معرفی و نقد کتاب
مرسده بصیریان حریری
خروس
نوشته ابراهیم گلستان
ابراهيم گلستان (26 مهر 1301 شيراز ـ 31 مرداد 1402 در لندن) كارگردان، داستاننويس، مترجم، روزنامهنگار، عكاس و فيلمساز ايراني است. اغلب او را در كنار فرخ غفاري و فريدون رهنما، سه كارگردان پيشگام سينماي روشنفكري ايران قلمداد مي كنند كه جريان «موج نو» را در سينماي ايران شكل دادند اما خود گلستان به درستي با اين برداشت و ايده مخالف بود؛ با اين وجود نمي توان اهميت فوق العادة اولين فيلم سينمايي او «خشت و آينه» را در تاريخ سينماي ايران ناديده گرفت. همين چند سال پيش كه اين فيلم در ايتاليا مرمت شد، بسياري از منتقدان سينمايي بر اهميت اين فيلم در تاريخ سينماي جهان صحه گذاشتند. گلستان اما اولين جايزة بينالمللي خود و سينماي ايران را در سال 1340 براي فيلم مستند «يك آتش» از جشنوارة فيلم ونيز دريافت كرد و پس از آن هم براي فيلم هاي ديگرش چون «تپه هاي مارليك»، «موج و مرجان و خارا» و «گنجينه هاي گوهر» مورد تحسين قرار گرفت. روشن است كه در اين نوشتة كوتاه به همة دستاوردهاي ابراهيم گلستان نمي توان پرداخت پس تنها اشاره اي مي كنيم به آثار ادبي وي:
مجموعه داستان كوتاه:
آذر، ماه آخر پاييز (1327) ـ شكار سايه (1344) ـ جوي و ديوار و تشنه (1346) ـ مد و مه (1348)
داستان بلند:
اسرار گنج درة جني (1353) ـ خروس (1374)
غيرداستاني:
گفته ها (1377) ـ نامه به سيمين (1383) ـ برخوردها در زمانة برخورد (1401) ـ مختار در روزگار (1402)
نثر ابراهيم گلستان، چه در نوشته هايش و چه آن ها كه به شكل گفتار يا گفت وگو در فيلم آمده، نثري يكّه، زيبا و غيرقابل تقليد است. او كه اولين مترجم داستان هاي نويسندگان آمريكايي نظير همينگوي، فالكنر و مارك تواين بوده، منتقدان او و آثارش را بر آن داشته تا نثرش را متاثر از همينگوي بدانند اما تسلط بي چون و چراي گلستان بر ادبيات كهن فارسي است كه نثر و نوشته هاي او را غني كرده و همان گونه كه خود نيز بارها در مصاحبه هايش به آن اشاره كرده آشكارا بسيار تحت تأثير نثر سعدي بوده است. از ويژگي هاي منحصر به فرد نثر گلستان استفاده از زباني زيبا و آهنگين و ريتميك است كه حتي در گفت وگوهاي فيلم «خشت و آينه» هم مي توان شاهد آن بود. نكتة جالب براي هوشنگ ابتهاج، كه مي گفت همة كارهاي گلستان را دنبال مي كرده و مي خوانده، استفادة او از اوزان عروضي شعر فارسي در نثرش بوده است.
پرداختن به داستان خروس، شايد بهانه خوبي باشد براي بزرگداشت ابراهيم گلستان و يادآوري اهميت نقش او در فرهنگ ايران.
گلستان در ابتداي خروس توضيح مي دهد كه اين داستان بلند را در سال 1348-1349 نوشته، بعد از آن كه داستان درازتري را به نام هارها در سال 1346 در پاريس نوشته است. او مي گويد: «در هر دو اين ها قصدم نمودن ديد و شناختم از روزگار حاضر و حاكم بود.»
