معرفی و نقد کتاب
زندگی در پیش رو
مرسده بصیریان حریری
کتاب زندگی در پیش رو به اعتقاد بسیاری بهترین اثر رومن گاری به حساب می آید. او این کتاب را در سال 1975 نوشت. کتاب، داستان پسربچه ای است فرانسوی ـ عرب به نام مومو) محمد.(
رومن گاری تنها کسی است که جایزه گنکور را برخلاف قوانین آن )که به هر نویسنده یک بار تعلق می گیرد) دو بار دریافت نموده است. یک بار با اسم خودش و بار دیگر به نام امیل آژار برای کتاب زندگی در پیش رو. این اثر در لیست 100 کتابی که قبل از مرگ می بایست خواند، قرار دارد.
رومن گاری، در سال 1980 با شلیک یک گلوله به زندگى خود پایان داد. در یادداشتى که از خود به جاى گذاشته چنین نوشته: «واقعا به من خوش گذشت. متشکرم، دیگر کارى نداشتم. خداحافظ…»
این کتاب توسط دو مترجم به فارسی ترجمه شده است: لیلا عبداللهی و لیلی گلستان (1380). در سال 2020 فیلمی با اقتباس از این کتاب توسط ادواردو پونتی )فرزند کارلو پونتی و سوفیا لورن) و با بازی مادرش سوفیا لورن و بابک کریمی هنرمند ایرانی ساخته شد.
داستان از زبان پسربچه ای است که در پاریس زندگی می کند و از سه سالگی به زنی یهودی به اسم رزا سپرده شده تا از او نگهداری کند. این قصه زندگی در محله های فقیرنشین پاریس را شرح می دهد؛ اینجا زندگی شکل معمول خود را ندارد اما زمینه برای شکفتن گل هایی فراهم است که ریشه در محبت و همدردی و شفقت دارند. پسربچه قصه اخلاقی خاص دارد؛ بسیار متفاوت از آنچه که ازکودکان انتظار می رود، گاه گداری حرف های گنده تر از دهانش می زند، بسیار تیزبین است و هیچ چیز را فراموش نمی کند. هم صحبت هایش یک پیرمرد مسلمان عاشق ویکتور هوگو است و دیگر پیرزنی که او را بزرگ کرده. مومو تمام جزییات دنیای اطرافش را از دید کودکی آزاد و رها تعریف می کند، کودکی که با سختی ها و رنج بسیار روبه روست. رنج هایی که تناسبی با زندگی یک پسربچه کم سن و سال ندارد؛ خود او بارها درموقعیت های مختلف می گوید که هیچ وقت برای هیچ کاری کوچک نبوده است. اوج بی کسی و بی پناهی در وجود او تبلور یافته و زیبایی داستان در اینجاست که علیرغم این قصه پر آب چشم، این بچه در مواجهه با زندگی رفتار درست و دیدی پخته دارد؛ گویی نویسنده می خواهد به زبان بی زبانی ما را متوجه کند که حفظ سادگی و صفا و نهایتا احساسات صادقانه انسانی تنها راه نجات در چنین دنیای بلاخیزی است. با خواندن این کتاب ما جهان را از نقطه آغاز تجربه می کنیم و چون از زاویه دید یک پسربچه است همه چیز عادی و ساده به نظر می آید، حرف هایی می خوانیم که در دنیای آدم بزرگ ها کسی جرات به زبان آوردن آن ها را ندارد. پیچیده ترین مسایل دنیا مثل روابط یهودی ها و عرب ها، زنان روسپی و فرزندانشان، آنان که به زبان کودکانه مومو «جاکیش» هستند، آدم هایی که با سگ ها بهترند تا با یکدیگر، اینکه نباید دنبال غم و غصه گشت و هزاران نکته دیگر را ما از زبان این فیلسوف کوچک می خوانیم؛ نکاتی که همه را دیده و تجربه کرده ایم اما یا به دست فراموشی سپرده ایم یا بی چون و چرا پذیرفته ایم. اینکه پسربچه ای می فهمد و تشخیص می دهد که در هر لحظه زندگی سختش درست ترین رفتار انسانی کدام است برای خواننده اعجاب آور و حتی تکان دهنده است. مومو در زندگی محقر و سخت خود محبت کردن، توجه و علاقه به دیگران و تلاش برای آینده بهتر را بدون اینکه از کسی یادگرفته باشد بلد است. او سگش را، که خیلی هم به آن وابسته است می فروشد چون معتقد است این طور سگ زندگی بهتری خواهد داشت.
