از این ستون به اون ستون
نوشتۀ رضا خبازیان
از اين ستون
طبيعي است كه با بالا رفتن سن، نگاه ما به تمامي پديده هاي دوروبرمان تغيير كند. اگر روزي تعريف خاصي از دوست و دوستي داشتيم به كمك تجربه هاي سال هاي پيش مان، بدون شك، تعريفي به مراتب متفاوت تر را در سنين بالاتر باور خواهيم داشت. به همان گونه است تعاريف مان از ديگر پديده ها، چه شخصي باشند و چه اجتماعي.
يكي از اين پديده ها كه منظور اين نوشته است، پديده طبيعت است.
در سنين اوليه نوجواني و حتي جواني، طبيعت معني و مفهومي به عمق امروز برايمان نداشته است. در آن سال ها، طبيعت برايمان پديده اي ساده، ارزان و رايگان بوده است كه به اصطلاح علم شيمي يك كاتاليزوري بوده است و بس كه در متن آن از نوجواني به جواني برسيم، از دبستان به دبيرستان راه يابيم و از دبيرستان به سال هاي دانشگاه برسيم و بالاخره سال هاي جواني را براي رسيدن به سال هاي ميانسالي پشت سر بگذاريم.
شايد پس از گذر از سال هاي ميانسالي است كه صاحب نگاه دقيق تري به تمامي پديده ها از جمله طبيعت مي شويم و در تعاريف ديروز خود دست به بازنگري مي زنيم و به دنبال يافتن تعاريف عميق تر و باورمندتري مي گرديم.
چه اتفاق مهمي رخ مي دهد كه بعد از گذر از سال هاي ميانسالي نياز به دست آوردن تعاريف جديدي براي پديده هاي گوناگون را در خود احساس مي كنيم؟
آيا فقط انبوه تجربيات تلخ و شيرين گذشته مان است؟
يا نتيجه سال ها تفكر، كنكاش و تجسس مان در حال و روز خويشتن است؟
و يا مطالعه آثار گرانبهاي ديگراني كه قبل از ما از اين مسير پر پيچ و خم گذشته اند؟
و شايد تركيبي از هر آنچه كه ذكر شد؟
دليل هر چه باشد، در نتيجه، تاثير چنداني ندارد. چه كنكاش دروني مان باشد، چه تجربه هاي گذشته و چه مطالعه آثار بزرگان. مهم اين است كه نياز به داشتن تعاريف جديدي كه نه مطابق با حدس و گمان مان بلكه منطبق با واقعيت هاي جهان انساني باشند را بيش از هر زمان ديگر حس مي كنيم.
برگرديم به طبيعت و ببينيم كه پس از گذر سال هاي ميانسالي چگونه معنا و مفهوم طبيعت برايمان عميق و عميق تر مي گردد هر چند كه اين عمق براي همه ما يكسان نيست.
تعريفي كه من امروز از طبيعت دارم علاوه بر آنچه كه در ذهن همه ما نقش مي بندد، يك كارخانه عظيم بازيافت است كه در زبان انگليسي به آن «ريسايكلينگ» مي گويند. بدان معنا كه مدام در حال تبديل مواد گوناگون نهفته در خويش است از حالتي به حالت ديگر. نظمي كه از ابتداي وجودش تا ابديت ادامه خواهد داشت حال اين نظم بي بديل چه به مذاق ما خوشايند باشد و چه نباشد.
اين تبديل و تبادل به وسيله بازوان قدرتمندش از قبيل باد و باران و گرما و سرما و تابش خورشيد انجام مي پذيرد و تنها خاص اجسام و عناصر نيست بلكه شامل تمامي موجودات زنده از جمله انسان نيز مي باشد.
روزي پا به عرصة حياتش مي گذاريم، از نعمات گوناگونش بهرمند مي شويم، به تحسين زيبايي هايش مي نشينيم و يك روز هم در چرخة بازيافت اش خرد مي شويم و جاي خود را به ناچار به ديگراني مي سپاريم كه خود آفريده ايم.
