در نمایشگاه نشر ناکجا دو بغلِ پُر کتاب خریدیم، روز شنبه اول ماه جون در مرکز ایرانیان سن دیگو. در اتاقی در خانه – که سراسر کتاب است و برای همین به آن کتابخانه میگوییم – این کتابها را مانند یک ستون روی هم چیدیم. در این ستون کاغذی، چند تا کتاب شعر هم بود. تصمیمم بر آن شد که شعرهای این شماره را از این کتابها انتخاب کنم.
خواستم یداله رویائی را این گونه معرفی کنم: یداله رویایی مشهور به رویا، شاعر متولد سال ۱۳۱۱ در شهر دامغان است و در جوانی وارد مبارزه سیاسی شد و بعد از کودتای بیست و هشت مرداد ۱۳۳۲ به زندان افتاد و بعد از آزادی از زندان به شاعری پرداخت و تحصیلات خود در دانشکده حقوق دانشگاه تهران ادامه داد و دکترای حقوق بینالملل عمومی گرفت و بعد بگویم که او از مؤسسان شرکت انتشاراتی روزن بود و فعالیتهای او و چند تن دیگر منجر به پدیداری نگرش تازه شعری با عنوان «شعر حجم» شد و… ولی دیدم بهترین معرفی او، آوردن این جمله است:
«در شخص من دو شخص هست: یکی مفرد که امضا میکند، دیگری جمع که میخواند و در لحظه خوانش ما سه شخصیم.» ـ از کتاب منِ گذشته امضا، یداله رویایی )مجموعه شعر)
چند شعر از همین مجموعه شعر را تقدیمتان میکنیم:
امضا
امضا
گذاشتن
برای گذشتن
گذشتهنگاری
نشانهگزاری
گزاره را گذشته کردن
گذشته را نشانه کردن
گذشتهبازی
شکستهسازی
کمی از من، نگاه من علامتی از من میشود، چیزی گذشته در چیزی.
آنکه شلاق میزند
آنکه شلاق میزند، پشت کسی را که شلاق میخورد امضا میکند. چه اتفاقی افتاده است؟ کی پشت کی را امضا می کند؟
اینجا دیگر امضا ثبت گذشته نیست، اتفاقی افتاده است، اما شلاق امضای این اتفاق نیست، احضار گذشته است، یعنی گذشتهبازی در اینجا هم هست، اما این امضا به جای اینکه جریانی را به گذشته بسپارد، گذشتهای را جریان میدهد، گذشتهای را حال میکند. پیش مردم را روی پشتش میگذارد، مثل حقش را کف دستش. بالاخره این گذشتهی مردم حق این مردم است و پشت مردم فرقی با کفِ دست مردم ندارد…
پشتنویسی؟
پشت نویسی؟
امضایی بر پشت، که حامل کسی است برای کس دیگر.
کسی بر پشتِ سفته از پیش میآید، سوراخی در زمان،
و رسوخ دیروز در فردا.
مثل شلاق:
امضایی بر پشت مردم از پیش.
کی پشت دارد؟
کی پیش؟
امضای من دست مرا خالی میکند
امضای من دست مرا خالی میکند، از مشت من چیزی میافتد، و یا که چیزی از مچ من میافتد. همیشه اتفاق از بالا میافتد. اینجا ولی، در پایین، اتفاقی را که در بالا افتاده است دوباره میاندازد. یعنی امضا برای چیزی که افتاده است میافتد. او چیزی را میاندازد که پیش از این افتاده است، و من چیزی را میاندازم که بعد از این اتفاق میافتد: فراموشی (نسیان)، اتفاقی است که در آینده میافتد.
کمی از من
کمی از من
زیرِ نگاه من علامتی از من میشود
یعنی
چیزی گذشته در چیزی
و آن کمی که از منِ اول
در دومی گذشته است
یک منِ سوم را علامتی از من میکند
تا ثبت یک گذشته
در ربطِ با من
شکل درهمِ امضا شود
«رویا» شود.