دید مومو به زندگی نوعی رئالیسم یکه و خاص خودش استما با مومو زندگی را از نو تجربه می کنیم؛ با او پیش داوری ها را کنار می گذاریم و متوجه می شویم که باید مراقب باشیم صفا و سادگی کودکانه را از دست ندهیم. با او یاد می گیریم که یک آدم عوضی می تواند اینقدر خوب باشد که «اگر همه مثل او بودند دنیا حسابی چیز دیگری می شد.» او می گوید «هر وقت لولا خانم می آید انگار آفتاب شده. زیبایی بستگی داره چطور به یک نفر نگاه کنی.»
او به ما بحران خشونت را به سادگی نشان می دهد آنجا که از برخورد مردم با سیاهپوستان می گوید، آنجا که از اختلاف رفتار مردم کوچه و خیابان با بزرگ و کوچک می گوید.
«هیچکس نمی خواهد خودش را به تنهایی بدبخت ببیند.»اما اوست که مثل آدم بزرگ ها با این شیوه زندگی نمی کند و تا آخر خط با رزا خانم می رود در حالی که جایی می گوید «ترس مهم ترین متحد ماست» و پیشنهادهایی برای رهایی از آن زندگی پر نکبت هم دارد.
سیر تحول قصه بسیار شبیه مسیر رشد مومو در داستان است. ابتدا شتاب زده و تا حدی درهم و برهم است اما وقتی قصه جلو می رود خواننده پراکنده گویی های مومو را می شناسد و با آن همراه می شود؛ تا انتهای داستان که می بینیم مومو هم جای خود را فعلا در زندگی پیدا کرده و با شناخت تدریجی مومو دل گرمی به آینده هم در ذهن خواننده شکل گرفته است.
از هنر نویسنده این کتاب باید گفت که رومن گاری آنچنان کودکی خود را حفظ کرده که حتی لحظه ای تردید نمیکنیم که راوی یک پسر بچه کم سن و سال است. در عین حال با تمهیدی مثل رفت و برگشت های سریع از غمگین ترین وضعیت به خنده دارترین موقعیت ها ما را در شادی و رنج شخصیت داستان شریک می کند. بهترین نمونه ها را می توانیم در روابط مومو با ساکنان خانه و افراد قبیله که بارها برای کمک در پرستاری از رزا خانم به طبقه ششم می آیند ببینیم. . همچنین در تک گویی های فیلسوفانه مومو و نگاه طعنه آمیز و از سر هوش او به واقعیت های دنیا: «چشمان مردم غمگین تر از بقیه جاهاست» یا «گناهکاران راحت می خوابند.»
مومو ظاهرا مسلمان زاده است ولی چون زنی یهودی بزرگش کرده نه مسلمان است و نه یهودی و در عین حال هر دو را به خوبی می شناسد. جایی می گوید بدون اینکه جهود باشم به اندازه کافی مظلومم. از طرفی زورآزمایی کشیش و خاخام در جایی که می خواهند فرد درگذشته را از دین خود بدانند، درمی یابد. او آنقدر روشن بین است که جایی می گوید:«آدم ها همه کار برای خدا می کنند و بالاخره یک موقع خدا باید کاری بکند.»
مومو زندگی را پذیرفته و سعی می کند بدون آه کشیدن بر امواج آن سوار شود؛ گویی خود را خارج از دایره خلقیات عجیب انسان امروزی حفظ کرده است. به طعنه می گوید «در کشور متمدن حق مردن دست خود آدم نیست ولی در الجزایر هست.» از طبیعت دل خوشی ندارد و عمیقا باور دارد که «تف تو قانون طبیعت ـ آنفدرکثافت است که اصلا حق نبود باشد.»
او می داند و باور دارد که نقطه ای پایان آدم است آنجا که آدم دیگر هیچی نیست حتی یهودی هم یهودی نیست؛ اما پیش از آن پی برده که دوست پیرمردش درست گفته: «نمی شود بدون دوست داشتن کسی زنده ماند»؛ کسی هست که «برای نخستین بار به من نشان داد که چطور می شود دنیا را به عقب برد» و این محبت نادین است که توان ادامه دادن را به مومو می دهد.
در مقدمه کتاب لیلی گلستان می نویسد: از این کتاب بسیار می آموزیم و همین ما را بس.