تكه هايي از نسخة اولية خروس سال 1359 خورشيدي در مجله لوح چاپ شده بود. در دهة1370 اين داستان به صورت ناقص و با جمله هاي كوتاه شده در قالب مجموعه اي به نام شكوفايي داستان كوتاه در دهه نخستين انقلاب بدون اطلاع او و با قلع و قمع بسيار به چاپ رسيد. گلستان اعتراض خود به چاپ اين داستان را در ابتداي چاپ كامل اين كتاب آورده. سال 1385، يك سال بعد از چاپ كتاب در ايران، مجوز انتشار خروس لغو شد و سال 1386 در بيستمين نمايشگاه بين المللي كتاب تهران فروش آن ممنوع اعلام شد. تلاش ناشر براي دريافت مجوز تجديد چاپ ثمري نداشت.
داستان خروس كمتر از 24 ساعت از زندگي دو مهندس نقشه بردار و راهنماي محلي شان را نشان مي دهد كه براي مسّاحي به جزيره اي در جنوب ايران رفته اند. اين سه دير به ميعادگاه مي رسند و از ماشيني كه قرار بوده ببردشان جا مي مانند و مجبور مي شوند شب را در منزل حاجي، قاچاقچي و بزرگ جزيره بگذرانند. حاجي از آن ها به گرمي پذيرايي مي كند و برايشان سفره اي رنگين ترتيب مي دهد. اين دو مهمان بعد از ورود به خانه متوجه صداي بلند و عجيب خروسي مي شوند. كدخدا خروس بدصدا را حرام زاده مي داند و معتقد است اين خروس از ساعت شماطه دار به دنيا آمده است. خروس با آوازهاي مكرر نابه هنگامش صاحب خانه و اهالي محل را ذله كرده و بر كله بز خشك شده اي كه تزيين سردر خانه است، مرتب فضله مي اندازد. خروس فرزند زمان اما زماني بي استفاده و عقيم در آن ديار است كه دائم بر سر بز سردر خانه، نشانة توتم مانند اقتدار حاجي، چلغوز مي اندازد. كدخدا به نوكرهايش دستور مي دهد كه خروس را بگيرند و بكشند. خروس هم خودش سركش است و هم نشانه سركشي و عصيان. حاجي از اهل خانه و همسايه ها مي خواهد در گرفتار كردن خروس كمك كنند و بعد هم در نمايشي عجيب، همگان را وامي دارد تا مثل خودش بال بزنند و قوقولي قوقو كنند.
خروس اگرچه داستاني است در ظاهر رئاليستي و واقع گرا و در عين حال شبيه به گزارشي از وضعيت اجتماعي، فقر، خرافات و اعتقاداتي كه بر جامعة غيرشهري آن دوران حاكم است، در عين حال تمثيل و تشبيهي است پيش گويانه از سرانجام آن چه بر كل ايران رفت.
هر تكه از هر كار گلستان تلنگري است به تُنگِ شيشه اي قالب هاي نقش بسته در ذهن بيننده. نگاه نافذ او در اطرافش، جهان خواننده يا بينندة اثر را ديگرگون مي كند. او در هر لحظه از آثارش مخاطب را وامي دارد تا از قالب تنگ تفكرات شكلگرفته به ضرب عادت، لحظه اي درآيد و اين بار با جديت، فكر كند به اثري كه با آن روبه رو شده است. بعد از مواجهه با اثر، با هر بندش، يا بهتر، با هر لحظه اش، دنبالة فكر در مخاطب مي ماند و زنگار از سطح ديد او مي تراشد.
در جايي از داستان كه شخصيت اصلي از حاجي، ميزبانش، بيزار شده و به او به بي اعتنايي مي كند، همراهش ناصحانه به او اعتراض مي كند:
«حتي با دعوا و درافتادن جواب و ربطي هس، اما با بي اعتنايي ربطي نمي مونه.»
