در روزهای پس از مرگ استاد شجریان، هزاران هزار کلیپ، سروده، دل نوشته، داستان و فیلم فضای مجازی را لبریز کرده بود. همگی سعی کرده بودند به بهترین راه و در حد توان این درد و این خلاء به جا مانده در فرهنگ ایران را توصیف کنند. اما از آن میان یکی به نظر من همراه با سادگی مطلق، خیلی گویا و دلنشین بود. متن زیر ظاهرا نامه ای است که عاشقی به معشوق که در جبهه است نوشته و احتمالا بخشی از یک رمان است. من هر چه سعی کردم که نویسنده آن را برای کسب اجازه بیابم موفق نشدم. اگر خوانندگان گرامی از منشا آن آگاهی دارند، لطفا آن را با ما در میان بگذارند. علی صدر
سلام راحیل،
عطا گفت دارید بر می گردید عقب. من راهیم. به میرزا دایی طاهر تلفن کردم گفتم همان اتاق کناری را برایمان کنار بگذارد. ساعت سه بلیط گرفته ام. من دو روز زودتر می رسم، خودم اینطور خواستم.
نمی دانم چرا اما برای عزیز خیالم راحت است. با این که اوضاع تهران خوب نیست، راحیل. این موشک باران لامصب یک گرد ترسی پاشیده روی سر شهر و این خانه های فکسنی هم که با پریدن پروانه ای شیشه هایشان می افتد به لرزیدن. اما عزیز خودش می گوید برو. می دانی که عزیز من خودش بچه مکتب خانه است. یک دستش قرآن و یک دستش گلستان. من را که زایید یک دست دیگر درآورد که غزلیات، به قول خودش، شیخ اجل را بگیرد. من که عاشق تو شدم یک دست دیگر درآورد برای شیرین و فرهاد. حالا هم که ما زده ایم به طبل چپک و راستک همین روزها عزیز چند تا دست در می آورد برای مارکس و نیچه و تروتسکی و خسرو گلسرخی. خلاصه بی نوا عزیز از این حوادث پیاپی شیو ای صد دستی شده برای خودش. تا شنید بر می گردید اهواز، گفت برو. هر که پرسید می گویم رفته خانه قوم و خویش ها. دارم پر در می آورم سویت. راستی راحیل، امروز صبح رفتم مرغ آمین. برایت کتاب هایی را که خواسته بودی خریدم. آقای ابراهیمی خودش آنجا بود. سلام و مهربانی برایت داشت. نوار «آستان جانان» را برایت داد. کار تازه شجریان است با مشکاتیان. گفتم حالا که تب بیات ترک داغ است، من هم «به یاد عارف» را بخرم برایت. به یاد آن روزهای خوب، که گذشت. که به دل عشوه می خریم هنوز، تا ببینم هست در پی شام سیاه صبح سفید؟ یا ما سر کاریم؟
رسیدم بساط سفرم را بستم . حالا نوار را گذاشته ام و دراز کشیدم روی فرش مقابل ایوان. گوشه پنجره را باز کردم. سوز خفیف بی رمقی قاطی آفتاب می وزد روی تنم و هی دامن پرده های تور می کشد روی من را و می برد. این صدای عجیب انگار یک راست می رود توی رگم. می دانی راحیل، دارم فکر می کنم اگر شجریان بمیرد چی؟ اگر یکی از این موشک ها بیافتد روی خانه شجریان بمیرد چی؟ چه می شود؟ این سئوال از عشق بی حد نمی آید. یک حول عمیق است برای شکستن چیزی که همتا که هیچ، مشابه هم ندارد. فکر می کنم روزی که شجریان بمیرد، فاتحه یک چیزی در اینجا خوانده می شود. نه مثل نسلی که منقرض شود! نه! مثل خاموشی است. نه، چون صداست. چون جامع الاطراف است. شجریان برای من هیچ وقت موسیقی نبوده، سنتی نبوده. شجریان یعنی ادبیات و ادبیات یعنی دریچه ذهن من به تاریخ و فلسفه و خیلی چیزهای دیگر. تو الآن باز داری فکر می کنی که من باز دارم مبالغه می کنم. نمی گویم او در صدایش فلسفه دارد، تاریخ دارد. نه! او دریچه آشتی من با فارسی است. با کلمه، با زبان، با آهنگ زبان. من سعدی را با شجریان شناختم. سایه را، حافظ را، عطار را. من مشروطه را هم با شجریان فهمیدم. اصلا انگار برای فهماندن می خواند. و این درست همان چیزی است که ترس مرا از مردنش بیشتر می کند. اگر موشک بیافتد روی خانه اش؟ اگر بمیرد؟ بچه های بعد از ما یک چیزهایی را چطور یاد بگیرند؟ کاش صدّام نداند خانه اش کجاست.
من ضبط کوچک را می آورم. برایش باتری هم خریده ام. «به یاد عارف» را می آورم. این تحفه تازه، «آستان جانان» را هم. دارم می آیم راحیل. اتاق کناری مسافر خانه اهواز و جنگ و خون و این تاریخ درهم و برهم. من و تو این تلخی مزمن کام را، فقط یک ضماد است. این یک مبالغه نیست. نیاید روزی که شجریان بمیرد!
قربان شکلت می شود مَلی.