قرص ِماه رفته از البرز بالا را ببین چشم های ِسرمه غرق تماشا را ببین
پهندشتِ امپراتوری ایران غرق جشن دف زنی ِباربد، چنگ نکیسا را ببین
دختر ایرانی و تاجیک و افغان غرق رقص گل رخان شوش تا بلخ و بخارا را ببین
آهوان خوشخرام مینیاتور بر سفال سینه کبکان دری بر فرش دیبا را ببین
سفره ها گسترده از آجیل و شیرینی و لرک استکان تا استکان چایی و خرما را ببین
دانه دانه هر سرانگشتی شناور در انار روشنای آن همه فانوس ِ دریا را ببین
قاچ سرخ هندوانه: هر لب ِدلداده ای بوسه شیرین تر از طعم مربا را ببین
پیک پیک ِابرها خورده به هم هر آذرخش جام باران شراب و مستی ما را ببین
فال حافظ پای ِکرسی: «یوسف ِگمگشته باز… … دائماً یکسان نماند حال ِدنیا» را ببین
بر بلندای دماوند، آتش آتشکده از فروغـش فره ایزد اهــورا را ببین
هرکجا پندار با گفتار با کردار نیک حضرت زرتشت با نسک اوستا را ببین
کوروش از تسخیر بابل، داریوش از فتح مصر نادر ِبرگشته از اقلیم بودا را ببین
سرسرای ِتخت جمشید از گل فیروزه فرش شـوکت پله به پله تا بلنـدا را ببین
آتش شرقی میان سینه روشن کن برقص کاج های ِبرف پوش فصل ِسرما را ببین
یک دقیقه بیشتر با شعر من عاشق بمان امشب آغاز ِزمستان است یلدا را ببین
شهراد میدری
********************
حمید مصدق ۹ بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا به دنیا آمد. چند سال بعد به همراه خانواده اش به اصفهان رفت و تحصیلات خود را در آنجا ادامه داد. او در دوران دبیرستان (دبیرستان ادب) با منوچهر بدیعی، هوشنگ گلشیری، محمد حقوقی و بهرام صادقی در یک مدرسه بودند و با آنان دوستی و آشنایی داشت. منظومه ها و اشعار وی «درفش کاویان» «آبی، خاکستری، سیاه» «در رهگذار باد» و دو منظومه شامل آبی، خاکستری، سیاه و در رهگذار باد. او همچنین رباعیات مولانا، غزلیات سعدی و غزلیات حافظ را ویرایش کرد. حمید مصدق در۷ آذرماه ۱۳۷۷ بر اثر بیماری قلبی در تهران درگذشت.
این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن سرودنی است.
این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ
از تو شنودنی است.
این سر نه مست باده
این سر که مست
مست دو چشم سیاه توست.
اینک به خاک پای تو می سایم
کاین سر به خاک پای تو
پیوسته سودنی است.
تنها تو را ستایم
آن سان ستایمت که بدانند مردمان
محبوب خوبچهره من هم
ستودنی است.
من پاک باز عاشقم و سر سپرده ام
با مرگ آزمای
با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی است.
این تیره روزگار
در پرده غبار دلم را فرو گرفت.
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار ز آیینه دل زدودنی است.
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی
این در گشودنی است.
این عشق ماندنی
این شعر بودنی است.
این لحظه های پر شور ! این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی است!
حمید مصدّق
**************************
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز…
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت؟!
حمید مصدّق
*************************
احمد شاملو (۲۱ آذر ۱۳۰۴ ـ ۲ مرداد ۱۳۷۹) متخلص به الف. بامداد و الف. صبح، شاعر، فیلمساز، روزنامه نگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگ نویس و از دبیران کانون نویسندگان ایران بود. شاملو تحصیلات مدرسه ای نامرتبی داشت؛ زیرا پدرش افسر ارتش بود و پیوسته از شهری به شهر گسیل می شد. شهرت اصلی شاملو به خاطر نوآوری در شعر معاصر فارسی و سرودن گونه ای شعر است که با نام شعر سپید یا شعر شاملویی که هم اکنون یکی از مهم ترین قالب های شعری مورد استفاده در ایران به شمار می رود و تقلیدی است از شعر سپید فرانسوی یا شعر منثور شناخته می شود. شاملو که هر شاعر آرمانگرا را در نهایت امر یک آنارشیست تام و تمام می انگاشت، در سال ۱۳۲۵ با نیما یوشیج ملاقات کرد و تحت تأثیر او به شعر نیمایی روی آورد؛ اما نخستین بار در شعر «تا شکوفه سرخ یک پیراهن» که در سال ۱۳۲۹ با نام «شعر سفید غفران» منتشر شد وزن را رها کرد و به صورت پیشرو سبک نویی را در شعر معاصر فارسی شکل داد.
در سرزمین بیگانه ای که در آن
هر نگاه و لبخند زندانی بود
لبخند و نگاهی آشنا یافته ام
در خاک پوسیده که ابر پست
بر آن باریده است
پایگاهی پا برجا یافته ام
اری با توام
من در تو نگاه می کنم
در تو نفس می کشم
و زندگی مرا تکرار می کند
به سان بهار که آسمان را و علف را
پاکی آسمان در رگ من ادامه می یابد
دیر گاهی است که دستی بد اندیش
دروازه کوتاه خانه ما را نکوفته است
با آنان بگو
که با ما نیاز شنیدنشان نیست
با آنان بگو که با تو
مرا پروای دوزخ دیدار ایشان نیست
می دانم که نگاه ما
نه در سکوتی پر درد
نه در فریادی ممتد
که در بهاری پر جویبار و پر آفتاب
به ابدیت می پیوندد
احمد شاملو
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق
از برکه های آینه راهی به من بجو
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشار اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ای می زند جرس.
