گذری در ادبیات کهن
سیاست نامه قسمت اول
سیاست نامه کتابی است که خواجه نظام الملک طوسی در قرن پنجم قمری (یازدهم میلادی) نوشته است. وی وزارت آلب ارسلان سلجوقی و پسرش ملکشاه را بر عهده داشته. ملکشاه در اواخر سلطنت، از چند تن از وزرای خود خواست کتابی تألیف کنند و در آن بهترین شیوه کشورداری و آداب مملکت رانی را شرح دهند. شاه از میان تمام نوشته ها، کتاب خواجه نظام الملک را پسندید و دستور داد آن را انتشار دهند. این کتاب در پنجاه فصل دربردارنده اصولی است که از نظر خواجه، دانستن و اجرای آنها برای اداره کشور لازم است؛ از رفتار پادشاه با رعیت (مردم) گرفته تا نظم و ترتیب ایستادن نگهبانان، از ترتیب ملاقات بزرگان و ترتیب مجلس شراب تا اصول انتخاب قاضی و پرده دار دربار شاه.
به برخی از سرفصل های کتاب اشاره می کنم تا ببینیم خواجه نظام الملک چه نگاه جامعی به امور مملکت داری داشته است: آماده کردن علوفه برای اسبان شاه و لشکر در منزلگاه مسیرهای مختلف، ترتیب قرارگرفتن سلاح داران در دربار، شفافیت اموال لشکریان، رسیدگی به امور معیشتی اقوام گوناگون سپاه، سفره انداختن، بازخواست بزرگان هنگام خطا، رسیدگی به حرمسرا، داشتن سرباز از همه نژادها و قومیت ها در لشکر.
خواجه نظام الملک یکی از قدرتمندترین و تأثیر گذارترین وزرای ایران پس از اسلام بوده است و اهمیت کتابش در این است که دیدگاه های چنین فرد مهمی در امور پادشاهی و اداره کشور را نشان می دهد. تفکری که سال ها و قرن ها تفکر حاکم و الگوی کشورداری در این سرزمین بوده است و چه بسا هنوز نگاه حاکمان به اداره کشور اینگونه باشد. قابل ذکر است که نگاه به مردم به عنوان رعیت حکومت و رابطه از بالا به پایین حکومت و مردم کمابیش در تمام دنیا، پیش از رنسانس و تفکر اومانیستی مشاهده می شده. نکته قابل توجه، عدم تغییر این رویکرد در جامعه ایران پس از حدود نهصد سال است.
پادشاه، برگزیده خداست
از دید نویسنده، پادشاه برگزیده خداست؛ یعنی خدا فردی را برای پادشاهی انتخاب میکند و او را به هنرهای پادشاهانه می آراید و شکوه و هیبت او را در دل مردم می گستراند تا به واسطه این هیبت، مردم در سایه عدل او زندگی کنند. در مقابل اگر مردم به شریعت اسلام بی اعتنایی یا گستاخی کنند و خداوند بخواهد عقوبت آن رفتار را به بندگان نشان دهد پادشاه عادل و نیکوکار بر کنار می شود و خداوند، شاه ظالم را بر بندگان مسلط می کند و تا هنگامی که آن بندگان گناهکار خدا از بین نروند، پادشاه ظالم همچنان بر مردم مسلط خواهد بود. به سخن دیگر، پادشاه فقط به خداوند پاسخگو است و مقام او بالاتر از مردم عادی است؛ یعنی حکومت امری است از جانب خداوند که با توجه به میزان اطاعت مردم از شریعت تغییر می کند. چنانچه در حکایت زیر می بینیم شاه یا خلیفه تنها به خاطر ترس روز حساب به شکایت مردم ستمدیده رسیدگی می کند:
«در روزگار هارون الرشید جماعتی از مردم ستمدیده نامه ای شکایت آمیز به این مضمون برایش نوشتند که ما بندگان خداییم، پدران ما به گردن این حکومت حق ها دارند و خدمت های بسیاری به این حکومت کرده اند. اکنون ما بسیار سخت زندگی می کنیم. پول بیت المال در دست توست و سهم تو برای نگهداری آن بیش از یک دهم آن نیست. عجیب است که می پنداری تمام آن چه در بیت المال است برای توست و همه را خرج خواسته های خود می کنی و به ما سهمی نمی دهی. اگر سهم ما را ندهی به خدا شکایت می کنیم و از او می خواهیم بیت المال را از تو بگیرد و به کسی بسپارد که دلسوز مردم باشد. وقتی هارون الرشید نامه را خواند از خشم به خود می پیچید. زبیده، همسرش، او را دید و دلیل خشم او را پرسید. هارون الرشید ماجرای نامه را تعریف کرد و گفت: «اگر مرا از خدا نترسانده بودند، آنها را مجازات می کردم.» زبیده به او گفت: «خوب کردی که آنها را مجازات نکردی. همانطور که خلافت از پدرت به تو به ارث رسیده، عادت و رفتار پدرانت را هم باید به ارث ببری. ببین که پادشاهان بزرگ با مردم چگونه رفتار کرده اند، تو هم آن چنان رفتار کن.» از قضا آن شب هر دو خواب دیدند که در صحرای محشر همه برای حساب به درگاه الهی حاضر شده اند. مسلمانان را یک به یک جلو می بردند تا پیامبر اسلام شفاعت آن ها را بکند. اما فرشته ای آمد و دست هر دوی آنها را گرفت و از پیامبر دور کرد. آن ها پرسیدند که ما را کجا می بری؟ فرشته پاسخ داد: «حضرت محمد به من فرمود: تا من اینجا هستم اجازه نده که این دو پیش من بیایند، چرا که نمی توانم شفاعت آنها را بکنم؛ آن ها اموال مسلمانان را مال خود پنداشته اند و مستحقان را محروم کرده اند.» وقتی بیدار شدند و خوابشان را برای هم تعریف کردند، شکر کردند که قیامت نبوده و فقط خواب دیده اند. ترسیدند و درِ خزانه را بر مستحقان باز و اعلام کردند هر که مستحق است، بیاید و سهم خود را از بیت المال بگیرد.»
وظایف پادشاه
از وظایف پادشاه آبادی سرزمین است. کارهایی مانند ساختن قنات و پل و آبادی روستاها و مزارع و حصار شهرها و کاروانسراها و بناکردن مدارس تا ثواب این کارها پس از مرگش پیوسته به سویش روان باشد. خواجه نظام الملک به این سخن مشهور استناد می کند که «حکومت با کفر ادامه پیدا می کند اما با ظلم دوام نمی یابد» و آداب رسیدگی به شکایت مردم را این گونه بیان می کند: «پادشاه باید هفته ای دو روز را برای دادخواهی ستمدیدگان اختصاص دهد و بی واسطه سخنان مردم را بشنود و شخصاً به مهم ترین آنها رسیدگی کند. به این ترتیب اگر ظالمان در سراسر کشور بدانند که پادشاه به شکایت مردم رسیدگی می کند، از ترس پادشاه جرأت بیداد گری پیدا نمی کنند. بیشتر پادشاهان قدیم ایران سکویی ساخته بودند و با اسب بر آن بلندی می رفتند تا همه دادخواهان را ببینند و خوانده ام که گوش یکی از پادشاهان ایران قدیم سنگین بوده است. به این فکر کرد که مبادا کسی که سخن مظلوم را برایش بازگو می کند، حق سخن را ادا نکند. برای همین دستور داد که هر کس مورد ظلم واقع شده لباس قرمز بپوشد تا شاه او را بشناسد. شاه سوار بر فیل در صحرا منتظر می مانده است. هر که جامه سرخ به تن داشته با خود به جای خلوتی می برده و از او می خواسته تا شکایت خود را با صدای بلند برایش بازگو کند.»
