدین گونه است![
•
شادی یِ تو بی رحم است و بزرگ وار
نفس ات در دست هایِ خالیِ من ترانه و سبزی ست
من
برمی خیزم!
چراغی در دست، چراغی در دل ام.
زنگارِ روح ام را صیقل می زنم.
آینه ئی برابرِ آینه ات می گذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم.
«احمد شاملو ـ باغ آینه»
از کوه… با کوه
پرواز می کردیم
بالای سر، خورشید
در آبی گسترده می تابید
بیدار، روشن، پاک
پایین سراسر کوه بود و کوه بود و کوه
با صخره های سرکشیده تا پرند ابر
با کام خشک دره های تنگ
افسرده در آن نعره ی تندر
افتاده در آن لرزه ی کولاک.
من در کنار پنجره، خاموش،
پیشانی داغم به روی شیشه ی نمناک.
با کوه حرفی داشتم از دور:
ـ ای سنگ تا خورشید بالیده!
ای بندیِ هرگز ننالیده!
پیشانی ت ایوان صحراها و دریاها،
دیروزها از آن ستیغ سربلندت همچنان پیدا،
خود را کجاها می کشانی سوی بالاها و بالاها،
با چشم بیزار از تماشاها؟
ای چهره ی برتافته از خلق،
ای دامن برداشته از خاک،
ای کوه،
ای غمناک!
پرواز می کردیم
بالای سر، خورشید
در آبی گسترده می تابید،
بیدار، روشن، پاک
من در کنار پنجره، خاموش
در خود فرو افتاده چون آواری از اندوه،
سنگ صبور قصه ها و غصه ها چون کوه،
جان در گریز از این همه بیهوده فرسودن
در آرزوی یک نفس زین خاک در خون دست و پا گم کرده
دورتر و دورتر بودن
با خویش می گفتم
ای کاش این سیمرغ سنگین بال،
تا جاودان می راند در افلاک!
«فریدون مشیری ـ رواز با خورشید»
کتیبه
فتاده تخته سنگ آنسوی تر، انگار کوهی بود.
و ما این سو نشسته، خسته انبوهی.
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای،
و با زنجیر.
اگر دل می شیدت سوی دلخواهی
به سویش می وانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
]تا زنجیر.
ندانستیم
ندایی بود در رؤیای خوف خستگی هامان،
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم.
چنین می گفت:
ـ «فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت…»
چنین می گفت چندین بار
صدا، و آن گاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی
[می خفت.
و ما چیزی نمی گفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود.
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی.
و حتی در نگه مان نیز خاموشی.
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود.
شبی که لعنت از مهتاب می بارید،
و پاهامان ورم می کرد و می خارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود، لعنت کرد
[ گوشش را و نالان گفت: «باید رفت»
و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا گوش مان را چشم مان
]را نیز، باید رفت»
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
ـ «کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند.»
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب
]تکرار می کردیم.
و شب شط جلیلی بود پرمهتاب.
هلا، یک… دو… سه… دیگر بار
هلا، یک، دو، سه، دیگر بار.
عرق ریزان، عزا، دشنام ـ گاهی گریه هم کردیم
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال.
ز شوق و شور مالامال.
یکی از ما که زنجیرش سبک تر بود،
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گِل بسترد و با خود خواند
(و ما بی تاب)
لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم)
و ساکت ماند.
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مُرد.
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
ـ «بخوان!» او همچنان خاموش
ـ «برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگاه می کرد.
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد،
فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که می افتاد.
نشاندیمش.
به دست ما و دست خویش لعنت کرد.
ـ «چه خواندی، هان؟»
]مکید آب دهانش را و گفت آرام:
ـ «نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند.»
نشستیم
و
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم.
و شب شط علیلی بود
تهران – خرداد 1340
«مهدی اخوان ثالث (م. امید) ـ پرواز با خورشید، مجموعه ی شعر»