اسماعیل خویی
اسماعیل خویی، شاعر، نویسنده و مترجم معاصر، در سال ۱۳۱۷ در شهر مشهد چشم به جهان گشود. او از ۱۹ سالگی و پس از گذراندن دوران ابتدایی و متوسطه به تهران رفت و سرانجام راهی بریتانیا شد.
اولین کتاب شعر اسماعیل خویی سه ماه پیش از مرگ پدر و در سال ۱۳۳۵ منتشر می شود. این مجموعه شعر «بی تاب» نام دارد و به وسیله انتشارات نادری در مشهد منتشر می شود. اسماعیل خویی می گوید پس از آمدن به تهران تحت تاثیر کتاب «زمستان» اخوان ثالث که آن روزها تازه منتشر شده بود قرار می گیرد. او می گوید: «کتاب زمستان من را بیدار کرد و کلید آشنایی من با شعر نو بود. من با کتاب زمستان از خواب هزاروصد ساله شعر سنتی بیدار شدم و پس از اخوان بود که نخست و بیش از پیش از همه با شاملو آشنا شدم و بعد به تدریج با شاعران دیگر. نیمایوشیج واپسین شاعری بود از نوسرایان که در آن زمان با او آشنا شدم.»
اسماعیل خویی از پایهگذاران کانون نویسندگان ایران است و دو دوره نیز عضو هیئت دبیران آن کانون بوده است. از او مجموعه اشعار فراوانی به چاپ رسیده است که از آن میان می توان به «بر خنگ راهوار زمین» ۱۳۴۶، «بر بام گردباد» ۱۳۴۹، «از صدای سخن عشق» ۱۳۴۹، «فراتر از شب اکنونیان» ۱۳۵۰، «در نابهنگام» ۱۳۶۳، «گزاره هزاره» ۱۳۷۰،«جهان دیگری میآفرینم» ۱۳۷۹ و «شاعر خلقم، دهن میهنم» ۱۳۷۹ اشاره کرد.
خویی از دانشگاه لندن دکترای فلسفه گرفت. او از بنیان گذاران کانون نویسندگان ایران بود. وی تا پایان عمر در لندن اقامت داشت. وی در انتهای بیش تر اشعارش که در خارج از کشور سروده است نوشته است بی درکجا که مرادش لندن است. او از غربت به بی درکجا یاد می کند.
اسماعیل خویی در ۴ خرداد ۱۴۰۰ در سن ۸۴ سالگی بر اثر ابتلا به بیماری ذات الریه، عفونت شدید ریه، نارسایی قلب و کلیه در لندن درگذشت.
خویی مانند اخوان هم در شعر سنتی و هم در شعر نو تبحر داشت. غزل زیر نمونه ای زیبا و از شاهکارهای اوست.
دلخواهی آنقدر که غمت، شادی آورد
شیرینی لبان تو، فرهادی آورد
جز عشق ِ دلنشین تو، کآرام جان ماست،
دامی ندیده ایم که آزادی آورد
دل را خراب کرد و به گنج هنر رسید
عشق خرابکار تو آبادی آورد
مقبول باد، عذر کمند افکنان عشق
چشم غزال، رغبت صیّادی آورد
گر عشق ورز و مست نمی خواهدم خدای
باری، چرا جمال پریزادی آورد؟
ای جان سراب نوش نگاهت، بگو دلم
رو به کدام سوی در این وادی آورد؟
کوه غمت به تیشه جان می کنَد دلم
شیرینی لبان تو، فرهادی آورد
و این شعر زیبا که زنده یاد فرهاد مهراد روی آن آهنگ گذاشت و از آن تصنیفی خاطره نگیز و ماندگار به وجود آورد
وقتی که من بچه بودم،
پرواز یک بادبادک
می بردت از بام های سحرخیزی پلک
تا
نارنج زاران خورشید
آه،
آن فاصله های کوتاه.
وقتی که من بچه بودم،
خوبی زنی بود
که بوی سیگار می داد،
و اشک های درشتش
از پشت آن عینک ذره بینی
با صوت قرآن می آمیخت.
وقتی که من بچه بودم،
آب و زمین و هوا بیشتر بود،
و جیرجیرک
شب ها
در متن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز می خواند.
وقتی که من بچه بودم،
در هر هزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد.
وقتی که من بچه بودم،
زور خدا بیشتر بود.
وقتی که من بچه بودم،
مردم نبودند.
وقتی که من بچه بودم
غم بود،
اما
کم بود.