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بود، چون خزه به هم.
من بانگ برکشیدم از آستان یأس:
«آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!»
احمد شاملو
***************************
رضا براهنی (زاده ۱۳۱۴ در تبریز) نویسنده چپگرا، شاعر و منتقد ادبی ایرانی است. او عضو کانون نویسندگان ایران و یکی از چهره هایی است که در سال های ۱۳۴۵ تا ۱۳۴۷ برای تشکیل کانون نویسندگان ایران با جلال آل احمد همکاری داشت. او همچنین رئیس سابق انجمن قلم کانادا است. آثار او به زبان های مختلف از جمله انگلیسی، سوئدی و فرانسوی ترجمه شدهاست. «خطاب به پروانه ها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟» نخستین بار در سال ۱۳۷۴ چاپ شد. این کتاب دربرگیرنده دو بخش است. بخش نخست، خطاب به پروانه ها، از صفحه ۷ تا صفحه ۱۲۰ شامل شعرهای رضا براهنی است و بخش دوم، چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟ یعنی از صفحه ۱۲۰ به بعد، همانطور که در کتاب اشاره شده است، بحثی در شاعری است. رضا براهنی با این مجموعه شعر جریان شعر پست مدرن ایران را آغاز کرد و تحولی را در شعر دهه هفتاد ایران ایجاد نمود.
شکفته بادا لبان من
که نیمه ماهِ نیمرخانِ تو را
شبانه می بوسند.
فدای تو
دو چشم من
که چشم های تو را خواب دیده اند.
ببینمت!
تو کجایی که چهره ات باغی ست،
که از هزار پنجره نور می وزد هر صبح!
رضا براهنی
***********************
به من بگو، بگو،
چگونه بشنوم صدای ریزش هزار برگ را ز شاخه ها؟
به من بگو، بگو،
چگونه بشنوم صدای بارش ستاره را ز ابرها؟
من از درخت زاده ام
تو ای که گفتنت وزیدن نسیم هاست بر درخت ها
به من بگو، بگو،
درخت را که زاده است؟
مرا ستاره زاده است
تو ای که گفتنت چو جویبارهاست، جویبارهای سرد
به من بگو، بگو،
ستاره را که زاده است؟
ستاره را، درخت را تو زاده ای
تو ای که گفتنت پریدن پرنده هاست
به من بگو، بگو،
تو را که زاده است؟
رضا براهنی
**********************
سید محمد حسین بهجت تبریزی (۱۱ دی ۱۲۸۵ ـ ۲۷ شهریور ۱۳۶۷) متخلص به شهریار، شاعر ایرانی بود. او اهل تبریز بود و به زبان های فارسی و ترکی آذربایجانی شعر سروده است. شهریار در سرودن گونه های دگرسان شعر فارسی مانند قصیده، مثنوی، غزل، قطعه، رباعی و شعر نیمایی چیره دست بود. ۲۷ شهریور را به واسطه روز درگذشت او «روز شعر و ادب فارسی» نامیده اند. مهم ترین اثر شهریار منظومه «حیدربابایه سلام» است که از معروف ترین آثار ادبیات ترکی آذربایجانی به شمار می رود و شاعر در آن از اصالت و زیبایی های روستا یاد کرده است. شهریار، از جمله سرایندگانی است که شعر را محلی نیک برای بیان این اندیشه ورزی های ژرف نگرانه و پندآموز دانسته، و بسیاری از اندرزهای اخلاقی، تربیتی را در قالب های گوناگون شعری (به ویژه در قطعات، رباعیات و دوبیتی ها) بازمی گوید. مخاطب این افکار و مفاهیم نیز نوع بشر و انسان در طول تاریخ است نه خطابی شخصی و منحصر به فرد.
در کُشتن من دست میازار بمیرم وز بُغض گلو این همه مفشار بمیرم
در کُشتن من دست میازار که خواهم در پای تو خود سر نهم و زار بمیرم
با تیر غمت حاجت تیر دگرم نیست ای سخت کمان دست نگه دار بمیرم
گفتی: «به تو گر بگذرم از شوق بمیر» قربان قدت …بگذر و بگذار بمیرم
جان بر سر دست آمدم، ابرو به اشارت انگار که تیغ است، فرود آر بمیرم
در رقص چو شمعم، مکُش از دامن و بگذار بگذارم و خود عاقبت کار بمیرم
تا گَرد ملالی به دلم از تو نماند اشکی دو سه از دیده فرو بار بمیرم
هر زخم زدی حسرت زخم دگرم بود این بار نمردم، که دگر بار بمیرم
ترسم به سر خاک من آیی و بگریی عهدی کن و «نادیده ام انگار» بمیرم
ای دل چو رخ دوست ببینی به مقابل جانی ست امانت به تو بسپار بمیرم
شهری به تو یار است و من غمزده باید در شهر تو، بی یار و پرستار بمیرم
شهریار
**********************
زند چشمک که طالب دارد این دل نداند مه،که صاحب دارد این دل
کنیز اختران چشمند و بیدار بخواب ای مه مواظب دارد این دل
حضور محفل انسم نبینی هوای یار غایب دارد این دل
شب هجران نپنداری که تنهاست که چون یادش مصاحب دارد این دل
به جاسوسی کلاغش بر درخت است مخند ای گل مراقب دارد این دل
نخواهد جیره خوار هر دری شد که از دولت مواجب دارد این دل
پس از یک عمر جانبداری دوست کجا میل اجانب دارد این دل
ببین ای دیده امشب در رخ ماه که خود شرم از کواکب دارد این دل
به هر چشمم حجاب هفت پرده است دو صد دربان و حاجب دارد این دل
شهریار