نه مبارزه اي در كار است و نه ما را قدرت لگام زدن به نظم اش. راهي جز سر خم كردن در مقابل عظمت اش و نظم حاكم بر آن نداريم؛ بنابراين هر چه به وي نزديك تر شويم، هر چه فهم بهتري از آن را پيدا كنيم، هر چه بيشتر از زيبايي هاي بي پايانش لذت ببريم سال هاي حيات خود را شيرين تر سپري خواهيم نمود و كلام آخر اينكه چه بسا آرام تر، صبورتر، با درايت بيشتر نه تنها به جهان خود بلكه به كليت جهان انساني خواهيم نگريست.
گردش طبيعت به راحتي مي تواند به ما درس هاي گرانبهايي چون نظم، صبر و صبوري، گذر و گذران بياموزاند كه گاه به ما قدرت فايق آمدن به اضطراب، نوميدي، احساس دردناك بيهودگي ببخشايد.
هر چه بيشتر در حفظ آن بكوشيم نوادگان بيشتري از خويش را به عطر وجودش مهمان خواهيم كرد.
طبيعت، مادر ماست. بايد در حفظ آن بكوشيم
به اون ستون
بعضي وقتاست كه بايد چندين سال بگذرد تا به كارهايي كه فرزندان ما به سرمان آورده اند از خنده روده بر شويم.
يكي از اين كارها، داستاني است كه براي حسن آقا، دوست همشهري ما اتفاق افتاده بوده است.
حسن آقا، مرد زحمتكشي بود كه با همسر و دو دختر جوانش در همين شهر خودمان مغازه اي داشت. مردي بود ساده و معمولي كه تمامي هم و غم اش در راه به دست آوردن قوت لايموت خود و خانواده اش مي گذشت. البته چون سن و سالي هم ازش مي گذشت بالطبع نه تنها موهاي سرش ريخته بود بلكه آنچه هم كه هنوز بر سرش مانده بود سفيد شده بود.
روزي از روزها كه براي ديدنش به مغازه اش رفته بودم با كمال تعجب با وي با سر باند پيچي شده اش روبه رو شدم. وقتي علت را پرسيدم با عصبانيت غير قابل وصفي توضيح داد كه:
والا چي بگم. امان از دست اين بچه ها كه پايشان را در يك كفش كرده بودند كه بايد اجازه بدهي كه موهاي اندك ات را رنگ كنيم تا جوان تر به نظر برسي. من بي عقل هم رضايت دادم و هر دوتاشون با رنگ به جان سرم افتادند و اصرار كه حتما پس از پنج دقيقه به حمام بروم و سرم را بشويم. چند دقيقه اي كه گذشت، مادرم از تهران زنگ زد و اوقاتي به سلام و احوالپرسي گذشت و فكر رنگ موها از سرم پريد. پس از خداحافظي روانه حمام شدم و سرم را به دستور بچه ها تا مي توانستم شستم و بيرون آمدم كه خدا نصيب گرگ بيابان نكند. موهايم كه سياه شده بود هيچ بلكه تمامي پوست سرم هم شده بود مثل
كفشي كه تازه واكس خورده باشد شده بود سياه سياه.
بچه ها با صداي داد و بيدادم آمدند و از ديدن طاسي سرم كه اكنون به رنگ سياه درآمده بود شوكه شده و به فكر چاره افتادند. يكي از آن ها با حوله نمدار به جان سرم افتاد و ديگري كه حوله را چاره كار نديده بود به آشپزخانه رفته و با سيم ظرف شويي به جان سرم افتادند و «حالا نمال، كي بمال». من هم كه زير دستان آن ها بي اراده نشسته بودم و از درد برخورد سيم ظرف شويي با پوست سرم داد و فرياد مي كردم يك مرتبه رگه هاي خون را ديدم كه از سرم روانه شده بودند. ديدن رگه هاي خون، آنان را به وحشت انداخته بود و خواستند كه با ريختن مركوركرم روي سرم مانع خونريزي شوند كه آنان را با عصبانيت از خود دور كردم و افتادم به وضعيتي كه الان مي بيني.
راستش نمي دانستم بخندم يا به حالش گريه كنم. برايش صبر آرزو كردم و از وي جدا شدم.
اتفاقا چند ماه پيش در يكي از فروشگاه هاي ايراني (البته نه مغازه عربه!) ديدمش و پس از چاق سلامتي به ياد دسته گلي كه بچه هايش به آب داده بودند كلي خنديديم.
امان از دست بچه ها!