«یداله رویایی – منِ گذشته امضا )مجموعه شعر)»
دارکوبِ آبی
ساعت هفت بود.
ژنرالِ غمگینی
مرده بود
شب
سلاحی به شانهاَش آویخته بود
به دستِ همه دخترکانِ شهر
کرگدنی سفید بود
«اما سانتاکلارا ترانهیی بی تمام میخوانْد.»
ساعت هفت بود.
فاحشهی آوینیون
مرده بود
شاعر
اسب شکم دریدهی گرنیگا بود
گاوِ نرِ دیوارهای شهر
عاملِ نارنجی بود
«اما سانتاکلارا ترانهیی بی تمام میخوانْد.»
ساعت هفت بود.
مادربزرگ در آغوشِ انقلاب
مرده بود
رادیو
یک شورشی بود
آزادی در حراجِ کریستی
کارگر بود
«اما سانتاکلارا ترانهیی بی تمام میخوانْد.»
ساعت هفت بود.
پیرِ مغان در مستیِ بزرگ
مرده بود
دختر رَز
مانکن ویکتوریا سیکرِت بود
حافظ
نقاشِ بی مدل بود
«اما سانتاکلارا ترانهیی بی تمام میخوانْد.»
ساعت
دارکوبِ آبییی به قلب بود
اما
مرده بود
«وَ سانتاکلارا ترانهیی بی تمام میخوانْد.»
۲۸ نوامبر ۲۰۱۵
«رضا صالحی م. مهرسان) – تَتو روی ابر)»
توضیحات و شرحِ نامهای خاص
سانتاکلارا: نام شهری که آرامگاه چهگوارا در آن قرار دارد.
عاملِ نارنجی: سمی قوی که ارتش آمریکا در جنگ ویتنام به کار میبرد.
مادربزرگ در آغوش انقلاب…: مادربزرگ نام قایقی بود که چهگوارا به همراه دیگر انقلابیون توسط آن از مکزیک به سمت کوبا حرکت کردند.
رادیو یک شورشی بود: رادیو شورشی نام یک مرکز مخفی رادیویی بود که توسط چهگوارا تأسیس گردید و در آن اعلامیهی انقلابیون برای مردم کوبا منتشر میگردید.
پارچهای قرمز و باریک بر شاخه
درختی در من ایستاده است
باد میوزد، مویهکشان، هوهوکنان
شاخهها بر تن ترک خوردهام میشکنند.
بوی ترس، بوی برگ
میپیچد دور تنم
پارچهای قرمز و باریک،
روی بالاترین شاخهی درخت،
تاب میخورد.
و نام من و تو وسط قلب تیر خورده
در باد میلرزد.
خاک تاریک است و آسمان کبود
تیر وسط قلب
میخورد به سیاهی ابر.
باران میبارد و رعد میغرد.
برقی مثل ریشهی درخت
دل آسمان پاره میکند
نام ما شسته میشود.
وای، اگر این رقص قرمز نبود،
درختم تا به حال مرده بود.
«شیوا شکوری – نَه! (مجموعه شعر(»
سرباز جنگیام زنده شد
دلم از همه گرفته بود
از خودم بیشتر.
تف شده بودم روی خاک
باز غرورم میشستم در آب.
آنچه آنها بودند، من نبودم
سرباز جنگی در من مرده بود.
ایستادم زیر باران.
کشیدم روی قلبم سربازی
کاشتم دکمهی جیبش گل زرد کوچکی
گذاشتم سر لولهی تفنگ، قلمی.
قطره قطره جوهر قرمز میچکانم.
قلبش صدا میدهد،
تاپ، تاپ، تاپ…
سرباز گم شدهام
به تپش میافتد
دیدی چگونه
سرباز جنگیام زنده شد؟
«شیوا شکوری – نَه! (مجموعه شعر(»