پادشاه و بزرگان حکومت
از کسانی که پادشاه همواره باید احوالشان را رصد کند وزرا هستند و دیگر، کسانی که پادشاه به آنان زمین های وسیعی می دهد تا آن را اداره کنند و از درآمد آن بهره مند شوند. در این باب حکایت انوشیروان ساسانی را نقل می کند:
«هنگامی که انوشیروان به جای قباد، پدرش، به پادشاهی رسید، هجده ساله بود. بزرگان حکومت به او به چشم کودک می نگریستند و مانند زمان قباد، زیاده خواهی و دراز دستی می کردند. انوشیروان بزرگان را جمع کرد و از آنان خواست تا داد و عدالت پیشه کنند و خدا را گواه گرفت که اگر کسی ظلم کند او را برکنار کند. بزرگان حکومت به حرف های او اعتنایی نکردند و با خود می گفتند او قدرتی ندارد. ما او را بر تخت پادشاهی نشانده ایم و اگر بخواهد پادشاه بماند باید با ما مدارا کند. انوشیروان پنج سال دیگر هم با آنها مدارا کرد تا این که داستان پیرزنی را شنید که والی آذربایجان، قدرتمندترین و ثروتمندترین والی کشور، زمینش را به زور از او گرفته بود. والی آذربایجان می خواست مایملکش را گسترش دهد. زمین پیرزن قطعه مرغوبی بود. وی از پیرزن خواست که زمینش را به او بفروشد. اما پاسخ پیرزن این بود که روزیِ من از این زمین حاصل می شود و آن را نمی فروشم. پس از غصب زمین، پیرزن درمانده شد و به فروش زمین راضی، اما والی دیگر به پیرزن توجهی نکرد و شکایت و ناله پیرزن در درگاهش به جایی نرسید. سرانجام پس از دو سال پیرزن تصمیم گرفت به مداین برود و شکایت خود را به نزد انوشیروان ببرد. اتفاقاً زمانی به پایتخت رسید که والی آذربایجان هم آنجا بود. پیرزن خبردار شد که انوشیروان به کدام شکارگاه رفته. به آنجا رفت و منتظر شاه ماند. وقت شکار، هنگامی که پادشاه با سلاحدار خود تنها شد، پیرزن به نزد شاه رفت و قصه ظلمی را که بر او رفته بود، برایش بازگو کرد. شاه بسیار اندوهگین شد و از یکی از خدمتکاران خود خواست تا پیرزن را به خانه خود ببرد و برایش از خزانه مبلغی مقرر کرد تا زندگیش را بگذراند. در بازگشت از شکار هنگام خواب نیمروز که کاخ خلوت بود، یکی از افراد خاصش را فراخواند و به او گفت که به آذربایجان برود و در مورد کار پیرزن تحقیق کند، اما به دیگران چنان بنماید که برای بررسی اوضاع محصولات آن سرزمین رفته است. فرستاده پادشاه به آذربایجان رفت. به صحت سخنان پیرزن پی برد و شاه را خبردار کرد. روزی که بزرگان در محضر شاه بودند، انوشیروان از آنان پرسید: «تصور کنید کسی اموال بسیاری دارد اما زمین پیرزنی را غصب می کند که تنها دارایی آن زن است و زندگی او از همین زمین تأمین می شود، از نظر شما مجازات این فرد چیست؟» گفتند: «هر عقوبتی در حق او به جا است.» شاه دستور داد پوست والی را از تنش جدا کرده، از کاه پُر و بر در کاخ آویزان کنند؛ همین طور در شهر اعلام کرد که بعد از این هر کس ستم کند و چیزی را به زور از دیگری بگیرد، به این سرنوشت دچارخواهد شد. از آن پس زنجیر و زنگی به در کاخ آویختند به طوری که دست بچه هفت ساله هم به آن می رسید و با به صدا درآوردن آن، شاه متوجه حضور دادخواهان می شد و مردم برای دادرسی نیازی به اجازه دربان برای ورود به کاخ نداشتند.»