پيش خود گفتم بهتر هم همان كه نماند، نمي ماند. بلند گفتم: «از بد گفتن هاي تو نمي رنجيد؟»
گفت «رو در رويش بد گفتم؟»
گفت «احساساتيه اين كار. ميل شماس ولي، يك كم، همچي، احساساتيه اين كار. هيچ ربطي وار؟ آدم تو كارهاي خصوصيش احساساتي باشه، يا بشه، يه چي. اما در ربط با روزگار و با مردم؟»
گفتم «چه چيزي خصوصي تر از ربط با روزگار و با مردم؟»
داستان با يك غافلگيري و يك صحنة سينمايي شروع مي شود :
«وقتي كه در زديم از روي سردر خانه خروس انگار پارس كرد. اين ديگر اذان نبود اگر پارس هم نبود. يا شايد اذان هميشه بايد اينجور باشد، بجنباند. در هر حال ما از جايمان جستيم.»
اما خروس چه كرده كه اين قدر دشمن دارد؟ با بقيه فرق دارد، سركش است و صدايش، نمادي است براي آزادي و بيدار كردن وجدان زمانه اي كه خواب است.
حاجي گفت: «تخم حروم وقتي هم ساكته انسون همه ش مي ترسه الان صدا كنه.» مي ديدم حاجي از خروس خوشش نمي آيد. بيكار بودم و خواستم لجش بيندازم گفتم: «خروس اينجوري غنيمته، حاجي.»
گفت: «ور بپره! يا مي پره رو مرغ يا فضله مي ندازه يا هي اذون مي گه.»
گفتم: «خروس يعني اين.»
گفت: «ناكس بلد شده هي مي پره بالاي سردر.»
گفتم: «موذناي مسجدام مي رن رو گلدسه.»
گفت: «مي رن اذون مي گن، نمي رينن اونجا.»
گفتم: «نه هميشه.»
جاي ديگر مي خوانيم:
«… و خروس هم چنان مي رفت. يكبار رفت از پيش بچه اي كه هم چنان مي ريد رد شد، پريد و بچهك افتاد، توي تغوط خود افتاد، و زير گريه زد، ناليد، مي ناليد، و دست گه آلود بر چشم خود كشيد. من از خودم پرسيدم از لاي گه چه جور مي بيند، اگر كه مي بيند؟»
خود داستان به دنيا آمدن خروس هم از زبان حاجي خواندني ست :
«… از زير مرغ كه در نيومد اين حرومزاده.» آن وقت دود را به فوت فرستاد سوي ساعت شماطه دار و ساعت را با جنبش سر و با پلك نيم بسته نشان مي داد، گفت:« از اين تو در اومد، اين. با دس خُرد شده م. يه كاسه تخم مرغ خواسم زفش كنم. حواسم رفت؛ نهادمش مِنِ ساعت، به كل حواسم رفت، يادم رفت تا روزي كه سگ پدر به جير و وير افتاد ...»
اينجاست كه آنچه گلستان مي گويد آشكارتر مي شود:
«…من به رفت و آمد آونگ در پشت شيشة درِ ساعت نگاه مي كردم. از ذهنم گذشت آيا چه وقت، كي، يك بار ديگر، از روي اتفاق يا تصادف و حتي به اشتباه، تخمي كنار ساعتِ پيوسته تيك تاككننده گذاشته خواهد شد تا كي دوباره خروسي از آن سر بياورد بيرون.»
تنها خروس نيست كه خون به حياط مي پاشد. بچه حاجي هم كه اسهال دارد گه اش را، راهنماي راوي استفراغش را، حاجي هم مخلوط كنياك و پپسي اش را و همسفر راوي حرف هاش را به در و ديوار مي پاشد. به اين همه نشانه هاي پلشتي ناشي از فقر در ميان مردمان و فقر در فكر، بايد افزود داستان «خرستو» را كه راوي با كنايه به حاجي يادآور مي شود و حاجي از اين رسم و آيين جنسي (كه تعرضي بوده به پسران كم سن و سال در نواحي بندري) بيش و كم دفاع مي كند و آن را حتي لازم مي داند.
خروس شايد پادزهر باشد هنوز، شايد هم نشان تركيدن گره هاي نسل هاي بعد باشد و تقاص از پدران كه با تكرار مكرر رسم هاي رايج و كور بر كودكان خود، كودكان جامعه خود، در واقع دست تطاول به خود گشوده اند؛ تاوان بيداد، سرانجام انفجار است.