حکایت های زیادی در کتاب سیاست نامه وجود دارد مبنی بر این که پادشاه خود را در مقابل قاضی، همردیف مردم عادی قرار می داده؛ در این باره نویسنده در صدد است حکومت های پیش از اسلام ایران را به عنوان نمونه و الگوی ایده آل حکومت داری معرفی کند. او می نویسد:
«رسم پادشاهان ایران چنان بوده است که در روز مهرگان و نوروز پادشاه اجازه ملاقات به مردم عادی می داده و دستور می داده در شهر اعلام کنند همه می توانند شکایت خود را برای رسیدگی به نزد شاه ببرند و کسی حق ندارد دیگری را از این کار منع کند. پادشاه تمام شکایت ها را می شنید و به آنها رسیدگی می کرد. اگر کسی از پادشاه شکایتی داشت او از تخت به زیر می آمد و روبروی موبد موبدان می نشست و می گفت انصاف را رعایت کن و اصلاً ملاحظه من را نکن. سپس اعلام می کردند که هر که از شاه شکایتی دارد یک طرف بنشیند و ابتدا به شکایت آنان رسیدگی می شد.»
از دیگر کسانی که پادشاه حکمی بر روی حکم آنها صادر نمی کرده است، مأموران امر و نهی شرعی در جایگاه عسس و شحنه و محتسب بوده اند. از نظر نویسنده شاه باید در مقابل حکم شرع، فرمانبردار باشد، به خصوص که خود خواجه نظام الملک از نظر مذهبی بسیار متعصب بوده و بخش قابل توجهی از این کتاب را به بدگویی از هر مذهبی غیر از مذهب خود اختصاص داده است: هم ادیان دیگر چون دین یهود و هم مذاهب دیگر اهل سنت. اما آشکارترین مورد، دشمنی او با مذهب شیعه است و در نهایت هم گویا به دست یکی از شیعیان به قتل می رسد.
او نمونه ا ی از اجرای احکام شریعت در زمان محمود غزنوی را این گونه نقل می کند:
«شبی سلطان محمود تا صبح با سپهسالاران خود شراب نوشیده بود و همگی مست بودند. یکی از سپهسالاران قصد بازگشت به خانه کرد. محمود به او گفت: «تا ظهر اینجا بمان. اگر روز روشن مست به خانه بازگردی محتسب تو را می گیرد و شلاق می زند و من اگرچه غمگین می شوم، کاری از دستم برنمی آید.» سپهسالار که تصور نمی کرد محتسب جرأت چنین کاری را داشته باشد. با جمعیت بزرگی از نوکران و همراهانش به طرف خانه حرکت کرد. در راه محتسب وی را با صد همراهِ سوار و پیاده دید. وقتی فهمید مست است او را از اسب پایین کشید و با دست خود سپهسالار را حد (شلاق) زد به طوری که سپهسالار تنومند از درد، زمین را به دندان گرفته بود و همراهانش شلاق خوردن او را می دیدند و جرأت نداشتند حرفی بزنند. روز بعد وقتی پشت برهنه خود را به سلطان محمود نشان داد که چاک چاک شده بود، سلطان خندید و گفت توبه کن که هرگز مست از خانه بیرون نروی.» و در پایان نتیجه می گیرد: «وقتی اصول مملکت محکم بنا نهاده باشد، استثنایی وجود ندارد.»
او می گوید پادشاه باید خود قضاوت بداند و قاضی باشد و در محکمه با گوش خود سخنان دو طرف دعوی را بشنود و اگر دانش کافی ندارد باید نماینده ای داشته باشد تا به شکایات رسیدگی کنند و آنها باید بدانند که جانشین پادشاه هستند و کار پادشاه را انجام می دهند.
___________________ پایان قسمت اول
سارا وزیرزاده فارغ التحصیل دکتری زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران است. او بیش از پانزده سال در تهران به آموزش زبان و ادبیات فارسی به دانش آموزان و دبیران مشغول بوده و از سال 2011 استاد زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه سمنان می باشد.